امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
بغض انتقام / مهسا .ح.ی
#1
با بهت در ماشین را باز کرد .. پاها یش سست شده بود .. بی حال خود را رو صندلی ماشین انداخت .. در را بست .. انقدر آرام اینکار را کرد که دوباره در باز شد .. ایدفعه با شدت بیشتری بهم کوبوند .. سرش را روی فرمون گذاشت و انگشتانش را دور آن حلقه کرد .. هنوز باور نمیکرد ..او واقعا اینکار را کرده بود ؟؟ باورش سخت بود .. خیلی سخت ..

هیجان ، اضطراب ، ترس و شاید کمی شادی باعث شده بود تند تند نفس بکشد با ولع هوا را می بلعید .. گویا ممکن بود هر لحظه اکسیژن تمام شود ..

دلش هوای زادگاهش را کرده بود .. آرامشش آنجا بود ..البته دیگر بعید میدانست زندگی اش رنگ آرامش ببیند .. با آن کاری که انجام داده بود .. آهی کشید .. الان میبایست خوشحال باشد .. انتقامش را گرفته بود .. انتقام مادرش .. خواهرش .. آواش .. آوا .. آوایی که دیگر وجود نداشت .. آوا زندگیش بود .. امیدش .. عشقش .. نامزدش .. بغض کرده بود .. چرا خوشحال نبود ؟؟ مگر او همین را نمیخواست ؟؟ چرا حالش از قبل هم بدتر شده بود ؟؟ پس آرامشی بعد از انتقام ازش حرف میزدند کجا بود ؟؟ دلش شمال میخواست .. دریا میخواست .. زادگاهش و .. و محل ..
ماشین را روشن کرد .. با یک دست ماشین را هدایت میکرد و با دست دیگرش شیقه اش را فشار میداد .. سردرد امانش را بریده بود ..
توی اتوبان بود که تصمیم گرفت برای کمتر شدن سردردش پلک هایشذرا فقط برای یک ثانیه ببندد .. صحنه ها رو به رو چشمانش جان گرفت ..

برای لحظه ای ماشین از کنترلش خارج شد .. سریع چشمانش را باز کرد .. ماشین را به کنار جاده هدایت کرد .. بعد از متوقف کردنش سرش را پایین انداخت و تمام انگشتانش را دوره فرمون حلقه کرد .. با صدای بوق ماشین و فریاد مردی سرش را به سمت اتوبان برگرداند ..
ـ مرتیکه .. حواست کجاست ؟؟ وقتی به هر جوجه ای گواهینامه میدن همین میشه دیگه ..
مرد پوفی کششید و درحالی که غرغر میکرد از آنجا دور شد ..
آن مرد چی میدانست ؟؟ او هم اگر مشغله های او را داشت حواسی برای او نمیماند .. نمی دانست با این همه آشفتگی چیکار کند ..

انگشتانش شل شد .. کم کم پایین می آمدند تا جایی که دیگر اثری از حلقه نبود .. اما هنوز روی فرمون بود .. نگاهش را به سمت انگشتانش سوق داد .. خون خشک شده روی مچ و انگشتانش او را به وحشت انداخت .. انگار تازه داشت میفهمید چیکار کرده است .. او را کشته بود .. او آدم کشته بود .. با سرعت نگاهش را برداشت .. حتی گفتنش هم سخت بود ..

بعد از چند دقیقه حس کرد حالش بهتر است .. راه افتاد .. به ساعت ماشین نگاه کرد ۱۰:۲۰ مین بود .. حدود ۳۰ دقیقه که از آن خانه لغنتی بیرون آمده بود گذشته بود .. سعی کرد فکرش را مشغول چیز دیگری کند .. امروز چندم بود ؟؟ یکم ؟؟ دوم ؟؟ پنجم ؟؟ نمیدانست .. خیلی وقت بود که دیگر هیچ چیز یادش نمی ماند .. دوباره آهی کشید ..

حدود ۴ ساعت بعد کنار دریا بود .. از ماشین پیاده شد .. در را نبست .. مگر بسته بودن در مهم بود ؟؟ به سمت دریا حرکت کرد .. بغضش هر لحظه بیشتر میشد .. وقتی کاملا نزدیک دریا شد روی شن نشست .. دقیقا همانجا .. بعد از یکسال ..آروم شروع کرد به گریه کردن .. هنوزم نمیتوانست تحمل کند .. اصلا میشود تحمل کرد ..

آواش تو آغوشش بود .. خیس بود .. آخرین نفس هایش را در آغوش او کشیده بود .. آواش در آغوش او مرد .. هنوزم خوب یادش بود .. مگر میشود لحظه ای که زندگیت تو آغوشت پر پر میشه و تو نمیتونی هیچکاری براش کنی یادت بره ؟؟
بلند شد و به سمت دریا رفت تا جایی که مچ پاش خیس میشه .. به یاد آورد روزی را که
(( مادر به سر و صورت خود میکوبد ))
یک قدم جلو میرود ..
(( خواهرش هق هق میکرد .. نفرین های مادرش تنش را می لرزاند ))
یک قدم دیگر
(( به خواهرش نگاه کرد .. معصومانه اشک میریخت ..چه بی رحمانه محرمش بی حرمتش کرد ))
یک قدم دیگر
(( روز تشیع جنازه خواهر کوچکش و پاکش ))
یک قدم دیگر
((خواهرش خودکشی کرده بود .. خواهرش نتوانسته بود زن و مادر شدنش را از محرمش باور کند ))
قدم دیگر
(( یک هفته بعد از نامزدیش با آوایش مادر هم تنهایش گذاشت ))
قدم دیگر
(( مادرش را انقدر زده بود که صورت مهربانش غرق در خون بود ))
قدم دیگر
(( آوایش در خانه منتظر او بود ))
قدم دیگر
(( آمد ولی نبود ))
قدم دیگر
(( به آواشم تجاوز کرده بود .. بعد از یک هفته آواشو پیدا کرده بود .. اما .. ))
قدم دیگر
(( اما .. اما دیگر رسیده بود .. مانند دفعه قبل .. آوا خودش را در دریا غرق کرده بود ))
قدم دیگر
(( تو بغلش بود .. عشقش به او گفته بود دوسش دارد و بعد تنهایش گذاشت ))
قدم دیگر
فریاد زد :
آره من انتقام گرفتم
آره من متنفرم
متنفرم
متنفرم
متنفرم
من از پدرم متنفرم
من پدرمو کشتم
پدرم دخترشو حامله کرد
مادرمو کشت
به آوام تجاوز کرد
راستی امروز چندم بود ؟؟
چرا هی این سوال را میپرسید ؟؟
چرا این سوال برایش مهم شده بود ؟؟
امروز .. امروز .. امروز
هق هق مردانش بلند شد
امروز سالگرد وفات آواش بود .. چرا فراموش کرده بود ؟؟
یک قدم دیگر
سکوت مطلق
پایان
مهسا.ح.ی
۵:۳۳ بامداد
سه شنبه
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Heart بغض v.a.y 0 230 ۲۱-۱۰-۹۴، ۱۱:۴۵ ب.ظ
آخرین ارسال: v.a.y
  مادر / مهسا.ح.ی mahsa.h.i 0 275 ۰۵-۱۲-۹۲، ۰۶:۳۸ ب.ظ
آخرین ارسال: mahsa.h.i
  جعبه کادو / مهسا.ح.ی mahsa.h.i 0 313 ۰۵-۱۲-۹۲، ۰۶:۲۹ ب.ظ
آخرین ارسال: mahsa.h.i

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان