ارسالها: 101,865
موضوعها: 13,760
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۱
اعتبار:
23,963
سپاسها: 28898
32847 سپاس گرفتهشده در 19286 ارسال

خلاصه داستان:
داستان « شاید... » داستان سارا و لیلی ست. دو دختر از دو دنیای متفاوت. با دو زندگی کاملا متفاوت که قبولی در یک دانشگاه و یک رشته کنار هم قرارشان داده. سهم لیلی و سارا از قصه، مساوی نیست. جاهایی لیلی قصه را به تصرف خودش در می آورد و سارا را به حاشیه می برد و جاهایی سارا، اصل ماجرا می شود. این دو ماجراها خواهند داشت، در تقابل با عشق، در تقابل با خواستن و خواسته شدن...
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه
ارسالها: 101,865
موضوعها: 13,760
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۱
اعتبار:
23,963
سپاسها: 28898
32847 سپاس گرفتهشده در 19286 ارسال

سارا
صدای مامان آهستهتر شده بود. شاید نمیخواست من بشنوم. یا شاید سعی میکرد که لااقل تلاشش را کرده باشد. من هم چندان علاقهای به شنیدن نداشتم. با این حرفها داغ دل همهمان تازه میشد. ولی چارهای نبود. بعضی حرفها باید به زبان آورده میشدند بعضی وقتها.
- ... دلم نمیخواد سارا رو تحت فشار قرار بدم. میخواد درس بخونه. نمیخوام تا آخر عمرم برای این یکیم حسرت بخورم. سیما برای همهی عمرم بس بود... داغش...
آخر جملهاش طبق معمول با بغض شکست. خاله سعی کرد آرامش کند:
- به خدا تو فقط میخوای خودت رو آزار بدی! سیما بهترین زندگی رو داشت. همه حسرتش رو میخوردن. بهترین شوهر، بهترین خانوادهی شوهر، تو فقط دلت میخواد خودتو زجر بدی. مگه از مهران بهترم میشد؟!... همیشه هم خوب و خوش بودن. تو هیچ بیاحترامی و زشتیای تو زندگیشون دیده بودی؟ نه به خدا! هیچکس ندیده بود. بس که خوب بودن. هنوزم همه دامادت رو مثال میزنن از خوبی و...
صدای مامان توی بغض پیچیده بود و کلفت و نامفهوم شده بود: بچهم حسرت به دل مرد. بچهم طعم خوشبختی رو نچشید. همهشم تقصیر ما بود که مجبورش کردیم. وگرنه اون که عاشق...
هقهقش بلند شد. اشک من هم سرازیر شد. اگر مهمان نداشتیم میرفتم و در آغوشش میگرفتم. میرفتم و آرامش میکردم. مثل همهی گریههای دو سالِ گذشتهاش. که در سکوت بغلش میکردم و به زور مانع بروز بغض و اشکهای خودم میشدم. که او آرام شود. بودنِ من را حس کند و این التیامی باشد برای نبودنِ آن یکی دخترش. او که مقصر نبود. تنها تقصیرش شاید این بود که نمیتوانست، که نتوانسته بود در سراسر زندگیاش روی حرف بابا حرف بزند. سر ازدواج سیما هم حتا اگر مخالف تصمیمِ بابا بود، سکوت کرده بود. منفعل مثلِ همیشه. لقبی که سیما در اوجِ ناراحتیهایش به او میداد... آن اواخر... بعد از بارداریاش که عصبی و شکننده شده بود، هر وقت اینجا بود، مدام با مامان بحث میکرد. بحثهایی که طی آن صدایشان از حدی بالاتر نمیرفت. و البته حرفهایشان هم از مرزی.
وقتی سیما تحت فشار بابا مجبور شد خواستگاری خانوادهی شایگان را قبول کند، من هم با وجود سن کمم چیزهایی میفهمیدم. اوضاع متشنجِ آن روزهای خانه من را هم بههم ریخته بود. میدانستم که سیما بهخاطر عشقش مبارزه میکند و بابا مخصوصا بهخاطر همان عشق، او را مجبور به پذیرش این خواستگاری کرد. دوازده ساله بودم که سیما با بغض و لبخندی اجباری پای سفره عقد نشست و به عقد مهران شایگان درآمد. سیمایِ زیبای ما، که در تمام فامیل و آشنا تک بود و داشتن عروسی چون او آرزوی هر خانوادهای بود، عاقبت عروس شایگانها شد. و البته همهی فامیل و آشنا از این شانسی که به سیما روی آورده بود، شگفتزده بودند. عروس خانوادهی شایگان! عروس آن همه ثروت و اعتبار. مهران تنها پسر خانوادهی شایگان بود و ازدواج سیما با او یعنی مالکیت تمام قلمروی افسانهای آنها. قلمرویِ افسانهای! این را دقیقا فریبا گفته بود. برای فامیل و آشناهای معمولی و حتا نسبتا فقیر ما، ثروت آنها کاملا شبیه یک امپراطوری، رویایی بود. امپراطوری را هم فریبا گفته بود. دخترِ خاله.
اما سیمایِ قلمروی افسانهای، هیچ شباهتی به سیمای خودمان نداشت. دیگر اثری از آن همه شور و زندگی نبود. اگرچه همیشه دختر آرامی بود ولی پر از شور بود. پر از سرزندگی. بعد از ازدواج دیگر...
سیما و مهران خوب بودند. به قول خاله مثال بودند برای همه. مهران در تمام چهار سالی که داماد خانوادهی ما بود و شوهر سیما، هر چند خیلی کم میدیدیمش، هیچ نقطهی منفیای نداشت. جز اینکه انگار سیما را دوست نداشت و سیما هم هیچ علاقهای به او نداشت! فقط خیلی آرام و مسالمتآمیز کنار هم زندگی میکردند. خوب، اما انگار بیخوشی. حداقل برای سیما اینطور بود.
هیچوقت جملهای را که سیما در سن شانزده سالگیام، دو ماه قبل از مرگ دلخراشش به من گفته بود فراموش نخواهم کرد. هیچوقت.
آن روز لباسی را که برای عروسیِ فریبا، خریده بودم، پوشیدم تا او که تازه از تهران رسیده بود آن را به تنم ببیند. وقتی من را با آن پیراهنِ کوتاهِ سبز دید، با شگفتی نگاهم کرد و چند لحظه رویم مکث کرد. بالاخره با حسرت گفت: چقدر بزرگ شدی!
بعد بلند شد و به طرفم آمد و دستم را گرفت و گفت: سارا بدون عشق ازدواج نکن. بهم قول بده بدون عشق ازدواج نکنی. باشه سارا؟
بعد در حالیکه به دستم فشار میآورد چرخید و با بغض رو به مامان گفت: مامان خواهش میکنم نذار سارا هم مثل من...
اشکهایم را با سرعت با پشت دستم پاک کردم. اگر جلویشان را نمیگرفتم تبدیل به گریهی صدادار میشدند. نباید میشدند. دو سال گذشته بود و در تمام این مدت خانهی ما ماتمکده بود. ماتمکدهای که فقط روزهایی که آیدا، تنها یادگار سیما میهمانمان بود رنگ زندگی را به خود میدید. دو سال از آن تصادف هولناک که جلوی چشم همهی ما رخ داده بود، گذشته بود. دیگر برای خاطر مامان هم که شده نباید میگذاشتم ادامه پیدا کند.
خاله و مامان توی حیاط در حال بدرقهی لیلا خانم بودند، دختر عمویشان که برای خواستگاریِ من برای پسرش آمده بود. پسری که حتا نمیدانستم دقیقا کدام یکی از نوههای عموی مامان هست!
برخاستم و به طرف اتاقی رفتم که روزی مال سیما بود و بعد از ازدواجش به من رسیده بود. در اتاق را بستم و نگاهی به عکسش روی دیوار انداختم. تا چند روز دیگر نتایج کنکور میآمد و میدانستم چند روز بیشتر ساکن دائمی این اتاق نیستم.
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه
ارسالها: 101,865
موضوعها: 13,760
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۱
اعتبار:
23,963
سپاسها: 28898
32847 سپاس گرفتهشده در 19286 ارسال

سومین باری بود که میرفتم سر خیابان. باز هم چند نفری جلوی دکهی روزنامهفروشی معطل بودند. معلوم بود که هنوز نرسیده، ولی باز هم جلو رفتم و پرسیدم: نیومد؟
نگاهش را به اطراف چرخاند و به چند نفر دیگر که بیهدف همان اطراف قدم میزدند اشاره کرد و گفت: تا ظهر حتما مییاد.
دیگر طاقت نداشتم. به ساعتم نگاه کردم. ظهر؟! ظهر یعنی دقیقا ساعت چند؟! خب ظهر بود دیگر! آفتاب هم که وسط آسمان. هم رسمی، هم شرعی.
نمیتوانستم همان اطراف بپلکم. تحمل به خانه برگشتن را هم نداشتم. تصمیم گرفتم تا آمدن روزنامه بروم کتابخانه. پیاده یک ربع راه بود. کارتم توی کیفم نبود و نمیتوانستم کتابی به امانت بگیرم. ولی از انتظار کشیدن بهتر بود. شاید بچهها را هم آنجا میدیدم.
حدسم درست بود. چند تا از بچهها آنجا منتظر رسیدن روزنامه بودند. صحبتهایشان دربارهی نتایج و قبولیهای سالهای قبل استرسم را بیشتر کرد و از آنجا هم فراریام داد.
رفت و برگشتم، حدود چهل دقیقه طول کشید. وقتی از سر خیابان پیچیدم جلوی دکهی روزنامهفروشی شلوغ بود. با اضطراب جلو رفتم. تا چند دقیقهی دیگر نتیجهی زحماتم مشخص میشد. با زحمت جلو رفتم و بالاخره به زحمت روزنامه را گرفتم. دل توی دلم نبود که نگاهش کنم. ولی بهتر بود میرفتم خانه. این همه صبر کرده بودم، پنج دقیقه هم رویش. حالا دیگر، برخلاف قبل، از خودم مطمئن نبودم. اگر قبول نمی شدم، معلوم نبود چه عکسالعملی نشان میدادم.
با اضطراب دستم را روی زنگ فشار دادم. چرا مامان در را باز نمی کرد؟!
در زدم. چند لحظه بعد سینا در را باز کرد و پرسید: کجا بودی؟
هنوز جملهاش تمام نشده بود که چشمش به روزنامه افتاد و با هیجان پرسید: چی شد؟
سرم را به نشانهی ندانستن تکان دادم و خودم را داخل حیاط انداختم. مامان نشسته بود و سبزی پاک میکرد. پرسید: کجا بودی تا حالا؟... بعد تا چشمش به روزنامه افتاد با نگرانی سئوال سینا را تکرار کرد: چی شد؟
با عجله رفتم کنارش روی تخت نشستم و روزنامه را پهن کردم. سینا هم کنارم نشست. چند دقیقهای طول کشید تا اسمم را پیدا کردم. مامان خوشحال شد و قربانصدقهام رفت ولی برای من مهم قبولی نبود. مهم این بود که چی قبول شدهام. به سینا نگاه کردم و در حالیکه دستم روی کد بود زمزمه کردم: برو دفترچه انتخاب رشتهمو بیار.
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه
ارسالها: 101,865
موضوعها: 13,760
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۱
اعتبار:
23,963
سپاسها: 28898
32847 سپاس گرفتهشده در 19286 ارسال

از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. حالا خیلی خوب معنیِ این جمله را میفهمیدم. خوشحالی، نگنجیدن در پوست... دقیقا حسِ آن لحظاتم بود. آن هم برای منی که در دو سال گذشته با خوشی بیگانه بودم. همان که میخواستم شده بود. سینا هم هی میرفت و میآمد و خانم مهندس، خانم مهندس صدایم میکرد. من؟ فقط میخندیدم و قند در دلم آب میکردم و با ذوق میگفتم: ول کن دیوونه!
نمیدانستم عکسالعمل بابا چه خواهد بود.
مامان اما خوشحال نبود. خوب میفهمیدم. خودش را توی آشپزخانه مشغول کرده بود.
رفتم سراغش. قاشقِ چوبی به دست، پای گاز ایستاده بود و سبزی سرخ میکرد. به کابینت تکیه دادم و نگاهش کردم. نگاهم نکرد.
- مامان چرا اینجوری میکنی!؟ مگه دعا نکردی قبول شم. حالا که دعاهات مستجاب شدن این جای خوشحالیته؟!
بدون اینکه نگاهم کند آرام زمزمه کرد: دلم نمیخواد بری تهران.
با تعجب به او نزدیکتر شدم و گفتم: قبول شدن من یعنی رفتن از اینجا. اینجا که برای من رشتهی خوبی وجود نداره! با اون رتبهم انتظار نداشتی که...
حرفم را قطع کرد. صدایش بغضآلود بود: من قبلا یه دخترمو تهران فرستادم... بسمه...
نتوانست ادامه دهد.
- مامان سیما که اینجا...
ادامه ندادم. کابوس مرگ سیما دست از سر مامان بر نمیداشت. برای مامان تهران خاطرهی سیما بود و او از همهی خاطرات دوران تاهل سیما به جز آیدا، فراری بود.
***
بابا خیلی راحت با موضوع کنار آمد. شاید او هم هنوز به خاطر سیما گرفتار عذابوجدان بود. پرسید: کی باید بریم برای ثبتنام؟
- هفتهی دیگه.
جا خورد. فکر نمیکرد اینقدر زود باشد. مامان هم اخمهایش توی هم رفت و خودش را مشغولِ جمع کردنِ بشقابها کرد.
بابا بعد از مکثی رو به مامان کرد و گفت: یک تماس با خانم شایگان بگیر و بگو ما هفتهی دیگه میریم تهران.
با اعتراض گفتم: حتما باید بریم اونجا؟
مامان هم خیلی راضی نبود اما گفت: مامانجان ما که تهران کس دیگهای رو نداریم.
به ذهنم آمد که خب برویم یک هتل یا مسافرخانه! اما فکرم را به زبان نیاوردم.
بابا گفت: اگه بفهمن رفتیم تهران و اونجا نرفتیم ناراحت میشن.
راست میگفت. خانم و آقای شایگان خیلی به ما محبت داشتند. حتا قبل از اینکه سیما عروسشان شود. حالا هم هر چند وقت یک بار از تهران میآمدند فقط برای اینکه در این مدتی که اینجا هستند، آیدا پیش ما باشد. بدون اینکه به اینهمه با هم آمدنشان نیازی باشد.
بابا در حالیکه لیوانها را توی سینی میگذاشت گفت: ببین چه مدارکی لازمه همهش رو آماده کن، رفتیم ثبتنام چیزی کم نباشه.
در حالیکه ظرفهای خورشت را یکی میکردم سرم را تکان دادم و گفتم: چیزایی که لازمه رو یادداشت کردم.
قاشق را به دهانم گذاشتم و فکر کردم چقدر دلم برای طعم قرمهسبزیهای مامان تنگ خواهد شد.
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه
ارسالها: 101,865
موضوعها: 13,760
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۱
اعتبار:
23,963
سپاسها: 28898
32847 سپاس گرفتهشده در 19286 ارسال

ساکم را برداشتم و به طرف مامان چرخیدم و غر زدم: من نمیفهمم! خب زشته دیگه. حالا اینا چیزی نمیگن ما که نباید پررو بشیم.
مامان در حالیکه گوشهی چادرش را بهدندان گرفته بود تا بتواند با دستش ساک دستیاش را نگه دارد گفت: این چه حرفیه میزنی سارا! نمیدونی وقتی فهمید چقدر خوشحال شد! تو خودت میدونی که خانم شایگان چقدر شماها رو دوست داره. اینقدر هم فکرای بیخود نکن. هم بابات اصرار داره، هم اینکه اگه بریم مسافرخونه بعد روم نمیشه تو صورت خانم شایگان نگاه کنم. تازه دلم برای آیدا هم یه ذره شده. میدونی چند وقته بچهم رو ندیدم؟
دل خودم هم جلوتر به عشق آیدا پر کشیده بود. یکی از بزرگترین خوشحالیهایم برای قبولیام در تهران این بود که آیدا هم آنجا بود. توی همان شهر، حتا اگر نمیدیدمش هم لااقل خیالم راحت بود که نزدیکم هست.
ترمینال شلوغ بود و پر از سر و صدای رانندهها و شاگردهایشان که داد میزدند و هر کدام مسافرها را به شهری فرا میخواندند. پر از مسافرهایی که در حال رفتن بودند یا تازه رسیده بودند و فریاد راننده تاکسیهایی که مدام دربست دربست میگفتند. انگارنهانگار که هنوز شش صبح هم نشده. پر از زندگی و حرکت بود. هوا هم هنوز تاریک بود. از پلههای کنار تعاونی بالا رفتیم و وارد سالن شدیم. اینجا آرامتر بود. البته فقط کمی. مامان هم مثل من سرگردان سر چرخاند. ساکها را روی صندلی زرشکی رنگ گذاشتم و گفتم: حالا تو این شلوغی چطور ما رو پیدا کنه؟
مامان خسته لب صندلی نشست و همانطور دور و بر را زیر نظر گرفت. کمی فاصله گرفتم و سر چرخاندم. هر چه به ذهنم فشار میآوردم قیافهی رانندهی خانم شایگان را بهخاطر نمیآوردم. حتما توی مراسم سیما دیده بودمش. خانم شایگان گفته بود او ما را به قیافه میشناسد. توجهام به تعاونی روبهرویم جلب شد و اسامی شهرها. فکر کردم در چهار سال آینده چهقدر به اینجا خواهم آمد. چهقدر این صبحِ زود رسیدنها تکرار خواهد شد. ولی این حس، این حسِ غریبگیام، یگانه بود، فقط برای بار اول. بیتکرار.
پسر جوانی با عجله به من نزدیک شد. مرتب و خوشپوش بود. به چند متریام که رسید سلام کرد و گفت: ببخشید داشتم بیرون دنبالتون میگشتم.
مامان برخاست و چشم پسر جوان به طرف او چرخید: سلام خانم. خوش اومدید.
دست برد و ساکها را از روی صندلی برداشت. دستم را پیش بردم تا یکی از آنها را بگیرم ولی با اصرار مانعم شد. اشاره کرد بفرمایید. و سعی کرد جلوتر از ما راه نرود. وقتی از سالن خارج شدیم هوا در حال روشن شدن بود. در تمام طول راه از شیشه بیرون را نگاه میکردم. و منظرهی شهر را که چقدر بزرگ بود. و خیابانها و خانهها که رفتهرفته، همانطور که هوا روشنتر میشد، بهتر و بهتر میشدند. کمی شیشه را پایین کشیدم و هوای صبح را که همیشه عاشقش بودم به درون ریههایم کشیدم. از شیشه حرکت من را دید و گفت: چند روز دیگه که اول مهر بشه دیگه نمیشه این هوا رو، اینجاها تنفس کرد.
خیلی طول کشید تا به نزدیکی خانهی آنها رسیدیم. خیابانی که برای من و مامان تداعیگر تلخترین خاطرههای زندگیمان بود. آخرین بار برای مراسم سالگرد سیما اینجا بودیم.
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه
ارسالها: 101,865
موضوعها: 13,760
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۱
اعتبار:
23,963
سپاسها: 28898
32847 سپاس گرفتهشده در 19286 ارسال

خانم شایگان با خوشرویی تا روی پلههای ورودی به استقبالمان آمد و اول مامان را محکم در آغوش کشید و چند دقیقه نگهاش داشت و بعد من را. بعد کمی از خودش دورم کرد و با تحسین گفت: چه بزرگ شدی ساراجون! من دو ماه پیش دیدمت که! چقدر خوشگل شدی! تبریک میگم قبولیت رو خانم مهندس.
لبخند زدم و تشکر کردم. به داخل راهنماییمان کرد. آقای شایگان آنجا به استقبالمان آمد. همانقدر گرم و صمیمی. من اما در حضورشان معذب بودم. هیچوقت با اعضای خانوادهی شایگان راحت نبودم. شاید چون خیلی با ما فرق داشتند. اصلا زندگیشان با ما قابل مقایسه نبود. هیچوقت هم نفهمیدم که چطور با این همه اختلاف سطح زندگی، سیما را انتخاب کرده بودند برای تنها پسرشان.
مامان قبل از اینکه بنشیند با تردید پرسید: آیدا اینجاست؟
چهرهی خانم شایگان بازتر شد و گفت: آره اینجاست. دیشب کلی ذوق داشت برای اومدنتون ولی هنوز خوابه.
نگاهی به چهرهی مشتاق من انداخت و گفت: ساراجون اگه دوست داری برو بالا بیدارش کن.
من که منتظر این پیشنهاد بودم با سرعت راه افتادم. پشت سرم تا لب پلهها آمد و گفت که توی کدام اتاق خوابیده.
بهآرامی در اتاق را باز کردم. قلبم زودتر از خودم به طرف او که روی تخت صورتی رنگش مچاله شده بود پر کشید. هیجانزده به طرفش هجوم بردم و به آغوش کشیدمش و همانطور در خواب بوسه بارانش کردم. آنقدر بوسههایم شدید و بیملاحظه بودند که بیدار شد. چند لحظه طول کشید تا بفهمد من کی هستم و موضوع چیست و مورد هجوم چه کسی واقع شده. بعد دستهای کوچکش را دور گردن م حلقه کرد و گفت: سارا جونم!
این بار صورت بیدارش را غرق بوسه کردم و در همانحال قربانصدقهاش رفتم. خندههایش صورتش را زیباتر میکرد. ترکیبی از سیما و مهران بود. چشمهایش چشمهای مهران بود و بقیه اجزای ظریف صورتش مال سیما. موهای مشکیاش هم مال مهران بود. در آغوش گرفتمش و گفتم: بریم صورتت رو بشوریم بعد بریم پیش مامانی.
در حالیکه دستش دور گردن م بود از پلهها پایین رفتم. مامان با ذوق و شوق به استقبالش آمد و دست دراز کرد و آیدا را که دستهایش را به طرفش دراز کرده بود در آغوش گرفت. برای مامان هم شیرینزبانی میکرد و مامان بین بوسههایش مدام قربانصدقهاش میرفت. هیچوقت صمیمیشدنش با ما بیشتر از چند لحظه طول نمیکشید. مامان راست میگفت که «خون میکشه.»
***
با دستهای کوچکش با ریشههای شالم بازی میکرد و حرف میزد.
ـ ساراجون، مامانجون میگه تو اومدی اینجا بمونی، آره؟
لبخندی زدم و گفتم: آره عزیز دلم. از این به بعد میتونم تندتند ببینمت.
- میشه شبا تو اتاق من بخوابی؟
- نه عزیزدلم! من تو اتاق خودم میخوابم. توی خوابگاه. ولی قول میدم زودزود بیام ببرمت پارک.
به صورتم نگاه کرد و گفت: کجا؟!
- خوابگاه. یه جایی که من با دوستام توش زندگی میکنم. خیلی نزدیک اینجاست.
اخمی کرد و چرخید و خانم شایگان را صدا زد: مامانجون!
خانم شایگان که آن طرفتر با مامان صحبت میکرد سرش را بلند کرد و گفت: جونم!
- مگه نگفتی سارا جون مییاد پیش ما میمونه؟
- آره عزیز دلم. قراره اینجا بمونه.
آیدا به طرفم چرخید و با شادی و اطمینان گفت: دیدی گفتم. بیا تو اتاق من باش، باشه؟
با تعجب به خانم شایگان که دوباره مشغول گفتگو با مامان شده بود نگاه کردم. چه برای خودشان برنامهریزی هم کرده بودند! بی مشورت من، و حتی بیاطلاعِ من! باید با مامان صحبت میکردم که نکند زیر بار برود. میدانستم که خانم شایگان خیلی اصرار خواهد کرد. و همیشه هم مامان در آخر خواستهاش را میپذیرفت.
آیدا از روی پایم بلند شد و با شادی گفت: آخجون! بابایی اومد. و به طرف در دوید.
شالم را مرتب کردم. مامان هم کمی معذب شد. تقصیر او نبود. هیچوقت با دامادش راحت نبود. پر از تعارف و رودربایستی. شاید این بهخاطر مدل مهران بود. برخلاف خاله که آنقدر با دامادهایش راحت و خودمانی بود، مثل پسرهایش. من هم معذب بودم. آنقدر در طول این سالها مهران را کم و کوتاه دیده بودیم که انگارنهانگار که با واسطهی او، ما فامیل خانوادهی شایگان هستیم. حالا با ورود او احساس میکردیم که غریبهای به جمعمان اضافه شده.
مهران در حالیکه آیدا را در آغوش داشت وارد شد. با آن قد بلند و قیافهی جذابش. شوهرِ سیما. یاد حرف فریبا افتادم که سر عروسی به سیما گفته بود شوهرت باید هنرپیشه میشد.
حالا از آن وقتها هم جذابتر بود. دلم گرفت. او روزبهروز جذابتر میشد و سیمای ما...
با خوشرویی سلام کرد و به طرف مامان رفت. خم شد و گونهاش را بوسید و حال بابا و سینا را پرسید. پس یادش بود سینایی هم وجود دارد! چقدر عجیب! به این چیزها هم فکر میکرد!؟
بعد به طرف من چرخید و حالم را پرسید و قبولیام را تبریک گفت.
معذب جواب تعارفهایش را دادم و نشستم. انگار بعد از سه چهار ساعت دل آیدا را زده بودم که او با آمدن پدرش ترکم کرد و دیگر همهی حواسش به او بود.
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه
ارسالها: 101,865
موضوعها: 13,760
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۱
اعتبار:
23,963
سپاسها: 28898
32847 سپاس گرفتهشده در 19286 ارسال

![[عکس: post_old.gif]](http://www.forum.98ia.com/cb/statusicon/post_old.gif)
۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱, ۱۰:۳۱ بعد از ظهر
/t495830.html
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه
ارسالها: 101,865
موضوعها: 13,760
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۱
اعتبار:
23,963
سپاسها: 28898
32847 سپاس گرفتهشده در 19286 ارسال

مامان خوشحال از اینکه بالاخره یک نیمکت خالی پیدا کردهایم خودش را رها کرد. خانم شایگان هم کنارش نشست. در حالیکه پوشهام را وارسی میکردم کنارشان به درختی تکیه دادم.
مامان رو به خانم شایگان گفت: شما رو هم امروز چقدر به زحمت انداختیم. تو رو خدا ببخشید. از دیروز مزاحمتون شدیم بس نبود امروزم توی این گرما...
دست مامان را گرفت و گفت: این حرفا چیه! سارا هم عین دختر خودمه. شماها نمیدونید من چهقدر دوستش دارم. - مثل همیشه سعی میکرد جلوی مامان اسم سیما را نیاورد... مثل همهی دو سال گذشته... وگرنه میدانستم این علاقهاش به من به خاطر سیماست - ولی از دستش دلخورم و اگه باز حرف خوابگاه رو بزنه...
میدانستم مامان حریف خانم شایگان نمیشود. برای همین در حالیکه طبق توصیهی مامان لبخند به لب میآوردم به طرفشان رفتم تا از پس کار سختِ قانع کردن او بر بیایم. حاضر نبودم بیشتر از این مزاحمشان باشم.
***
مامان دستم را به آرامی فشار داد. میخواست به من قوت قلب بدهد. انگار فهمیده بود که خودم را باختهام. سالن نسبتا تاریک و آشفتهی ورودی و رفتار عصبی مسئول خوابگاه که چند دقیقهای بود در اتاقش گم شده بود، هر دوی ما را شوکه کرده بود.
بدجوری توی ذوقم خورده بود. صداها و بوهای ناخوشایندی فضا را پر کرده بود. بیاختیار به یاد تصویر زندانهای توی فیلمها افتاده بودم. تصویر میلههای محافظی که قبل از ورود روی پنجرهها دیده بودم این حس را تشدید میکرد. ساختمان قدیمی بود. بالاخره پیدایش شد و من و مامان چشمهایمان را از تماشای در و دیوار برداشتیم.
- بریم. طبقه سومه.
خودش جلوتر راه افتاد. در حالیکه دمپاییهایش را روی زمین میکشید و اوضاع را ناهنجارتر میکرد. از سه طبقه پله بالا رفتیم. چند دختر جوان را در طول مسیرمان دیدیم. با تاپ و شلوارکهای رنگارنگ توی راهروها راه میرفتند. درِ اکثر اتاقها باز بود. موزاییکهای سالن چند جا خیس بودند و مامان من را به طرف مسیر خشک میکشاند. احساس خوبی به اینجا نداشت. فکر کردم اگر قرار بود اینجا زندگی کند حتما دق میکرد با آن همه وسواسش. بالاخره مسئول خوابگاه جلوی اتاقی متوقف شد. در اتاق باز بود. بدون اینکه وارد شود ایستاد و به داخل نگاه کرد و رو به کسی که آنجا بود گفت: هم اتاقی جدیدتون اومده. تختش رو نشونش بده.
بعد نیم نگاهی به ما انداخت و گفت: بعد بیاید پایین پیش من. و از کنارمان گذشت.
مامان تشکر کرد و من نگاهم به طرف اتاق چرخید که دختری با موهای بلندِ رنگ کرده تا درگاهش آمده بود و با خوشرویی خوشآمد میگفت. قدش متوسط بود و نسبتا لاغر. قیافهی بانمکی داشت. دستش را به طرف مامان دراز کرد و گفت: خوش اومدید خانم. بفرمایید.
مامان کفشهایش را در آورد و وارد شد. من خم شدم تا بند کفشهایم را باز کنم. دختر هنوز توی درگاه ایستاده بود و منتظر من بود. کفشهایم را که در آوردم دستش را به سویم دراز کرد و گفت: من مینا هستم.
دستش را گرفتم و گفتم: من هم سارا هستم.
خندید و یادآوری کرد: ترم یکی هم هستی.
سرم را به تایید حرفش تکان دادم و سعی کردم لبخند بزنم.
دستش را آرام روی بازویم گذاشت و گفت: زود عادت میکنی.
اتاق چهار تخت داشت که تقریبا تمام فضای دو طرف اتاق را اشغال کرده بودند. روبهروی در، پنجره بود که با میله محصور شده بود و زیرش فن قرار داشت.
یک کمد فلزی با چند در سمت راست در ورودی بود. یک میز کوچک فلزی با دو صندلی هم سمت چپ در قرار داشت که رویش تعدادی کتاب پراکنده بود.
پردههای اتاق قهوهای کمرنگ بودند. همرنگ موکت کف.
مینا من و مامان را که ایستاده بودیم و اتاق را از نظر میگذراندیم، در سکوت تماشا میکرد.
بالاخره سکوت را شکست و به طرف تخت سمت چپ پنجره رفت و گفت: این تخت توئه. و بعد طول اتاق را پیمود و به طرف کمد رفت و یکی از درها را باز کرد و گفت: این هم کمدته. برای لباس و کتاب و... در حالیکه درش را میبست به کلید اشاره کرد و اضافه کرد: قفل هم داره. زیر تختت هم کلی جا برای وسایلت هست.
بعد به تخت آن طرف پنجره اشاره کرد و گفت: اون هم تخت منه. و به تخت دیگری که در امتداد آن کنار دیوار قرار داشت اشاره کرد و گفت: این هم جای شیواست. هنوز نرسیده. هفتهی دیگه با شروع کلاسا مییاد.
بعد به تخت روبهرویش که کنار تخت من بود اشاره کرد و گفت: اینجا هم جای یک ترم یکیه. فکر کنم هم رشتهی خودت هم باشه. هنوز نیومده البته.
بعد مثل اینکه تازه به یاد آورده باشد گفت: راستی من ترم پنجم. یعنی دو سال زودتر از تو اینجا بودم. خیالت راحت باشه خیلی زود عادت میکنی و دیگه حتا دلت نمیخواد بری خونه. با شیطنت به من چشمک زد و خندید.
بعد به مامان که به رویش لبخند میزد نگاه کرد و گفت: شما هم نگران نباشید. ما مواظبش هستیم. اگه دوست دارید بریم آشپزخونه و اتاق تلویزیون و بقیهی جاها رو هم نشونتون بدم.
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه
ارسالها: 101,865
موضوعها: 13,760
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۱
اعتبار:
23,963
سپاسها: 28898
32847 سپاس گرفتهشده در 19286 ارسال

در حالیکه موهای آیدا را نوازش میکردم به مامان که با خانم شایگان صحبت میکرد نگاه میکردم. نمیتوانستم جلوی بغضی که ته گلویم بود را بگیرم. فردا میرفت و من هم باید میرفتم خوابگاه. صبح با مامان و خانم شایگان دوباره رفته بودیم خوابگاه و وسایلی را که برایم تدارک دیده بودند آنجا گذاشته بودیم. خانم شایگان از صبح که آنجا را دیده بود شدیدتر اصرار داشت که من خوابگاه را بیخیال شوم و پیش آنها بمانم. چند بار این جمله را تکرار کرده بود که من دختر ندارم، سارا میشه دخترِ من. بالاخره با این قول که حتما آخر هفتهها پیششان میروم به سختی راضیاش کرده بودم.
نگاه خانم شایگان به آیدا که توی آغوش من خوابش برده بود افتاد و لبخندی زد و گفت: ببین توی این سه چهار روز چقدر وابستهی ساراجون شده!
مامان در حالیکه سعی میکرد غم نگاهش را پنهان کند به آیدا زل زد. میدانستم عشقش به آیدا چه عشق دردآلودی ست. امکان نداشت به آیدا نگاه کند و سیما را، خلاء سیما را نبیند.
حالم خوب نبود. حال مامان هم خوب نبود. احساس غربت میکردم. فکر میکردم از دستش میدهم. ته دلم دلخور بودم که ولم میکرد و میرفت. از اینکه همهی آنها، آنجا، دور هم جمع بودند و فقط من نبودم. از اینکه همهی خوشیهایشان بی من ادامه دارد. از اینکه آنها بودند و من نبودم. از اینکه اولین باری بود که از مامان جدا میشدم.
شیوا جدیتر از مینا بود. قدش بلندتر و هیکلش هم کمی درشتتر از او بود. موهایش بلند و سیاه بود. دورش را کلی شلوغ کرده بود و در حال مرتب کردن وسایلش بود. لب تختم نشسته بودم و نگاهش میکردم. توی آن حال به این هم فکر میکردم که این همه وسیله را کجا جا خواهد داد!؟ مینا با سینی چای آمد تو و رو به من گفت: چرا غریبی میکنی بچه جون؟ و لبخند زد. انگار میخواست با لبخندهایش به من ِ غربتزده، قوت قلب بدهد.
شیوا سرش را بلند کرد و یک لحظه نگاهم کرد. بعد به کارش ادامه داد. چند لحظه بعد همانطور که سرش پایین بود گفت: لااقل مانتو و روسریتو در بیار.
بعد دستش را به طرف لیوان چایی برد. مینا تذکر داد: داغه.
شیوا لیوان را به بینیاش نزدیک کرد و چشمهایش را بست و با لذت گفت: دلم لک زده بود برای چایی دارچینیهای تو.
مینا خندید و رو به من گفت: پاشو لباستو عوض کن. تا کی میخوای همینطور لب تختت بشینی؟! اینجا دیگه تا مدتها خونته.
سعی کردم به بغضم اجازه پیشروی ندهم. شیوا دوباره نگاهم کرد و گفت: اینقدر به اینجا عادت میکنی، انقدر خاطرهساز میشه برات که تابستونا که میری خونه، تعطیلات آنقدر کشدار میشه و خستهکننده...
مینا توی حرفش آمد: حتا تعطیلات عید...
با خنده به هم نگاه کردند. شیوا با شیطنت به مینا اشاره کرد و گفت: نمیبینی از وسط شهریور خانم به بهانهی انتخاب واحد پاشده اومده اینجا. هه... انتخاب واحد! خوبه میلادم اینجاست!
مینا قندی به طرفش پرت کرد و گفت: هی... فکر میکنی موندن توی خوابگاهِ خالی خیلی لطف داره؟ مثل ماتمکده میمونه.
شیوا با طعنه گفت: آره تو راست میگی...
مینا خندید و روی تختش دراز کشید و گفت: پس چی که راست میگم! در ضمن لازم نیست همهی اسرار زندگی منو از راه نرسیده به همه بگی.
شیوا دوباره سرش را بلند کرد و گفت: نترس. تا فردا شب همه رو میفهمه. بس که تابلویی تو!
مینا با صورت خندانش دوباره نشست و دستش را به طرف لیوان چاییاش برد: بَده که صداقت دارم؟
شیوا هم لیوانش را دوباره برداشت و در حالیکه برای برداشتن قند دست دراز میکرد پرسید: حالا موفقیتی داشتی؟
مینا خندید. بعد به من گفت: پاشو مانتوتو در بیار چاییت سرد میشه.
بلند شدم و به طرف کمدم رفتم. خجالت میکشیدم مانتوام را در بیاورم. راحت نبودم. احساس ماندگار بودن نداشتم. همهاش فکر میکردم قرار است کمی بعد بلند شوم و اینجا را ترک کنم.
راهرو شلوغ و پر رفت و آمد بود. مدام صدای خنده و سلام و احوالپرسیهای شاد میآمد. بچههایی که بعد از تعطیلات طولانی همدیگر را میدیدند. مانتوام را در آوردم. زیرش یک تیشرت سبز تنم بود. توی کمد آویزانش کردم و شالم را هم تا کردم. مینا گفت: چه موهای خوشگلی داری! چه خوشحالتن.
دستم را روی موهایم کشیدم و سعی کردم با دست مرتبشان کنم.
صدای شاد و شلوغ دختری دیگر من را متوجه در کرد. توی درگاه ایستاده بود و به شیوا و مینا سلام میکرد. پشت سرش دو نفر دیگر هم آمدند. در چشم بههمزدنی توی اتاق بودند و روی تختها نشسته بودند. یکیشان بیخیال روی تخت من بود. ساکت روی یکی از صندلیها نشستم و به آنها نگاه کردم. مطمئن بودم تا آخر شب این ماجرا ادامه خواهد داشت. یعنی من هم روزی با این آدمها جور میشدم؟ یعنی یک روز این دلتنگی شدید و بغض، این احساس غربت، دست از سرم برخواهد داشت؟
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه
ارسالها: 101,865
موضوعها: 13,760
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۱
اعتبار:
23,963
سپاسها: 28898
32847 سپاس گرفتهشده در 19286 ارسال

خسته از پلهها بالا رفتم و خودم را به اتاق رساندم. روز پر از اتفاق و هیجانی را پشت سر گذاشته بودم. مکان جدید، آدمهای جدید، تجربهی جدید، آن هم در حد وفور. همه با هم. در باز بود و مینا روی تختش دراز کشید ه بود. هنوز وارد اتاق نشده بودم که در جواب سلام من گفت: خب، خوش گذشت؟ بشین تعریف کن.
خندهام گرفت. کیفم را روی تختم گذاشتم و همانطور با مانتو و مقنعه همانجا نشستم. با اینکه هنوز یک روز هم از هماتاق بودنمان نگذشته بود، برایم قوت قلب بود. دیشب توی تاریکی بلند شده بود و من را که زیر پتو هقهق میکردم در آغوش گرفته بود و آرامم کرده بود. احساس میکردم تنها حامیام هست. یک خواهر بزرگتر... آخ سیما!
بلند شد و روی تختش نشست و گفت: کلاساتون تشکیل شد؟ بچههاتون چطورن؟ چند تا دخترین؟ پسرهاتون خوبن؟
خندیدم و گفتم: حالا جواب بدم؟!
بلند شد و گفت: نه اول برو لباستو عوض کن و دست و صورتت رو بشور. منم برم چایی بریزم. فکر کنم شیوا هم کمکم پیداش بشه. بعد میآی اینجا «همه» چیزو تعریف میکنی. چیزی رو هم جا نمیاندازیا!
***
با مینا غذاها را به اتاق آوردیم. شیوا سفره را پهن کرده بود. در ظرف را بلند کرد و با اخم گفت: باز شاهکاراشون شروع شد!
مینا به من نگاه کرد و گفت: به حرفش گوش نکن. اونقدرا هم بد نیست.
شیوا گفت: حالا خوبه من میتونم تمومش کنم. تو که هنوز هم به غذاهاشون عادت نکردی بعد از دو سال!
مینا نشست و گفت: اینقدر غر نزن. الان سارا فکر میکنه چه آدم غرغرویی هستی.
شیوا در حالیکه نانها را روی سفره میگذاشت نگاه گذرایی به من انداخت و گفت: آره. من آدم غرغرویی هستم. شک نکنیا.
مینا روی سفرهی کوچک قد کشید و صورت او را با محبت و محکم بوسید و به من گفت: دروغ میگه. ماهه. مامانِ منه. قربونش برم تپلِ من!
شیوا با پشت دستش صورتش را پاک کرد و گفت: اَه... سر غذا!
مینا خندید، من هم خندیدم و فکر کردم این کجا تپل هست!؟ خیلی هم خوشهیکل بود.
شیوا به تخت خالی اشاره کرد و از من پرسید: چرا این رفیقت نیومد پس؟
سرم را تکان دادم. مینا گفته بود که همکلاسی من هست. هیچ چیز دیگری در موردش نمیدانستیم.
این بار گفت: اینقدر با غذات بازی نکن. همینه. همیشه. باید عادت کنی.
قاشقم را گذاشتم و گفتم: زیاد اشتها ندارم.
مینا قاشق را به دستم داد و گفت: تو که چیزی نخوردی! تا فردا صبح چیزی نیستا. حالا یه موقعهایی که سرمون خلوت بود خودمون غذا درست میکنیم.
***
هنوز به این بوها و به این سالن کم نور که حتا روزها هم باید با لامپ روشن میشد عادت نکرده بودم. هنوز هم هر شب با گریه میخوابیدم. هر روز را میشمردم. آخر هفته خانم شایگان آمده بود دنبالم و من را برده بود پیش خودشان. از شدت دلتنگی به آیدا پناه برده بودم. تنها آشنای من، تنها خویشاوندِ من در این شهر. هر چند کودکی پنج ساله بود ولی در این غربت بوی تنش مایهی دلگرمی بود برایم. و دستهای کوچکش که لای موهایم میرفت تنها نوازش گرم. خانم و آقای شایگان خیلی هوایم را داشتند. البته با احتیاط با من رفتار میکردند. هنوز من را خوب نمیشناختند.
امید، رانندهی خانم شایگان برم گرداند خوابگاه. هوا هنوز تاریک نشده بود اما شام را آورده بودند. از پلهها بالا رفتم. بچهها تک و توک برای گرفتن شام پایین میرفتند. اتاق 312 مال ما بود. اینجا مینا باعث دلگرمیام بود. آرزو کردم او توی اتاق باشد. هنوز با شیوا راحت نبودم. خیلی سختتر از مینا بود. شاید هم این مینا بود که خیلی مهربان بود. در اتاق بسته بود. دستگیره را گرفتم و بازش کردم و یک قدم عقب رفتم. این دخترِ جدید کی بود؟! او هم برگشت به طرفم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود: «چقدر نازه!» موهای مشکی بلندش پشتش رها شده بود. اندامش ظریف بود و صورت بانمک سبزهاش فوقالعاده جذاب بود. انگار اول او سلام کرد. پرسیدم: شما هم اتاقیِ جدید هستید؟
با سر حرفم را تایید کرد و گفت: لیلی.
رفتم تو و خودم را معرفی کردم: سارا. فکر کنم همکلاسی هم هستیم... بچهها نیستن؟
- انگار رفتن شام بگیرن.
مانتو و مقنعهام را در آوردم و روی تختم نشستم. مشغول جابهجا کردن وسایلش بود. هیچکدام حرفی نمیزدیم. بالاخره ورود پر سر و صدای مینا و شیوا سکوت اتاق را شکست. وسایل شام را روی میز گذاشتند و مینا توضیح داد: جمعهها غذای حاضری میدن. خودمون باید زحمتش رو بکشیم. بعد رو به من گفت: بالاخره دوست تو هم اومد.
شیوا اضافه کرد: چهقدر شکل همدیگهاین شما دوتا!
مینا هم گفت: رعنا ازم پرسید خواهرِ سارا اومده؟
با تردید به لیلی نگاه کردم. نگاه او هم به طرف من چرخید. شیوا توضیح داد: البته این به نظر غریبهها میآد. انتظارِ شباهت فوقالعادهای نداشته باشید.
لبخند زدم. لیلی اما عکسالعملی نشان نداد. فکر کردم حق دارد. من هم شب اول همینطور گیج بودم. البته من برعکس به هر چیزِ با ربط و بیربطی لبخند میزدم. ولی هنوز لبخندِ این هماتاقی جدید را ندیده بودم. بلند شدم و گفتم: من میرم چایی درست کنم.
شیوا گفت: من درست کردم. فکر کنم دم کشیده تا حالا. برو بیارش.
به طرف آشپزخانهی مشترک طبقه رفتم. توی آشپزخانه یکی از بچهها با دیدنم پرسید: اسمت چی بود؟ هماتاق شیوا اینا بودی دیگه؟
- آره. سارا.
- هماتاقی جدیدتون چهقدر شبیه توئه! انگار خواهرین!
- نمیدونم.
چایی را برداشتم و به اتاق برگشتم.
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه