امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
انتقام / حبيب احمدزاده
#1
باز نشسته بودم كنار شط و به جاي تيراندازي، سنگهاي ريز را توي آب ميانداختم. همه جا سكوت بود و سكوت. ظهركهميشد هر دو طرفِ آب، يك آتشبس ننوشته را خودبهخود اجرا ميكردند؛ نه تيري، نه تيرباري و نه آرپيجي و توي اين سكوت، همه از آرامش استفاده ميكردند، نهار ميخوردند و يك چرت كوچك ميزدند. مرغهاي ماهيخوار رودخانه هم از همين فرصت استفاده ميكردند و تو آب شيرجه ميرفتند، ماهي ميگرفتند و من زُل زده بودم به شكل جالب ماهي گرفتن آنها كه صداي موتور امير آمد. مغرورانه موتور را كنار در نداشتة سنگر پارك كرد، آمد داخل و گفت: «طرف خونهتون رد شدي؟» نه سلامي و نه عليكي. انگار كه خبر بد، بدون هيچ زمينهاي، بِهِم الهام شد. گفتم: «مگه چي شده؟» نيشخند نرمي زد و گفت: «هيچي ... در خونهتون رفته تو هوا، يه خمپاره 120 خورده.»
نفس عميقي كشيدم و لبخندي زدم و دوباره به شط نگاه كردم. ميدانستم ناجنس، منتظره تا ابروهام تو هم برود و ناراحتيام را بروز بدهم. ولي من، برعكس، انگار كه تازه راحت شده باشم. شايد حدود سه سالي بود كه از شروع جنگ ميگذشت و هر روز از آن دست رودخانه، گلولههاي توپ و خمپاره ده تا ده تا و صد تا صد تا پرواز ميكردند و مثل همين مرغهاي ماهيخوار، كه تو شط شيرجه ميرفتند، توي خانههاي خالي از سكنه، مغازهها، پالايشگاه، كوچهها ... و مدتها بود كه من منتظر اين لحظه بودم، منتظر لحظهاي كه يكي بياد و بگويد منزل شما هم بينصيب نماند، خُب ديگر انتظار تمام شد پسر، راحت شدي ...
از سر جام بلند شدم، خودِ خبررسان شوم را برداشتم و رفتم سر وقت كوچهمان؛ كوچهاي كه مدتها بود به جز بعضي همسايهها كه ميآمدند تتمه اثاثية باقيماندهشان را از زير آوارها بيرون بكشند و ببرند، آدميزاد به خودش نميديد. تمام كوچهها به هم ريخته بود؛ كابلهاي عمودي برق كوچه، تكهتكه، رو زمين جا خوش كرده بودند و از وسط جوي آب، نيزار خودرويي در آمده، كه توي اين سه سال حداقل دو متر بلندي پيدا كرده بود.
رسيديم به خانه و ديدم واويلا، سه تا لنگه در آهني پرت شده تو حياط. گلوله مستقيم لبة پشت بام همسايه خورده بود و موج تركشهاش، مثل چتر، كُل در و پنجرههاي حياط خانه را در بر گرفته بود. امير شروع كرد به تفحص اينكه خمپاره از كدام طرف شليك شده و من رفتم تو اتاق بزرگه، سراغ اثاثيههاي باقيمانده، قبلاً چيزهاي ضروري را با هزار مكافات بيرون فرستاده بودم. هر چي مانده بود اثاثيههايي بود كه به دردِ زندگي يك خانوادة جنگزده، با آن كمبود جا توي خوابگاه، نميخورد. ميز، صندلي، يك مقدار ظرفهاي عجيب و غريب كه مادر به بهانه جهيزية آيندة خواهرم خريده بود و اشياي دكوري. با آنكه تركشها، به هر زحمتي، حتي با كمانه كردن، خودشان را به داخل اتاق رسانده بودند، ولي باز هم ديس چيني بالاي دكور سالم مانده بود. اين ديس چيني يادگار عروسي پدر و مادرم بود. مادرم چند بار گفته بود تو مرخصي بعدي با خودم بيارمش، ولي هر وقت كه ميخواستم مرخصي بروم از اينكه يك ديس چيني بيمصرفي را زير بغل بزنم و با كولهپشتي راه بيفتم، چندشم ميشد.
با كمك امير در آهني را با هزار زحمت همين طوري سر جاش گذاشتيم و با تكه كابلهاي توي خيابان، به چهارچوب در نسبتاً محكم بستمش و بعد راه افتاديم و برگشتيم مقر. آنقدر اين قضيه عادي و پيش پا افتاده بود كه حتي زحمت گفتنش به بچهها را به خود ندادم. دو روز بعد بود كه دلم هواي خانه را كرد و برگشتم به كوچه. بهتم زد؛ سه لنگه در دوباره روي زمين ولو شده بود. اول فكر كردم دوباره يك گلولة ديگر ... ولي نه، يك كسي، يا كساني، كابلهايي را كه در را با آن محكم بسته بوديم باز كرده بود. رفتم داخل حياط، كف زمين جا پاي يك كفش كتاني كاملاً مشخص بود. بعد چشمم افتاد به در هال كه باز بود.
سراسيمه شدم و دويدم تو اتاق بزرگه كه ديدم تمام اثاثيه از توي كمد و كشوها بيرون ريخته شدن. سخت رفتم توي فكر. يعني كار چه كسي بود؟ نه، خدا را شكر ديس چيني بزرگ همان جا سرجايش مانده بود. از وضعيت اتاق معلوم بود كه كسي يا باهدف دنبال چيزي ميگشته و پيدا نكرده و يا بيهدف، كل وسايل را ريخته به هم. خلاصه چيزي به نظرم نرسيد كه برده شده باشد. به هر زحمتي بود، درِ سه لنگه را، كه با آن سختي دو نفري جا زده بوديم، دوباره سر جايش گذاشتم و در را دوباره كابلپيچ كردم.
شب، سر پست هر چي از آن دستِ آب، همپستي عراقيام تيربار زد بلكه با رد و بدل كردن تير و آرپيجي با من سرش گرم شود تا خوابش نبرد و يا زودتر پستش تمام شود، ولي من جوابش را ندادم. اصلاً آنقدر تو فكر بودم كه صداي تيربار مسخرهاش را نميشنيدم. آخه شوخي نيست وقتي يك دزد به خانة آدم بزند، حتي اگر چيزي نبرد باز انگار يك طوري به حريم خصوصي آدم تجاوز شده. آن هم توي اين موقعيت جنگي كه آدم دارد با آن ورِ شطيها ميجنگد، يكدفعه برگردد و ببيند از پشت يه خنجر تا دسته تو كمر ش رفته. همش تو فكر و خيال بودم ... ممكنه كار چه كسي باشه ... تنها ردي كه داشتم اثر كفشهاي آن نامرد بود ...
صبح كه شد در اولين فرصت دوباره برگشتم سراغ خانه. همينطور كه بهش نزديك ميشدم ميپاييدم كه نكند در دوباره روي زمين افتاده باشد ... ولي نه، در ايندفعه سر جاش بود، ولي ايندفعه به اندازة يك آدم لاغر، جا ميان دو لنگة در باز شده بود ...
رفتم تو و سراغ ديس چيني، كه نالهام بلند شد. كاشكي همان ديروز با خودم به مقر برده بودمش و بعد تو اولين مرخصي ... ولي الان ريزريز شده بود. طرف، هر كي بوده از يك غيظي اثاثيههاي شكستني باقيمانده را زير پا خُرد كرده بود ... ناراحتي سودي نداشت. رفتم تو حياط ... دوباره همان اثر كفشها ... داشتم ديوانه ميشدم ... قسمتهاي تكهتكة ديس را پهلوي هم چيدم، يعني دوباره يك چينيبندزن ميتوانست آنها را به هم وصل كند؟ نميدانستم چه كار كنم. دوباره برگشتم به اتاق ... كي اينها را جمع كرده بود؟ ... بعله. درست گوشة تاريك اتاق يك مشت قاشق و چنگال و خرت و پرتهاي كوچك به صورت منظم روي هم چيده شده بودند. يعني دزد به بردن همينها قناعت كرده بود؟! ... حتماً، چون نميتوانسته بقيه را ببرد همه را خُرد كرده ... يعني دوباره برميگشت؟ ... تنفر و ناراحتي تمام وجودم را پُر كرده بود. يك لگد به صندلي راحتي اتاق پرت كردم و نشستم. آخر چرا خانة ما؟ اگر دستم بهش ميرسيد ... دقيقاً دو پايي تو تمام اثاثيهها گشته بود ... چند سال از شروع جنگ ميگذشت و من حتي به خودم اجازه نميدادم به خانة همسايهها، كه كليد بيشترشان را صاحبشان موقع رفتن بِهِم داده بودن، سركشي كنم چه برسد به ... .
موقعي كه برگشتم مقر، تو راه با خودم حرف ميزدم. بُغض گلويم را گرفته بود. اگر دستم بهش ميرسيد ... ولي در حال حاضر چه كاري جز فحش دادن از دستم بر ميآمد؟! فحش به عراقيها دادم. فحش به تمام دزدهاي عالم و فحش به خودم كه اين همه بيمبالات بودم. بعد نشستم لب آب و شروع كردم سنگپراني تو آب و كمكم حس انتقام، كشونكشون مرا برد سر وقت يه فكر ... بعله ... بايد حتماً انتقام ميگرفتم. ولي چطور؟ من كه نميدانستم طرف كيه و نميتونستم 24 ساعت تو خانه منتظرش بشينم تا بياد. هيچ راهي نداشتم. ولي نه، اگه ... چرا نه؟ اون خودش اين جنگ را شروع كرده بود ... به هر صورتي بود نبايد ميگذاشتم آن اثاثيه را، راحت با خودش ببرد ... رفتم و سه تا نارنجك چهلتكه برداشتم. اولين كارم محاسبة دقيق زمان انفجار نارنجك بود. دقيقاً بايد زمان انفجار نارنجك طوري تنظيم ميشد كه دزد فرصت نكند از حياط وارد اتاقها بشود؛ هم به دليل اينكه در اين صورت اصلاً دلم نميخواست خون كثيفش، كف اتاقها بريزد و تكهتكههاي بدنش به ديوار اتاق بچسبد، كه پاك كردنش بعدها كلي مصيبت داشت، و هم اينكه بايد توي هر اتاق يه تله انفجاري با نارنجك درست ميكردم كه به زحمتش نميارزيد. بهترين راه همين بود كه نارنجكم به در اصلي خانه سيم تله بشود. وقتي خواستم از امير ساعت بگيرم، گفت: «ميخواي چه كار؟» گفتم: «هيچي. از قاسم مرخصي ساعتي گرفتم، ميخوام برگشتنم سر وقت باشه.» و زدم به چاك. آن ور اسكلة 14، جاي خوبي بود براي محاسبه، نارنجك اولي را ضامن كشيدم و انداختم توي آب يك، دو، سه، چهار، بمب ... و آب پاشيد بالا و چند تا ماهي كوچك از اثر موج آمدند روي آب و پس از اتمام موجها همچنان بيحركت روي آب باقي ماندند. سعي كردم نارنجك دومي را جايي بيندازم كه ماهي توش نباشد. من فقط با دزد طرف بودم، همين و بس ... ضامن نارنجك را كشيدم و پرت كردم توي يك گودال پُر از آب، كه در اثر جزر و مد ايجاد شده بود، و دوباره يك، دو، سه، چهار و بمب ... پس دقيقاً چهار ثانيه وقت داشتم.
رفتم سراغ خانه، اين دفعه خودم كابلها را باز كردم، دنبال يه تكه سيم ميگشتم كه به جاي سيم تله ازش استفاده كنم. از سيمبند لباسي استفاده كردم و نارنجك را به چهارچوب در محكم بستم. ضامن نارنجك را كشيدم و ضارب دستي را نگه داشتم و سيمبند لباسي را درون جاي ضامن قرار دادم. يك قدمشمار انجام دادم، يك، دو، سه، چهار، دقيقاً فاصلة قدمها از حياط تا در هال. ولي اگر دزد با سرعت بيشتر و يا كمتري حركت ميكرد ... به احتمال نود درصد، دقيقاً درون همين حياط كوچك همزمان با ورود دزد، نارنجك منفجر ميشد و هر چه فاصلة او با نارنجك كمتر ميشد، تعداد تركشهايي كه خون كثيفش را پاك ميكردند، بيشتر ميشد. كار كه تمام شد با سرعت از خانه دور شدم. دوباره به نقشهام فكر كردم. همه چيز عالي طراحي شده بود. آن احمق كابلهاي دور در را باز ميكرد ... يه سرك ميكشيد ... در را فشار ميداد و يا به زمين ميانداخت و وارد حياط ميشد و بعد انفجار. صداي انفجار كوچكي در ميان اين همه انفجارهاي بزرگ كه شبانهروز توي اين شهر صورت ميگرفت. هر كسي هر جاي اين شهر خالي از سكنه صداي انفجار را ميشنيد، حتي به خودش زحمت نميداد كه رويش را برگرداند. خلاصه يه ترور كامل؛ بدون ماشين پليس، آژير آمبولانس. بدبخت حتي اگر زخمي ميشد و جيغ ميزد كسي نبود كه به فريادش برسد و آخر از خونريزي تمام ميكرد. بعدها هم اگر پيدايش ميكردند همه فكر ميكردند كه يه خمپارة كوچك همزمان تو حياط خانه خورده و دخل طرف آمده. كسي كوچكترين شكي به خودش راه نميداد. ولي كار از محكمكاري عيب نميكرد. هميشه يك آدم فضولي ممكن است پيداش شود و دقت كند و سيم تله را ببيند و بعد ... و بعد شك كند پس بهتره موقع انفجار من اينجا نباشم. همان شب تو مقر به قاسم گفتم: «فردا ميخواهم برم مرخصي.» قاسم خنديد و گفت: «چي شده مرخصيبرو شدي؟ تو كه بايد به زور ميفرستاديمت مرخصي.» براي اولين بار به قاسم دروغ گفتم: «مادرم مريضه، ميخوام برم سر بزنم.» ديگه بحث ادامه پيدا نكرد. صبح كه امير با موتور خواست مرا برساند به پل
ايستگاه 7، از عمد بهش گفتم از كوچهمان رد شود. ميخواستم خيالم راحت شود كه دزد نيامده باشد و نقشة غيبت من خراب شده باشد.
وقتي رد شديم، خيالم راحت شد و بعد از خداحافظي با امير، نشستم پشت يه وانت و رفتم رو به ماهشهر. آنقدر پشهكوره تو جاده زياد بود كه شيشة جلوي ماشين يكدست سياه شد و به همين خاطر راننده دو بار ايستاد و شيشه را پاك كرد. تو ماهشهر
با يه زوري بليت اتوبوس گيرم آمد.
ماشين كه حركت كرد از خستگي خوابم برد و به هيچي فكر نكردم. تو راه بازرسي اتوبوس ايستاد و من بيدار شدم. غرور جريحهدارم كمي التيام پيدا كرده بود. دزد كثيف نامرد پست ...!
سر و صداي بيرون توجهم را جلب كرد. يكي از مسافرها داشت با مأمور بازرسي بحث ميكرد. بغل دستم يه مرد عرب نشسته بود با حدود پنجاه سال سن كه گاه و بيگاه با نفرات صندلي جلويي
خوش و بش ميكرد و تنة سنگينش رو به طرف من تكيه ميداد.
نگاهم به ساعت افتاد ... آه ساعت امير، يادم رفته بود ساعتش را پس بدهم. بندة خدا با آنكه خودش مرا رسانده بود، ولي هيچ به ساعتش اشاره نكرد.
نگاهم به عقربة ثانيهشمار ساعت افتاد؛ يك، دو، سه، چهار. امير! يكدفعه دلم براي امير شور زد. كاشكي حداقل قضيه را به امير ميگفتم. ولي براي چي؟ خوب آدميه ... يكدفعه از رو رفاقت بخواهد برود و به خانة رفيقش كه تو مرخصيه، سر بزند و بعد از محكمكاري به در دست بزند و سيم تله از محل ضامن خارج شود ... از فكر كردنش به خودم لرزيدم. ولي نه، حتماً وقتي با موتور رد شود و ببيند در، سر جاش با كابل محكم شده، ديگر نيازي به دست زدن به در پيدا نميكند. نه، نه! فكر بيخوديه ... اتوبوس تنگ غروب رسيد به گاراژ. پياده شدم و سلانهسلانه، كولهپشتيام را با خود كشيدم تا خوابگاه. تو راهپله باز مثل هميشه با همسايهها مواجه شدم كه اول سلام و احوالپرسي ميكردند، بعد يكييكي به نوعي ميخواستند از من خبر اوضاع جنگ را بگيرند. سؤالهاي تكراري، كي عمليات بعدي شروع ميشود؟ اصلاً كي جنگ تمام ميشود؟ ولي من تو فكرتر از آن بودم كه حال جواب دادن به اين سؤالها را داشته باشم.
رفتم داخل اتاق خودمان و روبوسي با گريه هميشگي مادرم و خوشحالي خواهرم، بابامم كه مثل هميشه نبود. ميرفت اين شهر و آن شهر سفر، خرج خانه را درميآورد. تمام اين مدت تو فكر بودم كه آيا تا حال تلهام كارگر افتاد يا خير ... بعد از شام مادرم گفت: «داييت رو ديدي؟»
گفتم: «كجا؟»
گفت: «آبادان؟»
از جا پريدم و گفتم: «آبادان! آبادان چه كار ميكنه؟»
گفت: «ديشب رفت. گفت ميخواد باقي اثاثيهاش را بياره.»
با ناراحتي شديد گفتم: «آخه موقعش بود؟»
مادرم با تعجب گفت: «پس ديگه كي موقعشه؟ اتاق پهلويياش خالي شد، ديد جا داره، رفت كه بياره.»
سراسيمه گفتم: «طرف خونة ما كه نميخواست بره؟»
جواب داد: «خوب بره مادر، اصلاً من چي ميدونم، اصول دين ميپرسي؟ چته امشب پسر، هنوز نرسيده اوقاتت تلخه.»
درد امير كم بود، درد دايي هم اضافه شد. يعني ميرفت طرف خونة ما؟ فكر نكنم. حالا اگر ميرفت و در را به آن صورت ميديد، حتماً دلش ميسوزد و ميخواهد حق برادري را با آوردن اثاثية باقيماندة خواهرش به جا بياورد و بعد ... در را جابهجا كند و يك، دو، سه، چهار و داييام ... نه، نه. ولي اگر ميرفت چي؟ هيچكس به دادش نميرسيد. اگر زخمي ميشد آنقدر خونريزي ميكرد كه تمام بكند. بعد ... مراسم فاتحه و سوگواري ... مادرم كه خودش را ميزند و من كه حتماً از
سر مزار دايي بايد بغلش كنم ... و همه كه به من تسليت ميگويند قاسم، امير ... به من ... من قاتل ... ولي هيچكس نميفهمه ... بايد سريع آثار جنايت را پاك كنم ولي زن داييام؟ ... بچههاش؟ ... خدا ... كاريه كه شده ... ولي نه اين راز بايد مدفون بماند ...!
مادرم بود، گفت: «چته هر چي صدات ميزنم جواب نميدي، چيزي شده؟»
جواب سربالايي بهش دادم و رفتم تو رختخواب خوابيدم. اولش هر كاري كردم خوابم نبرد. بعد به خودم گفتم از كجا معلوم كه همان صبح دزد نرفته سراغ در خانه و كلك كار تمام نشده باشه؟ همين را ماية اميدواري گرفتم و خواستم هر فكر ديگري را از سرم بيرون كنم. ناگهان از خواب پريدم. چه كابوسي، چقدر وحشتناك ... يه جسد كف حياط خانه افتاده بود. خون به در و ديوار پاشيده شده و صورت جسد كاملاً متلاشي بود. هر چي نگاهش كردم، نفهميدم كي بود. برگشتم طرف نارنجك، ديدم سيم تله نيست ولي ... ولي خود نارنجك سر جاش بود و داد زدم: ديديد، خمپاره خورده نه نارنجك ...
به خدا خمپاره خورده ... مادرم برام آب سرد آورد. موقع خوردن، پچپچش با خواهر توجهم رو جلب كرد. عجيب نگاهم ميكردند، هيچوقت منو اين طوري نديده بودن. باز يه دروغي سر هم كرده و بهشان گفتم و سرم را روي متكا گذاشتم. به شدت عرق كرده بود. ميترسيدم بخوابم ...
چقدر وحشتناك. تكهتكههاي جسد تو خيابان افتاده بود و امير داشت گريه ميكرد و ميگفت برادرم، برادرم ... ايندفعه بدون
سر و صدا رفتم كنار پنجره. دم اذان بود، بلند شدم نمازم را خواندم.
تو اتوبوس به فكر گرية مادرم افتادم كه هر كلكي زدم، باورش نميشد هنوز نيامده دارم ميروم و التماسي كه به كمكراننده كرده بودم تا ميان هشتتا آدم قلچماق، رو بوفه يه جا برام باز كند ... و بدتر از همه ... بدتر از همه مثلث انفجاري كه بين دزد، امير و داييام درست كرده بودم ... يعني كدامشان بود؟ ... تو راه، ماشين پنچر كرد. از اين بدتر ديگر نميشد. آنقدر سر راننده و شاگردش غُر زدم كه نزديك بود دعوامان شود ... آخر مسير، سر پل ايستگاه 7 كه رسيديم، سريع از اتوبوس پريدم پايين و شروع كردم به دويدن كه يكي از مسافرا داد زد: «پسر كولهپشتيات!» برگشتم و از بالاي باربند صندلي برش داشتم. از بس تو فكر بودم ممكن بود خودم را هم جا بگذارم چه رسد به كولهپشتي! با آنكه بيشتر مسافرها يا سرباز يا بسيجي بودن و يا كساني كه آمده بودن خوردهاثاثيه باقيماندهشان را ببرند ولي من تنها كسي بودم كه منتظر هيچ وسيلهاي نماند و به دو از پل ايستگاه 7 گذشتم.
عرق از سر و رويم پايين ميرفت، دلم ميخواست كولهپشتي رو يه جا پرتاب كنم و از شرش راحت بشم. همش فكر ميكردم كه اين چه كاري بود من كردم؟ حالا گيرم كه امير و داييام هم گير تله انفجاري نيفتند. شايد يك كس ديگري، شايد خود دزد بدبخت ... كه اولين بارش بوده، شايد بعدها توبه ميكرد. ولي من، من احمق باعث ميشدم كه ديگر، تو بدترين شرايط، عمرش به آخر برسد و منم براي تمام عمر قاتل محسوب شوم و حتي اگر راز را بتوانم تا
به آخر پوشيده نگه دارم، ولي هميشه عذاب وجدان برام باقي ميماند. اصلاً چه جوري ميتوانم ديگر توي آن خانه زندگي كنم؟
خدايا خودت كمك كن ... خدايا اصلاً اگر دزد تا حالا نيامده باشد، نارنجك رو برميدارم، تا دزد هر چي دلش خواست ببرد ...!
سر كوچة خودمان كه رسيدم از دور نگاهم افتاد به سه لنگه در كه جلوي خانه ولو شده بود ... زانوهايم سُست شد ... طاقت جلو رفتن نداشتم، تمام ائمه را به ياد آوردم ... يعني كي بود؛ داييام ... امير ... دزد ... يأس كامل از اين همه زحمت، قطرههاي اشك تو چشمهام حلقه زد. به خودم گفتم همه چي تمام شد ... ديگه بايد واقعيت را قبول ميكردم. يك ندانمكاري، اگر حتي با قاسم مشورت كرده بودم ... رفتم جلو، سرم را آرامآرام به داخل حياط كشاندم ... هيچ جسدي در كار نبود ... تعجب كردم ... شايد تو اتاقها افتاده بود، ولي نه ... از خردهريزية گوشة اتاقها هم خبري نبود ... برگشتم به حياط ... حس كنجكاويام به شدت تحريك شده بود ... يعني كجاي كار نقص داشت؟ ... نگاهم افتاد به نارنجك كه دوباره ضامن شده بود ... يعني چه؟! يكدفعه يادم آمد كه ضامن نارنجك را پس از تلهگذاري، تو حياط رها كرده بودم. اصلاً باورم نميشد ...!
سرخورده و شكستخورده تو حياط نشستم. تا همين يك دقيقه پيش التماس خدا ميكردم كه نارنجك منفجر نشده بود، ولي الان كه دزد با زرنگي تمام به جاي در از ديوار پريده بود پايين و نارنجك را ديده و ضامن كرده بود، نميدانستم احساسم چي بايد باشد، خوشحالي، ناراحتي، رو دست خوردن ... بله رو دست خورده بودم ... ولي واقعاً خوشحال بودم از اين رو دست خوردن ... نه ناراحتم ... مگه شوخيه؟ ... آخر كجاي كار نقص داشت؟ ... دزد كثيف ... نامرد پست ...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  بغض انتقام / مهسا .ح.ی mahsa.h.i 0 245 ۰۹-۱۲-۹۲، ۰۳:۴۵ ق.ظ
آخرین ارسال: mahsa.h.i

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
یاس امینالدوله (۰۷-۰۱-۹۶, ۰۱:۵۴ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان