امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
ياداشت هايي از محمد رحيم نواز
#1
Rainbow 

[عکس: hpe3_img_3825.jpg]

من ترس از ارتفاع دارم!
همیشه وقتی از یه ارتفاعِ مشخصی بالاتر میرم، می‌ترسم. هرچه‌قدر از جایی که هستم بالاتر پا بذارم، توی ذهنم احتمال سقوط وحشتناک‌تری رو ترسیم می‌کنم و همین باعث ترسم میشه!یه وقت‌هایی این ترسیدن‌هام قاطی میشه با یه حس جذاب! یه وقت‌هایی آدم هر چی بالاتر میره یه احساس قدرت و اقتداری بهش دست میده که خیلی لذت بخشه! ...ولی خب، همین حس و همین جذابیت، ترس بزرگ‌تری روی ترس‌هام میذاره!می‌دونی چیه؟ هیچی بدتر از این نیست که با کلی دلخوشی و دلگرمی، بری بالا و بالا و بالاتر... و بعد یهو از اوج سقوط کنی! فکرشو بکن که اون بالا یهو پات بلرزه، تکون بخوری و بیافتی. خیلی وحشتناکه! ...بیافتی، نابود میشی! خرد میشی!.همیشه ارتفاعِ چشم‌های آدم‌هایی که دوستشون داریم، ترسناک‌ترین ارتفاع دنیاست!تا وقتی اون بالایی همه چی خوبه! رو سقف دنیایی، تو اوج دنیایی! ...ولی اگه پات بلرزه، اگه تکونِ اشتباه بخوری، اگه از چشم‌هاش بیاُفتی!
وحشتناکه!
بیافتی نابود میشی، خرد میشی!
من ترس از ارتفاع دارم!..

نذار از چشم‌هات بیاُفتم!

محمد رحیم نواز
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
از اولش هم همین بوده، زرنگ نبودیم.تو کوچه بازی می‌کردیم و بچه‌ها با توپ می‌زدن شیشه‌ی خونه‌ها رو می‌شکوندن.
خیلی‌هاشون فرار میکردن ...ولی ما نمی‌رفتیم. می‌موندیم و گناهِ شیشه‌شکسته‌ها می‌افتاد گردن مون. هم از همسایه کتک می‌خوردیم هم از پدرمادرمون ...اما حرف نمی‌زدیم، لو نمی‌دادیم.با خودمون می‌گفتیم جفتمون توی یه‌بازی بودیم، هم‌بازی رو که نمیشه فروخت!توی مدرسه، بغل‌دستی‌هامون وسطِ درس تیکه مینداختن، معلم عصبانی می‌شد. ...ما زرنگ نبودیم، بااینکه هیچ تقصیری نداشتیم ولی زود هول می‌شدیم، رنگ می‌باختیم. معلم نگاش تا بهمون می‌اُفتاد، مطمئن می‌شُد کارِ ما بوده. هم از اون کتک می‌خوردیم، هم از پدرمادرمون. ..
ولی حرف نمی‌زدیم، لو نمی‌دادیم. با خودمون می‌گفتیم جفتمون توی یه‌بازی بودیم، هم‌بازی رو که نمیشه فروخت!از اولش هم همین بوده! حالا هم همینه!...بزن، ...بشکون، ...برو! ما بلدیم که همه‌چی‌رو ببینیم و حرفی نزنیم، چیزی نگیم!ث بلدیم همه‌چی‌رو گردن بگیریم! بزار اونیکه از زمین و زمون توسری می‌خوره ما باشیم! زندگی هم واسه‌ی خودش یه بازیه! هرچی نباشه ما جفتمون توی یه‌بازی بودیم،
 هم‌بازی رو که نمیشه فروخت!...

محمد رحیم نواز
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
.كمی‌گفت: «می‌دونی این خط‌های وسطِ خیابون واسه چیه؟اینارو به‌خاطر من کشیدن! هروقت که راه میرم، پشتِ سرم کلی آدم دنبالم میان و زیر جای پاها م خط میکشن! زیر نکته‌های مهمِ خیابون رو...»دیوونه بود!(لااقل ما آدمای محل این‌جوری فکر می‌کردیم)هر روز از اولِ صبح تا دم‌دم‌های شب، کارش این بود که روسری‌‌اش رو سرش کنه و راه بیوفته تو خیابون‌های محل. همیشه چشم‌هاش رو می‌بست و دقیق از روی خط‌های وسطِ خیابون راه می‌رفت، بدون ترس از صدای بوق‌ها و فحش‌‌ها و متلک‌های این و اون!
مثل بندبازها، دست‌هاش رو باز می‌کرد و پاها ش رو با تمرکز میذاشت رو خط‌های سفید و خیلی هم مراقب بود که بیرون نزنه.اونقدر روی خط‌ها راه رفت و هرروز این کارو تکرار کرد که آخرش، اتفاقی که همه حرفش رو میزدن، بالاخره افتاد: ماشین زد و در دم جونشو گرفت!فرداش همه‌ی محل پُر شده بود که «دیوونه مُرده! ...دیوونه مُرده!»دیگه دیوونه‌ای نبود! دیگه کسی نبود وسط خیابون راه بره! ...فقط یه دنیا خط سفید، یه دنیا جای پا، از اون به یادگاری مونده بود رو تن آسفالت..همیشه یه آدم‌هایی هستن که پا میذارن تو زندگی‌ات و بعد یه مدتی هم میرن. میرن و ازشون هیچی نمیمونه جز رد پاها شون! هرچی هم که بخوای به روی خودت نیاری و خیال کنی فراموش کردی و ندیدی‌اش، بی فایده است.ردّ و نشونِ آدم‌ها برای همیشه میمونه. آدم‌ها با خاطره‌هاشون، حرف‌هاشون، نگاهشون، ... همیشه از خودشون یه ردی به جا میزارن. ردّی که نه تنها نمی‌تونیم فراموششون کنیم، بلکه خیلی وقت‌ها (خواسته و ناخواسته) زیرشون خط می‌کشیم.
میشیم یه خیابونی که پر از جای پاست. پر از خطه! میشیم آدمی که زندگی‌اش شده خط‌خطی، فکرش شده خط‌خطی، قلبش ...و یه‌وقت‌هایی که به خودمون میاییم، می‌بینیم بدون ترس از هر چیزی، چشم‌هامون رو بستیم و داریم رو خط‌های زندگی‌مون راه می‌ریم. عین بندبازها...!...دیوونه‌ایم!

محمد رحیم نواز
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
من یه آدمِ ساده‌ام!
یه آدم خیلی‌خیلی معمولی...
همیشه با چیزهای ساده دل‌خوشم!
همیشه معمولی می‌گردم، معمولی می‌پوشم، معمولی حرف می‌زنم،...
با چیزهای عادی خوشحال میشم و با ساده‌ترین اتفاق‌ها غمگین...از همون آدم معمولی‌های خسته‌کننده! همون‌هایی که وقتی تو خیابون راه میرن، کسی نگاهشو روشون قفل نمیکنه و اصلا به چشم خیلی‌ها دیده نمیشن!
 همون‌هایی که بلد نیستن ذهن خیلی‌هارو درگیر خودشون کنن. ...همون‌هایی که بلد نیستن برای بقیه جذاب باشن.......ساده‌ام! با یه دنیای خیلی‌خیلی معمولی!.ما آدم‌های ساده، یه عادت بد داریم. دنیا‌مون رو دست آدم‌های زیادی نمی‌سپاریم. همیشه یه طرفشو خودمون می‌گیرم و طرف دیگه‌اش رو می‌سپاریم دست یکی دیگه (اگه پیداش کنیم) و بعد با هم بلندش می‌کنیم.عادت بدیه! همین‌که اونورِ زندگیمون رو می‌سپریم فقط به یه نفر. همین که اصلا حواسمون نیست، اگه اون آدمه خسته بشه، دلزده بشه،... یا به هر دلیلی نمونه و بره، جاش کسی دیگه‌ای رو نداریم که جایگزین کنیم و بعد.... یهو دنیامون میوفته و میشکنه. خرد میشه. نابود میشه.اصلا حواسمون نیست که جایِ خالیِ آدم‌هایِ زندگی‌مون میتونه دنیامون رو خراب کنه. میتونه دنیامون رو بی‌ارزش کنه. میتونه دورانداختنی‌اش کنه....
من یه آدم ساده‌ام!
و این ساده بودن، با همه‌ی سختی‌ها و گرفتاری‌هاش اما، لذت‌بخش‌ترین کاریه که از پسش برمیام.


محمد رحیم نواز
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
بشین وسط زندگی‌ات و دورتادورِ خودت یه دایره بکش! (نه اون‌قدر کوچیک که جز خودت نشه کسی‌رو توش راه بدی، نه اون‌قدر بزرگ که نتونی تَهِش رو ببینی و بفهمی کی میاد، کی میره...)
بشین وسط زندگی‌ات و هرچی داری، بریز تو دایره‌ات. همه خوشی‌هاتو، خنده‌هاتو، غُصه‌هاتو، قصه‌هاتو، ...همه‌رو.و بعد، نگاه کن به آدم‌هایی که میان و میرن! ببین چی‌کار میکنن، کجا میرن، چی برمی‌دارن! ببین آدم‌هایی که توی بزن‌برقص ‌های زندگیت باهاتن، سری به اون‌ورِ دایره‌ات هم میزنن؟؟؟ پای اشک و زاری‌ات هم هستن؟
 دستی به دل‌گرفتگی‌هات هم میکشن؟ ...یا نه! زندگی‌ات شده عینِ آجیلِ عید ...همه سوا میکنن، جدا میکنن!یه دایره دورِ خودت بکش و خیالتو راحت کن. بذار باورت بشه اونیکه قراره از خوشحالیت ذوق کنه، یا از غمت دلش بگیره، بیرون از این دایره نیست! بذار با چشم‌های خودت ببینی، خیلی از اونایی که کنارت میشینن، بغلت میکنن، ادعای با تو بودن رو دارن،... حتی پاشون رو توی دایره‌ات هم نذاشتن و نمیذارن!دور تا دور خودت یه خط بکش و مراقب باش غم و شادی‌هات از خط بیرون نزنه! یه چیزهایی ـ چه خوب،چه بد ـ فقط مخصوص دایره‌ی خودته و آدمایی که ادعا میکنن توی دایره‌ی تو هستن! ...پس بشین وسط و خوب نگاه کن، تا آدم‌های توی دایره‌ی خودت رو بشناسی! ببینی اندازه‌ی زندگیت چه‌قدره؟ ببینی تیمت چند نفره است؟...بشین وسط و نگاه کن!حتی اگه قرار باشه تَهِش بفهمی، خودت تنها آدم دایره‌ات هستی!


محمد رحیم نواز
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
امروز، من و تو، وسط این دنیاهای بزرگ مجازی، یه گوشه‌ای میشینیم تو کنج خودمون و مثل هرروز سرگرم آپدیت کردن خودمون میشیم!
ما آدمای مدرن این روزگاریم و خیلی خوب میتونیم تو هرلحظه‌ای، واسه همدیگه نسخه‌های تازه‌ای از خودمون رو با کلی قابلیت جدید رو کنیم. خیلی خوب میتونیم به‌جای خیلی از حافظه‌های از مد افتاده‌ی قدیمی و تکراری، کلی فکرای رنگارنگ جذاب و باکلاس بریزیم تو مغزمون!ما، آدمای مدرن، بی‌نهایت نگران کپک زدن مغزامون هستیم و اصلا دلمون نمیخواد تو حافظمون چیزی رو زیاد نگه‌داریم. برای همینه که خیلی‌خیلی خوشگل و مدرن، فراموشی می‌گیریم!...فراموشی! ویروس بی‌ریخت و بدقواره‌ای که مثل خوره میندازیمش به مغزمون تا آروم‌آروم سم بی‌معرفتی رو پخش کنه تو تموم وجودمون! تا یادمون بره تموم خاطره‌هایی که باهم داشتیم. تموم لحظه‌هایی که برای هم بودیم ...کنار هم بودیم ...واسه هم بودیم.امروز فراموشی میگیریم، ...بی‌خیال فردا!بی‌خیال فردایی که یه گوشه‌ای کز میکنیم و شاید پسورد اینستا و فیس بوک و ... همه‌ی دنیاهای بزرگ مجازی‌مون رو هم فراموش کنیم و حتی دیگه رمق گوشی گرفتن تو دستامون رو هم نداشته باشیم!بی‌خیال فردایی که برمی‌گردیم به دنیای کوچیک خودمون، تو کنج خودمون، و فکر می‌کنیم به چیزای جدیدش! ...
مثلا من به تو! ...و شاید هم تو به من!
درست تو لحظه‌هایی که کنار هم نیستیم!بی‌خیال فردایی که میشینیم و فکر می‌کنیم به‌روزهایی که می‌شد باهم بسازیم و باهم باشیم و باهم بمونیم و ...نشد!
بی‌خیال فردایی که میشینیم و نگاه می‌کنیم به صفحه‌ی گوشی‌ای که خیلی وقته اسم هیچ کدوممون تو لیست تماس‌هاش نیست!...بی‌خیال فردا!


محمد رحیم نواز
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Rainbow ياداشت هايي از حسين وحداني v.a.y 20 733 ۲۹-۱۲-۹۶، ۰۱:۵۹ ق.ظ
آخرین ارسال: v.a.y
Rainbow ياداشت هايي از فهيم عطار v.a.y 6 352 ۲۰-۱۲-۹۶، ۱۱:۲۵ ب.ظ
آخرین ارسال: v.a.y
  دمی با { محمد صالح علا } v.a.y 11 1,023 ۲۰-۱۲-۹۶، ۰۵:۵۷ ب.ظ
آخرین ارسال: v.a.y

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
5 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
v.a.y (۱۱-۱۱-۹۶, ۱۰:۰۳ ب.ظ)، صنم بانو (۰۳-۱۱-۹۶, ۰۸:۱۳ ب.ظ)، AsαNα (۰۵-۱۱-۹۶, ۰۳:۰۶ ب.ظ)، taranomi (۰۳-۱۱-۹۶, ۰۷:۳۶ ب.ظ)، author (۰۳-۱۱-۹۶, ۰۶:۲۶ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان