امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
اشعار فروغ فرخزاد
#11
نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور
زندگی مشترک

نامه ي شماره 5

سه شنبه 25 تير

پرويز عزيزم پاكت محتوي دو نامه تو امروز به دستم رسيد و من ناچار براي جواب دادن به تو نامه ي درازي بنويسم و براي اولين مرتبه از سبك تو استفاده مي كنم و به قسمت هاي مختلف نامه ي تو جواب مي دهم
1- (تو مي خواهي نامه اي پر زرق و برق و پر از جملاتي توخالي و مسخره را كه ابدا معني و مفهومي جز دروغ و حيله ندارد به نامه ي من رجحان دهي تو هنوز ظاهربين هستي )
اين حرف صحيح نيست اگر تو به نامه ي من متوسل مي شوي و آن را مدرك قرار مي دهي من دليل بزرگتري دارم و آن دليل خود تو هستي . پرويز لابد نمي تواني اين را قبول نكني كه خودت هم شباهت تامي به نامه ات داري و همان طور كه ميان نامه ي تو با نامه هاي فريبنده و سرار قربان صدقه تفاوتي وجود دارد خود تو هم با آدم هاي چاپلوس و زبان باز فرق داري . من اگر طرفدار آن نامه ها بودم از آن مردها هم مي پسنديدم و همان طور كه نامه ي تو را به سويت فرستادم خودت را هم نمي توانستم قبول كنم و به زندگي رضايت نمي دادم پس من در اينجا دو عمل مخالف انجام داده ام يعني تو را خواسته و نامه ات را نخواسته ام از اين دو عمل آن كه در شرايط عادي و طبيعي انجام يافته قابل قبول است نه آن كه در حالت و وضع غير عادي .
من تو را بي آنكه كسي بتواند در عقيده ام رسوخ كند دوست داشته و پسنديده ام و در راه رسيدن به تو كوشش كرده ام و با كمال ميل به ازدواج تو تن در داده ام ولي نامه را ...
پس من طرفدار آن نامه ها كه تو مي گويي نيستم ولي در اين كه نوشته اي ظاهربين هستم باز هم دروغ بزرگي نوشته اي
پرويز آيا فقط نوشتن يك نامه باعث كشف اين همه عيب و نقص شده است ؟
اگر تو بخواهي آن نامه ي مرا دليل ظاهربيني قرار دهي من هم اين نامه ي تو را دليل ظاهربيني مي دانم زيرا همان طور كه تو در آن موقع ( از دنياي صميميت و مهرباني كه در قلب تو بود خبر نداشتم و برايش پشيزي ارزش قائل نبودم ) تو هم از انتظار و التهابي كه مدت دو هقته قلب مرا مي سوزاند .... ازاميدهايي كه در دل خود مي پروراندم ... از مزايايي كه براي نامه ي تو قائل مي شدم ... خبر نداشتي و هيچ كدام از اينها را نمي دانستي و فقط به ظاهر نامه ي من ... به جملات خشمگين من توجه كرده اي و آن را حمل بر ظاهر بيني من نموده اي . همان طور كه تو نتوانسته اي دليل اين همه خشم و غضب را درك كني و مقعيت مرا در نظر بگيري من هم نتوانسته ام به حالت تو در موقع نوشتن آن نامه توجهي داشته باشم و افكار تو را در نظر بگيرم .
2- ( تو حتي حاضر نيستي يك نامه ي مرا كه بي آلايش و آراستگي ظاهر نوشته شده قبول نمايي ) اين حرف صحيح نيست من همه ي نامه هاي تو را دارم در ميان آنها نامه هايي پيدا مي شود كه بسيار ساده و عاري از هرگونه پيرايه است من همه ي آنها را خوانده و با خشنودي و رضايت قبول كرده ام زيرا در حالت عادي بوده ام از جانب تو نگراني نداشتم و دو هفته از تو بي خبر نبودم ... مي گويي چرا آن نامه را پس فرستادم ؟ وضع مرا در نظر بگير حالت غير عادي مرا در نظر بگير خشم و عصبانيت مرا .... اين نامه ي يك صفحه اي را بعد از دو هفته انتظار در نظر بگير و بعد خودت قضاوت كن .
3- ( تو براي حرف من ارزشي قائل نيستي ) بعد نوشته اي كه من نسبت به عشق تو بي اعتماد هستم و آن وقت مرا سرزنش كرده اي كه چه طور مي توانم مردي را دوست داشته باشم در حالي كه به او اطمينان ندارم .
پرويز مگر تو نبودي كه براي حرف ارزشي قائل نمي شدي و پيوسته عمل را درنظر مي گرفتي .
پرويز ... من عملا به تو ثابت كرده ام كه به عشق تو ايمان دارم و به وفاداري تو معتقد هستم . تو در عين حال كه شوهر من هستي صميمي ترين دوست من هم هستي آيا چه چيزي جز اعتماد و طامينان زياد دوستي را به وجود مي آورد مطمئن باش اگر من به تو اطمينان نداشتم تا به حال اين زندگي را بر هم زده بودم من براي زندگي و عشقي كه اعتماد و اطمينان به همراه نداشته باشد پشيزي ارزش قائل نيستم . من همه ي رازهاي زندگيم را به تو گفته ام چيزهايي را كه هيچكس نمي داند تو مي داني تو در غم و شادي من شريك هستي چه چيزي ايجاب مي كند كه من آن قدر با تو نزديك وصميمي باشم آيا جز اعتماد به عشق و محبت تو محرك ديگري هم وجود دارد ؟ پرويز من ظاهر بين نيستم اين تو هستي كه به جملات خشم آلود و غضبناك نامه هاي من متوسل مي شوي به عمق موضوع توجه نمي كني و بعد به من تهمت مي زني .
پرويز عزيزم من بيشتر از خودم به تو اطمينان دارم و به عشق و محبت تو ايمان دارم من راست مي گويم و تو مي تواني اين قسمت از نامه ي مرا مثل سند گرانبهايي در نزد خودت نگهداري كني.
پرويز من و تو بيش از آنچه بتوان تصور كرد با هم صميمي و مهربان هستيم و مطمئن باش من به تو اعتماد دارم ولي اين را هم در نظر بگير محبوب من پرويز عزيزم من كمي كم ظرافيت هستم . زود عصباني مي شوم و زود فحش مي دهم و زود هم پشيمان مي شوم اگر به تو حرف بدي زده ام معذرت مي خواهم .
4-( وقت تجديد نظر باقي ست چه بهتر كه عوض چندين ماه و چندين سال از امروز سعي كني طرف خودت رابشناسي اگر خوب انتخاب كرده اي كه هيچ و گرنه آن كه مي خواستي و آن كسي كه مشكوك نيستي و هر كسي كه فكر مي كني 1/1000 من ممكن است نسبت به تو وفادار باشد انتخاب كن . )
من نمي دانم به اين قسمت از نامه ي تو چه جوابي بدهم من هيچ كس را به قدر تو دوست ندارم و تو آن كسي هستي كه من مي خواستم و مي پسنديدم تو حق نداري اين حرف ها را براي من بنويسي من از زندگي با تو اظهار شكايت و خستگي نكرده ام . من هرگز به تو نگفته ام كه مطابق ميلم نيستي . من تو را شناخته و به روحيات تو آشنا هستم و با چشم باز تو را انتخاب كردم و از اين حيث كاملا راضي و خشنود هستم تو كمال مطلوب من هستي .
پرويز خواهش مي كنم اين حرفها را براي من ننويس من نمي خواهم اين حرفها رابشنوم من نمي خواهم ميان من و تو از اين چيزها باشد .
5- ( تو آدم خودبين و از خود راضي هستي )
پرويز من سابقا اين طور نبودم و تو هرگز اين حرفها را به من نزده بودي من كاري نكرده ام كه سزاوار اين همه تهمت باشم . اگر اظهار عشق علامت خودپسندي است من بعد از اين دهانم را مي بندم تو تصور مي كني من وقتي مي گويم تو را زياد دوستدارم مقصودم اين است كه تو شايسته ي اين عشق نيستي و من بيشتر از آنچه كه در خور توست تو را دوست دارم . من اين طور نيستم تو اشتباه مي كني نمي داني اين حرفها چه طور قلب مرا به درد مي آورد نمي داني من وقتي مي بينم كه در نظر تو اين طور جلوه كرده ام چه قدر متأثر مي شوم . افسوس كه من نمي توانم آنچه را كه در قلبم وجود دارد به تو بفهمانم . ولي اگر تو مرا اين طور شناخته اي ( هنوز دير نشده تا وقت باقي ست تجديد نظر كن چه بهتر كه عوض چندين ماه و چندين سال از امروز سعي كني طرف خودت را بشناسي اگر خوب انتخاب كرده اي كه هيچ و گرنه آن كه مي خواستي و آن كسي كه خودبين و از خود رضي نيست وهر كسي كه فكر مي كني 1/1000 من ممكن است نسبت به تو وفادار باشد انتخاب كن )
6-( تو آدم ناشناسي هستي پس از اين همه دوستي و محبت تازه نسبت به من اظهار شك و ترديد مي نمايي تو مانند بچه هايي كه چيزي به هم مي دهند و تا پايان سال از دادن آن دم مي زنند مي ماني درست است كه تو همه چيز خودت را به من داده اي .... ولي اين همه گفتن ندارد . انسان وقتي چيزي را به كسي داد و خودش را جانا و مالا در اختيار او گذاشت اگر دائم بخواهد از اين خودگذشتيگ صحبت به ميان بياورد به عقيده يمن ارزشي ندارد منت گذاشتن معني ندارد )
چيز عجيبي است كه تو تصور مي كني من برايت فداكاري كرده ام و من اگر كوچك ترين حرفي بزنم زودميان اين دورابطه برقرار مي كني و مي گويي به رخ مي كشي ! پرويز من هر چه فكر مي كنم موردي پيش نيامده است تا من منافع خود را به خاطر تو زير پا بگذارم . اگر ازدواج با تو فداكاري است اگر كوشش در راه رسيدن به تو فداكاري ست پس من اين فداكاري ها را به خاطر خودم انجام داده ام نه به خاطر تو من هدفي داشته ام و در راه رسيدن به آن هدف كوشش كرده ام . اگر از خواست هاي تو پيروي كرده ام باز هم صلاح خودم را در نظر گرفته ام . من هرگز براي تو فداكاري نكرده ام و هرگز اعمال خودم را به رخ تو نكشيده ام .
تو بارها اين حرف را به من زده اي و من هميشه ساكت نشسته ام و اين را در دل خودم پنهان كرده ام تو بارها به من گفته اي كه سر تو منت مي گذارم .
من براي تو كاري نكرده ام كه سر تو منت بگذارم. من خودم را مديون تو مي دانم من سعادت خودم را از وجود تو مي دانم آن وقت چه طور ممكن است سر تو منت بگذارم من كي خود را جانا و مالا در اختيار توئ گذاشته ام ؟ من كي همه چيز خود را به تو داده ام ؟ من چه دارم كه به تو بدهم من هيچ چيز ندارم هيچ چيز جز خودم و فقط خودم را در اختيار تو گذاشته ام و هرگز هم سر تو منت نگذاشته ام زيرا عقيده دارم انسان هيچ چيز را نبايد از محبوبش مضايقه كند چه قدر تو به من تهمت مي زني مثل اين است كه تازه مرا شناخته اي سابقا من اين طور نبودم تو هميشه مي گفتي كه از من گله و شكايتي نداري مگر آن موقع كور و كر بودي ؟
من از اين به بعد ديگر نه از عشق و محبت و نه از چيزهاي ديگر اصلا حرف نمي زنم من دهانم را مي بندم زيرا هر كلمه اي كه از ميان لب هاي من خارج شود معرف يكي از صفات بد من است و به طرز جدي تعبير و تفسير مي شود . پرويز لازم نيست براي تسكين خشم و غضب خودت اين قدر بهانه هاي ناپسند بتراشي چشمت را باز كن و بهتر مرا بشناس شايد من صفات بد ديگري هم داشته باشم شايد احمق و نادان و دزد و كور و كر هم باشم و تو تا حالا نفهميده باشي و بعد پشيمان شوي
من حق ناشناس هستم راست مي گويي من به خاطر اين كه تو مرا دوست داري روي دست و پايت بيفتم و گريه كنم . نمي دانم شايد هم اين طور باشد شايد مي خواهي آن چيزها را به خاطر من بياوري درست است پرويز اگرتو نبودي من حالا بايد در خانه پدرم با خفت و خواري زندگي كنم و هميشه اين اسم برايم باشد كه گناه كرده ام فاسد شده ام
تو اشتباه مي كني من هيچ وقت اين بزرگ منشي و جوانمردي تو را از ياد نمي برم من خودم مي دانم كه موجود ناقصي بودم خودم مي دانم كه آنچه را كه دختران ديگر داشتند من نداشتم وتو هميه اين چيزها را ناديده گرفتي من مي دانم كه تو به گردم من حق بزرگي داري ولي من هرگز خودم را گناهكار نمي دانم من در پيش وجدان خودم سربلند هستم من وظيفه ي اخلاقي خودم را انجام داده ام و پاكدامن و سالم تسليم تو شده ام من هرگز پاي از دايره ي عفاف و نجابت بيرون نگذاشته ام و با اين همه تو حق داشتي مرا از خود براني ولي اين كار را نكردي مرا مثل هميشه دوست داشتي و هرگز سرزنشم نكردي ولي من اين موضوع رافراموش نكرده ام و تنها فكرك اين است كه نسبت به تو وفادار و صميمي باشم و تو را دوست داشته باشم تو حق نداري به من بگويي حق ناشناس ..... هيچ كس حق نارد مرا فاسد بخواند پرويز با من اين طور حرف نزن من اگر بفهمم كه تو در نجابت من شكي داشته اي خودم را مي كشم و از دست اين زندگي سراسر شك و ترديد راحت مي شوم !
راست است من حق ناشناسم من تو را كم دوست دارم من بايد تو را در جاي خداوند پرستش كنم پرويز من مي فهمم كه تو چه قدر به گردم من حق داري من مي فهمم كه تو عمل عجيبي انجام داده و برخلاف همه مرا باز هم دوست داري ولي به خدا و به آنچه كه نزد تو مقدس است قسم مي خورم من هرگز گناهي نكرده ام ايمان داشته باش به خدا دروغ نمي گويم
------------
اين جواب نامه ي تو .... نامه ي ديگري هم هست كه در آنجا هم تو به من حمله هايي كرده اي ولي ديگر خسته شدم ديگر دستم درد گرفته انشاءالله دفعه ي ديگر جوابش را مي دهم
خدا حافظ تو
فروغ
پاسخ
#12
دفتر اسیر -- 1331 شمسی
افسانه تلخ

نه اميدي كه بر آن خوش كنم دل
نه پيغامي نه پيك آشنايي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي
نه آهنگ پر از موج صدايي
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحر گاهي زني دامن كشان رفت
پريشان مرغ ره گم كرده اي بود
كه زار و خسته سوي آشيان رفت
كجا كس در قفايش اشك غم ريخت
كجا كس با زبانش آشنا بود
ندانستند اين بيگانه مردم
كه بانگ او طنين ناله ها بود
به چشمي خيره شد شايد بيابد
نهانگاه اميد و آرزو را
دريغا آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افكند او را
به او جز از هوس چيزي نگفتند
در او جز جلوه ظاهر نديدند
به هرجا رفت در گوشش سرودند
كه زن را بهر عشرت آفريدند
شبي در دامني افتاد و ناليد
مرو ! بگذار در اين واپسين دم
ز ديدارت دلم سيراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم
چرا اميد بر عشقي عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل ديوانه اش را
به گوش عاشقي بيگانه خو گفت ؟
چرا؟...او شبنم پاكيزه اي بود
كه در دام گل خورشيد افتاد
سحرگاهي چو خورشيدش بر آمد
به كام تشنه اش لغزيد و جان داد
به جامي باده شور افكني بود
كه در عشق لباني تشنه مي سوخت
چو مي آمد ز ره پيمانه نوشي
بقلب جام از شادي مي افروخت
شبي نا گه سر آمد انتظارش
لبش در كام سوزاني هوس ريخت
چرا آن مرد بر جانش غضب كرد ؟
چرا بر ذره هاي جامش آويخت ؟
كنون اين او و اين خاموشي سرد
نه پيغامي نه پيك آشنايي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي
نه آهنگ پر از موج صدايي
__________________
پاسخ
#13
دفتر اسیر -- 1331 شمسی
گريز و درد

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه و جنونم كشانده بود
رفتم كه داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشكهاي ديده ز لب شستشو دهم
رفتم كه نا تمام بمانم در اين سرود
رفتم كه با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم ‚ مگو ‚ مگو كه چرا رفت ‚ ننگ بود
عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشي و ظلمت چو نور صبح
بيرون فتاده بود يكباره راز ما
رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم
در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
رفتم كه در سياهي يك گور بي نشان
فارغ شوم كشمكش و جنگ زندگي
من از دو چشم روشن و گريان گريختم
از خنده هاي وحشي طوفان گريختم
از بستر وصال به آغوش سر هجر
آزرده از ملامت وجدان گريختم
اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله آتش زمن مگير
مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم
مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير
روحي مشوشم كه شبي بي خبر ز خويش
در دامن سكوت بتلخي گريستم
نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها
ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم
__________________
پاسخ
#14
[عکس: en1513.jpg]



یکی مهمان ناخوانده
ز هر درگاه رانده، سخت وامانده

رسیده نیمه شب از راه، تن خسته، غبارآلود
نهاده سر بروی سینه ء رنگین کوسن هائی

که من در سالهای پیش
همه شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابریشم

هزاران نقش رویائی بر آنها در خیال خویش
و چون خاموش می افتاد بر هم پلک های داغ و سنگینم

گیاهی سبز می روئید در مرداب رویاهای شیرینم
ز دشت آسمان گوئی غبار نور برمی خاست

گل خورشید می آویخت بر گیسوی مشکینم
نسیم گرم دستی ، حلقه ای را نرم می لغزاند

در انگشت سیمینم
لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می بوسید

و مردی مینهاد آرام، با من سر بروی سینه ء خاموش
کوسن های رنگینم

کنون مهمان ناخوانده
ز هر درگاه رانده، سخت وامانده

بر آنها می فشار د دیدگان گرم خوابش را
آه، من باید بخود هموار سازم تلخی زهر عتابش را

و مست از جامهای باده می خواند: که آیا هیچ
باز در میخانه لبهای شیرینت شرابی هست

یا برای رهروی خسته
در دل این کلبهء خاموش عطرآگین زیبا
جای خوابی هست؟
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
شعر: سپیده عشق
سروده:فروغ فرخزاد
از مجموعه:دیوار

♥آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه هاي مهتابست
امشب از خواب خوش گريزانم
كه خيال تو خوشتر از خوابست
خيره بر سايه هاي وحشي بيد
مي خزم در سكوت بستر خويش
باز دنبال نغمه اي دلخواه
مي نهم سر بروي دفتر خويش
تن صدها ترانه مي رقص د
در بلور ظريف آوايم
لذتي ناشناس و رؤيا رنگ
مي دود همچو خون به رگ هايم
آه ... گوئي ز دخمه دل من
روح شبگرد مه گذر كرده
يا نسيمي در اين ره متروك
دامن از عطر ياس تر كرده
بر لبم شعله هاي بوسه تو
مي شكوفد چو لاله گرم نياز
در خيالم ستاره اي پر نور
مي درخشد ميان هاله راز
ناشناسي درون سينه من
پنجه بر چنگ و رود مي سايد
همره نغمه هاي موزونش
گوئيا بوي عود مي آيد
آه ... باور نمي كنم كه مرا
با تو پيوستني چنين باشد
نگه آندو چشم شورافكن
سوي من گرم و دلنشين باشد
بي گمان زان جهان رؤيائي
زهره بر من فكنده ديده عشق
مي نويسم بروي دفتر خويش
«جاودان باشي، اي سپيده عشق»
فروغ فرخزاد
زنـــــده باد هـــــدف... :)


پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
فروغ در ظهر ۸ دی‌ماه در خیابان معزالسلطنه[۲] کوچه خادم آزاد در محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادری کاشانی‌تبار به دنیا آمد.
پوران فرخزاد خواهر بزرگتر فروغ چندی پیش اعلام کرد فروغ روز هشتم دی ماه متولد شده و از اهل تحقیق خواست تا این اشتباه را تصحیح کنند.[۳]
فروغ فرزند چهارم توران وزیری‌تبار و محمد فرخزاد است. از دیگر اعضای خانواده او می‌توان برادرش، فریدون فرخزاد و خواهر بزرگترش، پوران فرخزاد را نام برد.
فروغ با مجموعه‌های اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد.
زنـــــده باد هـــــدف... :)


پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
شاید این را شنیده ای که زنان
در دل « آری » و « نه » به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند

آه ، من هم زنم ، زنی که دلش


در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال






کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد,
آفتاب دیدگانم سرد می شد,
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وه ... چه زیبا بود, اگر پاییز بودم,
وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم,
شاعری در چشم من میخواند ...شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد,
در شرار آتش دردی نهانی.
نغمه ی من ...
همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.
پیش رویم :
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد وبد گمانی.
کاش چون پاییز بودم
من به تو خندیدم
چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه


پدر پیر من است
من به تو خندیدم

تا که با خنده خود پا

سخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک

لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد

گریه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز

سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت..


تمام باورهای من خدا
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
"ایمان بیاوریم به فصل سرد"
و اين منم
زني تنها
در آستانه ي فصلي سرد
در ابتداي درک هستي آلوده ي زمين
و يأس ساده و غمناک اسمان
و ناتواني اين دستهاي سيماني.
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دي ماه است
من راز فصلها را مي دانم
و حرف لحظه ها را مي فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذيرنده
اشارتيست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد مي آيد
در کوچه باد مي آيد
و من به جفت گيري گلها مي انديشم
به غنچه هايي با ساق هاي لاغر کم خون
و اين زمان خسته ي مسلول
و مردي از کنار درختان خيس مي گذرد
مردي که رشته هاي آبي رگهايش
مانند مارهاي مرده از دو سوي گلو گاهش
بالا خزيده اند
و در شقيقه هاي منقلبش آن هجاي خونين را
تکرار مي کنند
_سلام
_سلام
و من به جفت گيري گل ها مي انديشم
در آستانه فصلي سرد
در محفل عزاي آينه ها
و اجتماع سوگوار تجربه هاي پريده رنگ
و اين غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه مي شود به آن کسي که مي رود اينسان
صبور،
سنگين،
سرگردان.
فرمان ايست داد.
چگونه مي شود به مرد گفت که او زنده نيست ، او هيچوقت زنده نبوده است.
در کوچه باد مي آيد
کلاغهاي منفرد انزوا
در باغهاي پير کسالت مي چرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقيري دارد.
آنها ساده لوحي يک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون ديگر
ديگر چگونه يک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گيسوان کودکيش را
در آبهاي جاري خواهد ريخت
و سيب را که سرانجام چيده است و بوييده است
در زير پالگد خواهد کرد؟
اي يار، اي يگانه ترين يار
چه ابرهاي سياهي در انتظار روز ميهماني خورشيدند.
انگار در مسيري از تجسم پرواز بود که يکروز آن پرنده نمايان شدند
انگار از خطوط سبز تخيل بودند
آن برگ هاي تازه که در شهوت نسيم نفس مي زدند انگار
آن شعله هاي بنفش که در ذهن پاک پنجره ها مي سوخت
چيزي بجز تصور معصومي از چراغ نبود.
در کوچه ها باد مي امد
اين ابتداي ويرانيست
آن روز هم که دست هاي تو ويران شد باد مي آمد
ستاره هاي عزيز
ستاره هاي مقوايي عزيز
وقتي در آسمان، دروغ وزيدن مي گيرد
ديگر چگونه مي شود به سوره هاي رسولان سر شکسته
پناه آورد؟
ما مثل مرده هاي هزاران هزار ساله به هم مي رسيم و آنگاه
خورشيد بر تباهي اجساد ما قضاوت خواهد کرد.
من سردم است
من سردم است و انگار هيچوقت گرم نخواهم شد
براي مطالعه ادامه شعر ادامه مطلب را کليک کنيد
اي يار اي يگانه ترين يار «آن شراب مگر چند ساله بود؟»
نگاه کن که در اينجا
زمان چه وزني دارد
و ماهيان چگونه گوشت هاي مرا مي جوند
چرا مرا هميشه در ته دريا نگاه مي داري؟
من سردم است و از گوشواره هاي صدف بيزارم
من سردم است و مي دانم
که از تمامي اوهام سرخ يک شقايق وحشي
جز چند قطره خون
چيزي بجا نخواهد ماند.
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنين شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از ميان شکل هاي هندسي محدود
به پهنه هاي حسي وسعت پناه خواهم برد
من عريانم، عريانم، عريانم
مثل سکوت هاي ميان کلام هاي محبت عريانم
و زخم هاي من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق.
من اين جزيره ي سرگردان را
از انقلاب اقيانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن، راز آن وجود متحدي بود
که از حقيرترين ذره هايش آفتاب به دنيا آمد.
سلام اي شب معصوم!
سلام اي شبي که چشم هاي گرگ هاي بيابان را
به حفره هاي استخواني ايمان و اعتماد بدل مي کني
و در کنار جويبارهاي تو ، ارواح بيدها
ارواح مهربان تبرها را مي بويند
من از جهان بي تفاوتي فکرها و حرف ها و صداها مي آيم
و اين جهان به لانه ي ماران مانند است
و اين جهان پر از صداي حرکت پاها ي مردميست
که همچنان که ترا مي بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا مي بافند
سلام اي شب معصوم
ميان پنجره و ديدن
هميشه فاصله ايست
چرا نگاه نکردم؟
مانند آن زمان که مردي از کنار درختان خيس گذر مي کرد...
چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گريسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسيدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه هاي اقاقي شدم
آن شب که اصفهان پر از طنين کاشي آبي بود،
و آن کسي که نيمه ي من بود، به درون نطفه ي من بازگشته بود
و من در آينه مي ديدش،
که مثل آينه پاکيزه بود و روشن بود
و ناگهان صدايم کرد
و من عروس خوشه هاي اقاقي شدم...
انگار مادرم گريسته بود آن شب
چه روشنايي بيهوده اي در اين دريچه مسدود سر کشيد
چرا نگاه نکردم؟
تمام لحظه هاي سعادت مي دانستند
که دستهاي تو ويران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ي ساعت
گشوده شد و آن قناري غمگين چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشمهايش، مانند لانه هاي خالي سيمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهايش مي رفت
گويي بکارت روياي پرشکوه مرا
با خود بسوي بستر شب مي برد
آيا دوباره گيسوانم را
در باد شانه خواهم زد؟
آيا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعداني ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟
آيا دوباره روي ليوان ها خواهم رقص يد؟
آيا دوباره زنگ در مرا بسوي انتظار صدا خواهد برد؟
به مادرم گفتم: «ديگر تمام شد»
گفتم: «هميشه پيش از آنکه فکر کني اتفاق مي افتد
بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم»
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهايش
چگونه وقت جويدن سرود مي خوانند
و چشمهايش
چگونه وقت خيره شدن مي درند
و او چگونه از کنار درختان خيس مي گذرد:
صبور،
سنگين،
سرگردان.
در ساعت چهار
در لحظه اي که رشته هاي آبي رگهايش
مانند مارهاي مرده از دو سوي گلوگاهش
بالا خزيده اند
و در شقيقه هاي منقلبش آن هجاي خونين را
تکرارمي کند
_سلام
_سلام
آيا تو
هرگز آن چهار لاله ي آبي را
بوييده اي؟
زمان گذشت
زمان گذشت و شب روي شاخه هاي لخت اقاقي افتاد
شب پشت شيشيه هاي پنجره سُر مي خورد
و با زبان سردش
ته مانده هاي روز رفته را به درون مي کشيد
من از کجا مي آيم؟
من از کجا مي آيم؟
که اينچنين به بوي شب آغشته ام؟
هنوز خاک مزارش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را مي گويم...
چه مهربان بودي اي يار، اي يگانه ترين يار
چه مهربان بودي وقتي دروغ مي گفتي
چه مهربان بودي وقتي که پلک هاي آينه ها را مي بستي
و چلچراغها را
از ساق هاي سيمي مي چيدي
و در سياهي ظالم مرا بسوي چراگاه عشق مي بردي
تا آن بخار گيج که دنباله ي حريق عطش بود بر چمن خواب مي نشست
و آن ستاره ها مقوايي
به گرد لايتناهي مي چرخيدند.
چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه ي ديدار ميهمان کردند!
چرا نوازش را
به حجب گيسوان باکرگي بردند؟
نگاه کن که در اينجا
چگونه جان آن کسي که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رميدن آراميد
به تيرهاي توهم
مصلوب گشته است.
و جاي پنج شاخه ي انگشتهاي تو
که مثل پنج حرف حقيقت بودند
چگونه روي گونه او مانده ست
سکوت چيست، چيست، چيست اي يگانه ترين يار؟
سکوت چيست بجز حرفهاي ناگفته
من از گفتن مي مانم ، اما زبان گنجشکان
زبان زندگي جمله هاي جاري جشن طبيعتست.
زبان گنجشکان يعني: بهار. برگ. بهار.
زبان گنجشکان يعني: نسيم. عطر. نسيم.
زبان گنجشکان در کارخانه مي ميرد.
اين کيست اين کسي که روي جاده ي ابديت
بسوي لحظه توحيد مي رود
و ساعت هميشگيش را
با منطق رياضي تفريق ها و تفرقه ها کوک مي کند.
اين کيست اين کسي که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمي داند
آغاز بوي ناشتايي مي داند
اين کيست اين کسي که تاج عشق به سر دارد
و در ميان جامه هاي عروسي پوسيده ست.
پس آفتاب سرانجام
در يک زمان واحد
بر هر دو قطب نا اميد نتابيد.
تو از طنين کاشي آبي تهي شدي.
و من چنان پرم که روي صدايم نماز مي خوانند...
جنازه هاي خوشبخت
جنازه هاي ملول
جنازه هاي ساکت متفکر
جنازه هاي خوش بر خورد، خوش پوش، خوش خوراک
در ايستگاه هاي وقت هاي معين
و در زمينه ي مشکوک نورهاي موقت
و شهرت خريد ميوه هاي فاسد بيهودگي...
آه،
چه مردماني در چارراهها نگران حوادثند
و اين صداي سوت هاي توقف
در لحظه اي که بايد، بايد، بايد
مردي به زير چرخ هاي زمان له شود
مردي که از کنار درختان خيس مي گذرد...
من از کجا مي آيم؟
به مادرم گفتم: «ديگر تمام شد.»
گفتم: «هميشه پيش از آنکه فکر کني اتفاق مي افتد
بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم.»
سلام اي غرابت تنهايي
اتاق را به تو تسليم مي کنم
چرا که ابرهاي تيره هميشه
پيغمبران آيه هاي تازه تطهيرند
و در شهادت يک شمع
راز منوري است که آن را
آن آخرين و آن کشيده ترين شعله خوب مي داند.
ايمان بياوريم
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
ايمان بياوريم به ويرانه هاي باغ هاي تخيل
به داس هاي واژگون شده ي بيکار
و دانه هاي زنداني.
نگاه کن که چه برفي مي بارد...
شايد حقيقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زير بارش يکريز برف مدفون شد
و سال ديگر، وقتي بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه مي شود
و در تنش فوران مي کنند
فواره هاي سبز ساقه هاي سبکبار
شکوفه خواهد داد اي يار، اي يگانه ترين يار
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد...
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
صبر سنگ

روز اول پیش خود گفتم

دیگر هرگز نخواهم دیدش

روز دوم باز می گفتم

لیک با اندوه و با تردید

روز سوم هم گذشت اما

بر سر پیمان خود بودم

ظلمت زندان مرا می کشت

باز زندانبان خود بودم

آن من دیوانه عاصی

در درونم های و هو می کرد

مشت بر دیوارها می کوفت

روزنی را جستجو میکرد
در درونم راه می پیمود

همچو روحی در شبستانی

بر درونم سایه می افکند

همچو ابری بر بیابانی

می شنیدم نیمه شب در خواب

های های گریه هایش را

در صدایم گوش می کردم

درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش

از چه بیهوده گریانی؟

در میان گریه می نالید:

دوستش دارم نمی دانی؟؟؟؟

بانگ او آن بانگ لرزان بود

کز جهانی دور بر می خواست

لیک در من تا که می پیچید

مرده ای از گور بر می خواست
مرده ای کز پیکرش می ریخت

عطر شور انگیز شب بوها

قلب من در سینه می لرزید

مثل قلب بچه آهو ها

در سیاهی پیش می آمد

جسمش از ذرات ظلمت بود

چون به من نزدیکتر می شد

ورطه ی تاریک لذت بود
می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویاها

زورق اندیشه ام آرام

می گذشت از مرز دنیا ها

باز تصویری غبار آلود

ز آن شب کوچک شب میعاد

ز آن اتاق ساکت سرشار

از سعادت های بی بنیاد
در سیاهی دستهای من

می شکفت از حس دستانش

شکل سرگردانی من بود

بوی غم می داد چشمانش

ریشه هامان در سیاهی

قلب هامان میوه های نور

یکدیگر را سیر می کردیم

با بهار باغ های دور
می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان دریاها

زورق اندیشه ام ارام

می گذشت از مرز دنیاها
روزها رفتند و من دیگر

خود نمی دانم کدامینم

آن من سرسخت مغرورم

یا من مغلوب دیرینم؟
بگذرم گر از سر پیمان

می کشد این غم دگر بارم

می نشینم شاید او آید

عاقبت روزی به دیدارم...
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
بعدها

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور



مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای زامروزها دیروزها!
دیدگانم همچو دالان های تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله میزد خون شعر
خاک می خواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یک سو می روند

پرده های تیره دنیای من

چشم های ناشناسی می خزند

روی کاغذ ها و دفتر های من
در اطاق کوچکم پا می نهد

بعد من با یاد من بیگانه ای

در بر آینه می ماند به جای

تار مویی نقش دستی شانه ای
می رهم از خویش و می مانم ز خویش

هرچه برجامانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افق ها دور و پنهان می شود
می شتابند از پی هم بی شکیب

روز ها و هفته ها و ماه ها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره می ماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشار د خاک دامن گیر خاک

بی تو دور از ضربه های قلب تو

قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
بعدها نام مرا باران و باد

نرم می شویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه ها و نام و ننگ...
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,522 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,132 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,605 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
17 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
لیلی (۰۷-۰۴-۹۶, ۰۷:۴۹ ب.ظ)، ×دختر بهار× (۱۶-۰۴-۹۴, ۱۱:۵۶ ب.ظ)، ~ MoOn ~ (۱۲-۰۴-۹۴, ۱۲:۱۵ ب.ظ)، .ShahrzaD. (۲۱-۰۴-۹۴, ۱۰:۲۶ ب.ظ)، ملکه برفی (۱۲-۰۴-۹۴, ۱۲:۱۸ ب.ظ)، فاطمه27 (۱۹-۰۴-۹۴, ۰۴:۳۷ ق.ظ)، dakhtare-darya (۱۳-۰۶-۹۴, ۱۱:۱۷ ق.ظ)، صنم بانو (۱۱-۰۴-۹۶, ۰۸:۲۲ ب.ظ)، ثـمین (۱۶-۰۳-۹۶, ۱۲:۰۳ ب.ظ)، Living Corpse (۲۲-۰۳-۹۶, ۰۶:۰۲ ب.ظ)، shab mahtabi (۱۶-۰۳-۹۶, ۰۴:۵۲ ب.ظ)، d.ali (۱۱-۰۴-۹۶, ۰۵:۴۴ ب.ظ)، ستاره ی احساس (۱۱-۰۴-۹۶, ۰۸:۵۲ ب.ظ)، Elesa (۱۱-۰۴-۹۶, ۰۷:۴۹ ب.ظ)، taranomi (۱۱-۰۴-۹۶, ۰۸:۴۶ ب.ظ)، بهار نارنج (۱۱-۰۴-۹۶, ۰۴:۵۵ ب.ظ)، minaa (۰۴-۰۹-۹۸, ۰۸:۵۱ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان