ارسالها: 12,751
موضوعها: 974
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۲
اعتبار:
8,000
سپاسها: 8347
3629 سپاس گرفتهشده در 1125 ارسال
بابا لالا نکن
سراپا درد افتادم به بستر
شب تلخی به جانم آتش افروخت
دلم در سینه طبل مرگ می کوفت
تنم از سوز تب چون کوره می سوخت
ملال از چهره مهتاب می
ریخت
شرنگ از جام مان لبریز میشد
به زیر بال شبکوران شبگرد
سکوت شب خیال انگیز می شد
چه ره گم کرده ای در ظلمت شب
که زار و خسته واماند ز رفتار
ز پا افتاده بودم تشنه بی حال
به جنگ این تب وحشی گرفتار
تبی آنگونه هستی سوز و جانکاه
که مغز استخوان را
آب می کرد
صدای دختر نازک خیالم
دل تنگ مرا بی تاب می کرد
بابا لالا نکن فریاد میزد
نمی دانست بابا نیمه جان است
بهار کوچکم باور نمی کرد
که سر تا پای من آتش فشان است
مرا می خواست تا او را به بازی
چو شب های دگر بر دوش گیرم
برایش قصه شیرین بخوانم
به
پیش چشم شهلایش بمیرم
بابا لالا نکن می کرد زاری
بسختی بسترم را چنگ می زد
ز هر فریاد خود صد تازیانه
بر این بیمار جان آهنگ می زد
به آغوشم دوید از گریه بی تاب
تن گرمم شراری در تنش ریخت
دلش از رنج جانکاهم خبر یافت
لبش لرزید و حیران در منآویخت
مرا
با دست های کوچک خویش
نوازش کرد و گریان عذر ها گفت
به آرامی چو شب از نیمه بگذشت
کنار بستر سوزان من خفت
شبی بر من گذشت آن شب که تا صبح
تن تبدار من یکدم نیاسود
از آن با دخترم بازی نکردم
که مرگ سخت جان همبازیم بود
ارسالها: 12,751
موضوعها: 974
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۲
اعتبار:
8,000
سپاسها: 8347
3629 سپاس گرفتهشده در 1125 ارسال
شراب شعر چشمهای تو
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام
شب خاموش راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می یافتند کولی های جادو گیسوش شب را
همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود می سوزند
همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
همان جاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل میسایند
همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همین فردا
همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو میکند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح
می خوانند
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور می بینم که می آیی
ترا از دور می بینم که میخندی
ترااز دورمی بینم که می خندی و می آیی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین ترا با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام شب
خاموش راه آسمان ها باز
زمان در بستر شب خوابو بیدار است
ارسالها: 12,751
موضوعها: 974
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۲
اعتبار:
8,000
سپاسها: 8347
3629 سپاس گرفتهشده در 1125 ارسال
آسمان کبود
بهارم دخترم از خواب برخیز
شکر خندی بزن شوری برانگیز
گل اقبال من ای غنچه ناز
بهار آمد تو هم با او بیامیز
بهارم دخترم آغوش وا کن
که از هر گوشه گل آغوش وا کرد
زمستان ملال انگیز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا کرد
بهارم دخترم صحرا هیاهوس ت
چمن زیر پر و بال پرستوست
کبود آسمان همرنگ دریاست
کبود چشم تو زیبا تر از اوست
بهارم دخترم نو روز آمد
تبسم بر رخ مردم کند گل
تماشا کن تبسم های او را
تبسم کن که خود را گم کند گل
بهارم دخترم دست طبیعت
اگر از ابرها گوهر ببارد
وگر از هر گلش جوشد بهاری
بهاری از تو زیبا تر نیارد
بهارم دخترم چون خنده صبح
امیدی می دمد در خنده تو
به چشم خویشتن می بینم از دور
بهار دلکش آینده تو
ارسالها: 12,751
موضوعها: 974
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۲
اعتبار:
8,000
سپاسها: 8347
3629 سپاس گرفتهشده در 1125 ارسال
مادر
تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سرداشتن
در بهشت آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
روز در انواع نعمت ها و ناز
شب بتی چون ماه در بر داشتن
صبح از بام جهان چون آفتاب
روی گیتی را منور داشتن
شامگه چون ماه رویا آفرین
ناز بر افلاک اختر داشتن
چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن
حشمت و جاه سلیمانی یافتن
شوکت و فر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زیستن
ملک هستی را مسخر داشتن
برتو ارزانی که ما را خوش تر است
لذت یک لحظه مادر داشتن
ارسالها: 12,751
موضوعها: 974
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۲
اعتبار:
8,000
سپاسها: 8347
3629 سپاس گرفتهشده در 1125 ارسال
عاشقم
تنها
غمگین
نشسته با ماه
در خلوت ساکت شبانگاه
اشکی به رخم دوید ناگاه
روی تو شکفت در سرشکم
دیدم که هنوز عاشقم آه
ارسالها: 12,751
موضوعها: 974
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۲
اعتبار:
8,000
سپاسها: 8347
3629 سپاس گرفتهشده در 1125 ارسال
آه از دست پری رویان ، آه
در گلستانی ، هنگام خزان
رهگذر بود یکی تازه جوان
صورتش زیبا ، قامت موزون
چهره اش غمزده از سوز درون
دیدگان دوخته بر جنگل و کوه
دلش افسرده ز فرط اندوه
با چمن درد دل آغاز نمود
این چنین لب به سخن باز نمود :
گفت : آن دلبر بی مهر و وفا
دوش می گفت به جمع رفقا:
در فلان جشن به دامان چمن
هر که خواهد که برقص د با من
از برایم ، شده گر از دل سنگ
کند آماده گلی سرخ و قشنگ !
چه کنم من ؟ که در این دشت و دمن
در همانجا ، به سر شاخه ی بید
بلبلی حرف جوان را بشنید
دید بیچاره گرفتار غم است
سخت افسرده ز رنج و الم است
گفت : باید دل او شاد کنم
روحش از قید غم آزاد کنم .
رفت تا بادیه ها پیماید
گل سرخی به کف آرد ، شاید !
گل سرخی نبود ، وای به من !
جستجو کرد فراوان و چه سود
که گل سرخی در آن فصل نبود
هیچ گل در همه گلزار ندید
جز یکی گلبن گلبرگ سپید
گفت ای مونس جان ، یار قشنگ !
گل سرخی ز تو خواهم خون رنگ
هر چه بایست ، کنم تسلیمت
بهترین نغمه کنم تقدیمت .
گفت: ای راحت دل، ای بلبل !
آنچنانی که تو می خواهی گل
قیمتش سخت گران خواهد بود
راستش ، قیمت جان خواهد بود
بلبلک کامده بود آنهمه راه
بود از محنت عشق آگاه
گفت : برخیز که جان خواهم داد
شرف عشق نشان خواهم داد .
گفت گل: سینه به خارم بفشار
تا خلد در دل پر خون تو خار
از دلت چون خون بر این برگ چکید
گل سرخی شود این برگ سپید
سرخ مانند شقایق گردد
لاله گون چون دل عاشق گردد
تا سحر نیز در این شام دراز
نغمه ای ساز کن از آن آواز
شب هوا خوش ، همه جا مهتاب است
اینچنین آب و هوا نایاب است !
بلبلک سینه ی خود کرد ، سپر
رفت سر مست در آغوش خطر
خار آن گل همه تیز و خون ریز
رفت اندر دل او خاری تیز
سینه را داد بر آن خار فشار
خون دل کرد بر آن شاخه نثار
برگ گل سرخ شد از خون دلش
مهر بود ، آری ، در آب و گلش
شد سحر ، بلبل بی برگ و نموا
دگر از درد نمی کرد صدا
جان به لب، سینه و دل چاک زده
با ل و پر بر خس و خاشاک زده
گل به کف ، در گل و خون غلط زنان
سوی ماءوای جوان گشت روان
عاشق زار در اندیشه ی یار
بود تا صبح همانجا بیدار
بلبل افتاد به پایش ،جان داد
گل بدان سوخته ی حیران داد
هر که می دید گمانش گل بود
پاره های جگر بلبل بود
سوخت بسیار دلش از غم او
ساعتی داشت به جان ماتم او
بوسه اش داد و وداعی به نگاه
کرد و برداشت گل ، افتاد به راه
دلش آشفته بود از بیم و امید
رفت تا بر در دلدار رسید
بنمودش چو گل خوشبو را
دخترک کرد ورانداز او را
قد و بالای جوان را نگریست
گفت: افسوس ، پزت عالی نیست !
گرچه دم می زنی از مهر و وفا
جامه ات نیست ولی در خور ما !
پشت پا بر دل آن غمزده زد
خنده بر عاشق ماتم زده زد
طعنه ها بود به هر لبخندش
کرد پرپر گل و دور افکندش
وای از عاشقی و بخت سیاه
آه از دست پری رویان، آه !
ارسالها: 12,751
موضوعها: 974
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۲
اعتبار:
8,000
سپاسها: 8347
3629 سپاس گرفتهشده در 1125 ارسال
بوسه و آتش
در همه عالم كسی به ياد ندارد
نغمه سرايی كه يك ترانه بخواند
تنها با يك ترانه در همه ی عمر
نامش اينگونه جاودانه بماند
صبح كه در شهر، آن ترانه درخشيد
نرمی مهتاب داشت، گرمی خورشيد
بانگ : هزارآفرين! زهرجا بر شد
شور و سروری به جان مردم بخشيد
نغمه، پيامی ز عشق بود و ز پيكار
مشعل شب های رهروان فداكار
شعله بر افروختن به قله كهسار
بوسه به ياران، اميد و وعده به ديدار
خلق، به بانگ مرا ببوس تو برخاست!
شهر، به ساز مرا ببوس تو رقص يد!
هركس به هركس رسيد نام تو را پرسيد
هر كه دلی داشت، بوسه داد و ببوسيد!
ياد تو، در خاطرم هميشه شكفته ست
كودك من، با مرا ببوس تو خفته ست
ملت من، با مرا ببوس تو بيدار
خاطره ها در ترانه ی تو نهفته ست
روی تو را بوسه داده ايم، چه بسيار
خاك تو را بوسه می دهيم، دگر بار
ما همگی سوی سرنوشت روانيم
زود رسيدي! برو، خدا نگهدار
هاله ی مهر است اين ترانه، بدانيد
بانگ اراده ست اين ترانه، بخوانيد
بوسه ی او را به چهره ها بنشانيد
آتش او را به قله ها برسانيد