۲۴-۱۱-۹۶، ۰۵:۴۴ ب.ظ
روزنامه شرق - احمد غلامی: «کلاریسی لیسپکتور» متولد ١٩٢٠ در ناحیه پودولیا در غرب اوکراین است. خانوادهاش در برنامه پاکسازی قومی اتحاد جماهیر شوروی در اوکراین مجبور به کوچ اجباری شد. سیاست یکپارچهسازی دولت، اقلیتها و قومیتهای اوکراین را با غارت، تجاوز و کشتار از سرزمین آباواجدادی خود بیرون کرد.
در این دوران ساکنان اوکراین با فقر شدید و شیوع بیماریهای واگیردار و مقاربتی دستوپنجه نرم میکردند. یکی از این قربانیان، مادر لیسپکتور بود که اطبای محلی آن زمان، تنها راه درمان و نجات از بیماری مهلکش را آبستنشدن میدانستند.
کلاریسی مادرش را در ششسالگی از دست میدهد اما تا پایان عمر، حتی در آخرین کتابش «ضربان» (دم حیات)، دلیل وجودی خود را نجات زنی از مرگ میداند. نجات زنی از مرگ، نطفه اصلی شکلگیری رمان «ضربان» است؛ تلاش برای احیای رؤیا- رسالتی ازدسترفته.
کلاریسی لیسپکتور در سال ١٩٧٧ در مصاحبهای درباره نقش امروز نویسندگان برزیلی گفت: «تا حد ممکن کم حرف بزنند!» اما عجیب است که خودش این قاعده را در رمان «ضربان» رعایت نمیکند و بیوقفه حرف میزند. خودش با خودش واگویه میکند. خودش در نقش مؤلف با شخصیت داستانش، «آنجلا» هر دو مونولوگی درونی دارند. اگر تاریخ مصاحبه دقیق باشد که گویا هست و کلاریسی چند ماه بعد از این گفتوگو میمیرد، «ضربان» معنای وجودی خود را کامل میکند. کلاریسی با خلق آنجلا درصدد است تا کار ناتمامی را که در حق مادر نتوانست انجام دهد در نجات زنی خیالین بازیابد: «انگار مینویسم تا جان کسی را نجات بدهم. جان خودم را شاید. زندگی از جنم جنونی است مرگسرشته. پس زندهباد مرگی که ما در آن زیست میکنیم».
رمان «ضربان» گرهگشایی از معمای هستی و مرگ است. جز نویسنده اثر، مؤلفی هست که آنجلا را خلق میکند تا درونیات خودش را کشف کند. تا خودش را از کلاف هستندهها خلاص کند. اما آنجلا، مخلوقِ مؤلف تن به این قاعده نمیدهد و هستی را معماییتر میکند: «زندگی روزمره ذلهام میکند. هم از این است که ناچار مینویسم. یکی یکروزه است زندگیام. و ازاینرو گذشتهام، اکنون است و آینده. سراپا سرگیجهای محض... زیستن ساحرانه است و یکسر به شرح درنیامدنی... زندگیام برساخته از تکهپارههاست و بر آنجلا نیز همین میرود». مؤلف، مَرد است و آنجلا زن خیالینِ راوی: «تفاوت بین من و آنجلا محسوس است. من، عزلتگزیدهای در تنگ جهانک هول خود، نابلدِ از در درآمدن در زیباییهایی بیرون از منمام نفسکشیدن. آنجلا، شوخشنگ، قشنگ، غلغلهای از دینگدانگ دینگدانگِ ناقوسها. من، چنان چون که تختهبند سرنوشت، آنجلا به سبکبالی آدمی که عاقبتیش نه.»
لیسپکتور در انتخاب مؤلف و شخصیت قاعده همسانسازی را برهم میزند. مؤلف مرد است و شخصیت، زن. در صورتی که راحتتر آن بود که مؤلف همچون کلاریسی، زن میبود، شخصیت مرد که اینگونه نمیشود. با این جابهجایی نویسنده دست خود را باز میگذارد تا با آنجلا به هرکجا و هرکس و هر ایده یورش ببرد. درواقع خالقِ واقعی، آنجلاست. با این کار جای خالق و مخلوق عوض میشود. این مخلوق است که میخواهد خالق را نجات بدهد. سبک لیسپکتور در رمان «ضربان» علیه خود و علیه مقلدانش است. او با تنندادن به تقلید دوباره از خودش، مقلدانش را هم دستبهسر میکند: «تصدیق میکنم که مقلدانم از خودم بهترند. تقلید پالودهتر از اصالتی است ناخالص. به گمانم کمی از خودم تقلید میکنم. بدترین سرقت آدمی، سرقت ادبی، سرقت ادبی آدم از خودش است».
بازگردیم به آخرین گفتوگوی کلاریسی لیسپکتور.
بازگردیم به آخرین گفتوگوی کلاریسی لیسپکتور.
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !