ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
۰۹-۰۴-۹۶، ۰۹:۳۵ ق.ظ
" رعايت "
باید روزی یک نصف لیوان آب بدهم به گلدانِ حسن یوسف. نَدهم ! میخشکد. یک روز حَواسم به حسن یوسفم نباشد میپژمرد. روز دیگر نفسش به شماره میافتد و سوم روز،می ميـرد..
گلِ توى گلدان مصداق ملموسِ رعايت است ...
رعايــت همان چيزى است كه ما در زندگى گمش كرده ايم .
همان كه گم شدنش گلدانهاي مان، آدم هاي مان و عشق هاي مان را خشكانده است.
بهار است ..
فصل رعايت !
رعايت گلدان ها، آدم ها، عشق ها..
حسين وحدانى
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
" رفتن "
رفتن خوب است. گاهی. نبودن. نمایشِ نبودن. خوب است آدم جای خالیاش را نشان بدهد. به همسرش، معشوقش، رفیقش، خانوادهاش، و حتی خودش. خوب است آدم به یاد بیاورد - و به دیگران یادآوری کند - که وقتی نبود، زندگی چگونه بود. خوب است آدم سکونِ متعفنِ مردابِ عادت را بر هم بزند. خرقِ عادت. سنگ بزرگی بیندازد وسط روزمرگی و خوابِ مردابوارش را پاره کند. آدمها - از جمله خودِ آدم - باید بدانند بودنش بهتر از نبودنش است. باید یادشان بیاید. گاهی با یک سفر. یا رفتنی کوتاه. حتی با قهر. گیرم که ترسناک به نظر برسد. «اگر نخواهد که من برگردم چه کنم؟». بله، آدم چه کند؟ آدم باید از خودش بپرسد. باید شجاعت روبهرو شدن با آینهای که تصویرش در آن نیست - دیگر نیست - داشته باشد.
اما بیایید یک چیزی درِ گوشتان بگویم:
رفتن، نبودن، نمایشِ نبودن، نباید زیاد طول بکشد. نباید عادت شود. نباید گذاشت دلتنگی به حد نهایت برسد. نباید گذاشت دل، به دلتنگی خو کند، یادش بگیرد و با آن کنار بیاید. آدم نباید آنقدر برود و دور شود، که از مدار جاذبهی کسانی که دوستش دارند خارج شود.
بگذارید درِ گوشتان بگویم:
آدمی که یک بار تا پای مرگ رفته باشد و برگشته باشد، دیگر از مرگ نمیترسد. آدمی که یک بار تا سرحد مرگ دلتنگ شده باشد و زنده مانده باشد، دیگر از فقدان نمیترسد.
حسين وحداني
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
يك ترانه_و فقط يك ترانه_است در دنيا كه به گريه ام مي اندازد. نه آهنگش، كه مضمون و كلماتش.
ترانه ي "دوستي يا عشق؟" كه سلين ديون مي خواند.
عشق يا دوستي ؟ از خودش مي پرسد و خودش به خودش مي گويد : " من نمي توانم جواب اين سوال را بدهم . او بايد انتخاب كند" .
مي گويد: "من حاضرم زندگي ام را به او تقديم كنم، ولي اوست كه بايد به تنهايي تصميم بگيرد بين اين دو، اوست كه به نظر سرگردان مي آيد بين اين دو،
عشق يا دوستي؟ Amitie يا Amour؟"
و من هر بار كه اين ترانه را مي شنوم براي او گريه ميكنم .
خانم ها آقايان!
رفتن حقيقت دارد. يك جايي، يك وقتي بايد گذاشت و رفت .
بله ، به همين سختي، به همين صراحت، گذاشت_همه چيز را ، بهترين ها را _و رفت . چون رفتن است كه اصالت دارد، و نه ماندن .
چون هستيم اگر مي رويم ؛ وگرنه بودن مان به باقي بودنِ لاشه ي بي جاني ، جا گرفته ميان دو تكه سنگ در جزيره اي دور افتاده مي مانَد؛ همان قدر حقير ، همان قدر بي ارزش ، همان قدر متعفن .
امــا من بميرم براي تان !
بميرم براي آن دمِ شما كه سرگردانيد بين ماندن و رفتن .
بين عشق و دوست داشتن . بين هر دو چيزي كه هر دو هم بهترين اند و هم بدترين اند ، هم زمان .
كه نمي دانيد چه كنيد آخر از كجا بدانيد ؟
آخر آدم از " كجا بداند؟"
در چكاچكِ حلقه هاي به هم متصلِ انتخاب و اشتباه و تقدير . كه بر من و تو در اختيار نگشاده ست . كاش نگشاده بود واقعا. يا دست كم راهش را به ما هم ياد مي دادي جناب حافظ !
مي گويند مرگ را از بچه تر ها پنهان نكنيد . بياويدشان سرِ گورِ عزيز از دست رفته ، كه با چشم خود ببيند آن كه تا ديروز بابا بود يا مامان ، نه در سفر است و نه در آسمان ، كه اينحا زير خاك است و از امشب زير اين خاك مي آرامد.
مي گويند بچه را بياوريد كه هر چه ميخواهد ضجه بزند و اشك بريزد ، اما فردا روز، رفته را از خدا و تقدير و آسمان طلب نكند . كه تا اخر عمر منتظر نماند روزي درِ خانه باز شود و رفته ، بازگردد.
مستي و سرخوشي كه از سَر بپَرد _گيرم باده، باده يِ خواجه ي شيرازي باشد ، حتي _رفتن حتمي است .
اما خانم ها ، آقايون !
لطفي كنيد و وقتي ميخواهيد برويد ، وقتي بايد برويد ، به آنكه برجاي مانده نشان دهيد كه مي رويد .
رابطه ي به پايان رسيده را نشان بدهيد كه دارد جان مي دهد، نفسش بَند مي آيد، كفن پيچ مي شود ، تو گور مي رود و رويش را با خاكِ فراموشي مي پوشاند.
لطفي كنيد به آدم هاي گذشته ي زندگي تان ،
كه تنها سوگوارتان باشند؛ و
نه اميدوار...
حسين وحداني
از كتاب دالِ دوست داشتن
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
سيماي مرگي در دوردَست..
عددها مهيب اند: هفت و هشت دهم در مقياس ريشتر بزرگ ترين زلزله ي پنجاه سال اخير ايران .
دومين زلزله ي بزرگـــ تاريــخ اين ســرزمين م . و لابد "ترين" هاي ديگر در مقياس هاي ديگـر.
-تلفات جاني ؟
نداشته، خوش بختانه . دورترها امـــا............
مجري و كارشناس شبكه ي كذا كه از عمق و دوري حرف مي زند، خيالم رفت به دوست داشتن هاي عميق . به عشق هاي سوزان . به خوش بختي هاي مطمئنِ بي ترديد
به گمانِ عاشقِ به وصال رسيده كه "پام رو زمينِ محكمه"
محكم ؟!
چشمِ غير مسلحِ عاشق ، كجا آن گسل ها را مي بيند؟آن رگه هاي خفته و خاموش، اما آماده به خلجان در عمقِ خدا مي داند چند كيلومتريِ رابطه را ؟
و خيالم رفت به اين كه هر بار ، نقطه ي پايان هر رابطه ي عميقي را كه تجربه مي كني، جز جراحت و درهم ريختگيِ عادت چيزي آزارت نمي دهد. اما هر چه دورتر مي شوي از مركز جدايي ، از نقطه ي پايان ، تازه تازه تلفات را مي بيني ، مي بيني كه تجربه ي رسيدن به نقطه ي پايان ، يعني همان فعال شدنِ رگه ها و گسل هاي خاموش در زَماني دور دست ( تو بگو شش، هفت سال قبل حتي ) چه جاني از تو كاسته و چه تلفاتي از تو گرفته است !
دور كه مي شوي ..
مي بيني همان پايان "آرامِ و كــم آزار" ، چه ويرانه هايي در تو بر زمينِ محكم ت باقي گذاشته است .
گمانم پايان _ هــر پاياني _ به زلزله مي نانـد.
بلـــه.
حسين وحداني
از كتاب دالِ دوست داشتن
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
یک اصطلاحی داریم - گیوآپ - که خب. مثلن ورقهای دستت هیچجوره جواب حکم را نمیدهد، میریزی. یا مچات دیگر بالا نمیآید، خودت میخوابانی. یا هیچی از موضوع امتحان نمیدانی، میروی ورقهات را سفید تحویل میدهی. یا هر چی. خلاصه که وا میدهی. زور بیخود نمیزنی. عرض خود نمیبری، زحمت دیگران را هم نمیداری.
رسیدن به «معرفتِ تشخیصِ لحظهی گیوآپ» خودش یک هنری است. اسمش را بگذاریم «متلگ». استاد مسعود فردمنش که رکورددار سرودن چرندترین ترانههای فارسی است، یک تک بیت در باب متلگ دارد که استثنائن چیز خوبی است. میفرماید:
باید پارو نزد، وا داد
باید دل رو به دریا داد
بلی؛ گاهی هم این جور است. استاد البته نمیفرماید کِی و کجا و در چه شرایطی باید چنین کرد؛ و نمیتواند هم. هیچکس نمیتواند نسخهاش را بپیچد که تا کجا باید دوید، کی ایستاد و برگشت. آدم باید خودش بفهمد. معرفتش را کسب کند. قدرت تشخیصاش را به دست بیاورد. و البته شهامتش را در خود زنده نگه دارد: شهامتِ ریختن، وا دادن، برگشتن.
ولی یک مرحلهی دیگر در زندگی آدم وجود دارد که به گمانم یک پله بالاتر از متلگ است؛ یک قدم جلوتر. بگوییم پرهیز؟ بگوییم قناعت؟ بگوییم محافظهکاری؟ نه، اینها نیست.
بگذارید فکر کنیم این یکی اسم ندارد. ولی با همین بیاسمی، حد فاصل پختگی و خامی است. دیوار حایل است بین خردورزی و احساسیگری. چی هست حالا؟
این که بدانی وارد کدام معرکه بشوی، یا نشوی. تن به کدام مبارزه بدهی، یا ندهی. با چه حریفی به میدان بروی، یا نروی.
گواهاش؟ تمام جنگهای اشتباهی که در زندگی به راه انداختهایم، تمام شمشیرهای بیهودهای که زدهایم، تمام سنگرهای خالی از سربازی که فتح کردهایم، تمام غرور و افتخاری که در میدان مبارزههای پوچ و حقیر جستهایم و نیافتهایم.
کسی، جایی نوشته بود گاهی شجاعتِ یک فرمانده به این است که فرمان عقبگرد بدهد. من ولی درایتِ فرماندهی را میستایم، که پای جنگ به میدان بیهودگی نمیگذارد. .
حسين وحداني
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
روزی هزار بار برای خودتان بنویسید «عزت نفس» ؛
روی آینه، کف دست، گوشه کتاب، روی یخچال، آلارم موبایل. با خط قرمز هم بنویسید ترجیحن.
که هی جلوی چشمتان باشد که باباجان! خط قرمزِ هر رابطهای - کاری و عشقی و عاطفی و رفاقتی و رختخوابی و خانوادگی حتی - «عزت نفس» است. که هی حواستان باشد اگر دارید به خیال خودتان رابطهای را نجات میدهید،
توی عملیات نجات، کرامت انسانی خودتان را فدا نکنید. توی اتاق عملش هم اگر لازم باشد، دست و سر و گوش و چشم و مری و معده را دور میاندازند که قلب و مغز زنده بماند. آقاجان!
از خودتان هم اگر گذشتید از «خود»تان نگذرید؛ ها؟
«خود»تان را که از سر راه نیاوردهاید. آوردهاید؟ روی دست خودتان که نماندهاید...
ماندهاید؟
حسين وحداني
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
پسر افغانستانى نشسته بود توى ونِ قيطريه-چيذر. صندلىِ خالى هم بود ولى نشسته بود آن جلو روى كنسول، كه آدم به زور مىتواند بنشيند.
آشكارا مواظب بود نگاهش با كسى تلاقى نكند. يكى گفت جا هست، بنشين. با همان سرِ به زير گفت همينجا خوبست. گفتم شايد قرار است پول ندهد، يا كمتر بدهد. قرار نبود. پياده كه شد كرايهاش را تمام و كمال داد و رفت - توى تاريكى - سمت برج نيمهسازى كه لابد آلونكى براى سر كردنِ يك شبِ ديگر در خود داشت.
شما مىدانيد ترس از تحقير يعنى چه؟
گمانم بدانيد، چون بيشترِ ما، دستكم يكى دو بار تجربهى تحقير شدن را در زندگى داريم.
حالا اين يكى دو بار را ضرب كنيد در تمامِ دقايقِ يك شبانهروز، ضرب در تمام عمرى كه در غربت مىگذرد. نتيجهاش مىشود كارى كه ما با همسايههاى افغانستانى خود كردهايم و مىكنيم،
اين همه سال...
حسين وحداني
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...