امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
بی قرار | فاطمه حیدری
#1
بی قرار

خسته وکوفته وارد کافه شد وسلامی سر داد...به آهستگی جوابش رو گرفت...سر ظهر بود ومشتری نداشت... کیسه های خریدو روی یکی از میز ها گذاشت...تابلوی کوچیک چسپونده به در شیشه ای رو بر عکس کرد"بسته" و پرده هارو کشید...تی رو برداشت که عسل گفت:
-خسته ای شهرزاد...یکم استراحت کن بعد...
لبخندی زد ومقابلش نشست وگفت:
-چیه؟پکری آبجی!؟
عسل زل زد به چشم های شهرزاد...چشم هایی که براش یادآور خاطرات زیادی بودن:
-پکر نه،فکری ام!
-شهریار هنوز مهده؟
-نه بافرزامه...
شهرزاد کمی مکث کرد وبعد یکی از کیسه هارو از روی میز کناری برداشت وگفت:
-امروز بعد از کلاس رفتم اون مانتوسرایی که حراج زده بود...قیمتاش خیلی خوب بود...دوتاش 120تومن شد...جنساشم خوبه...
مانتوی آجری رنگو به سمت عسل گرفت وگفت:
-ببین خوشت میاد!؟؟
عسل مانتو رو به قدش گرفت وگفت:
-مرسی..فقط..چیز...رنگ سنگین تر نداشت!؟
-نه برای شما نداشت...دیوونه!تاکی تیره می پوشی؟..تازه هنوز بیست وشیش سالته!
آهی کشید وگفت:
-وضع منو که میدونی...با وجود این کافه کلی حرف پشت سرمه...حالا بخوام از فردا هفت رنگ هم بپوشم بیام بیرون که...
شهرزاد دست عسلو توی دستش گرفت وگفت:
-بیخود کرد هرکی زر زیادی زد...بابا توام هنوز جوونی باید جوونی کنی!
صدای زنگ اس ام اس موبایلش بلند شد...دست برد وبیرون کشیدش"همه چی تموم شد نفسم...فردا پرواز دارم ..."
لبخندی روی لبش جاخوش کرد...عسل آهسته پرسید:
-کیارشه!؟
-آره...باورم نمیشه..فردا داره میاد!
لبخندی زد وگفت:
-مبارکت باشه عزیز دردونه!
"عزیز دردونه" ته جمله ش تا عمق وجود شهرزادو سوزوند...ولی عسل آروم بود وتو دار!...بعداز چهار سال هنوز بغض عسل نشکسته بود واین اطافیانشو عذاب میداد...شهرزاد از جا پا شد..مقنعه ومانتو شو روی یکی از میزها انداخت وشروع کرد به تی کشیدن کف کافه...سنگینی نگاه عسل رو حس میکرد...نمی خواست اشکاش باعث بیشتر شکستن عسل بشه...اما نتونست جلوی سیل اشک وخاطرات رو بگیره...
عسل به اولین دیدارش فکر میکرد...به مردی که از چنگال طلبکارای برادر نامردش نجاتش داده بود ویک شب خونه اش پناهگاه عسل بود...
وشهرزاد به پدری که توی هجده سالگی عاشق و نوزده سالگی پدر شده بود...ودرست همون موقع،عشقش خیانت کرده بود...پدر وبرادر بزرگترشو توی یک تصادف ساده از دست داده بود...ومادرش مریض!...شهرام مونده بود و خواهر وبرادر قد ونیم قدش که خرج داشتن...کیارشِ یتیم برادرش که اونم خرج داشت و نوزاد هشت روزه ش..."شهرزاد"..حاصل یه عشق کم سن وسال!...شهرزادی که نیومده مادرش مرد...نفس می کشید..زندگی میکرد..می خندید..اما مرده بود..برای شهرام مدفون شده بود...شهرامی که با وجود این همه درد توی دو هفته شونه هاش خم شده بوده بود وبیش تر ازهمه خیانت زنش تیشه به ریشه ش می زد وبه آتیشش می کشید...
عسل به بغض شهرام فکر می کرد...موقع توصیف دردهای اون روزاش...همون روزا بود که نفهمید کی دلش رفت پیِ یه مردِ35 ساله!...صدای خش دار شهرام توی گوشش طنین انداخت" اون روزا شهرزادم همه ی زندگیم شد...بعضی شبا تا صبح گریه می کرد ومنم تا صب چشم روهم نمی ذاشتم...نمی فهمیدم دردش چیه...تجربه ی پدری هم نداشتم چه برسه به مادری!...با گریه هاش دلم ریش می شد...مامان بدری بیمارستان روانی بود...هیچ کس و نداشتم که بهم بگه بابا این بچه نفخ داره!..این بچه فلانه...صبح های پاییزی سرد با چشم های پف کرده از بی خوابی بچه رو میپیچوندم توی پتو وبا خودم می بردمش سرِ ساختمون...پول پرستار گرفتن نداشتم...حتی تویِ خرج الهام وفرزام وکیارش هم مونده بودم...تموم حرفه م جوشکاری بود!...سرِ ساختمون هی دلم می لرزید که نکنه بچه م سرما بخوره..نکنه اتفاقی براش بیوفته...نکنه...
پول جوشکاری کفاف چهار تا بچه رو نمی داد...الهام وفرزام مدرسه میرفتن..کیارش مهد میرفت وشهرزادم شیر ولباس میخواست...پولِ پوشک نداشتم..همیشه خرابکاری هاشو خودم میشستم...رو آورم به خلاف..."رابط مواد مخدر"...خیلی انجام نمی دادم اما همون دوماهی یه بار هم دوبرابر حقوق یه ماهم دستم میومد..."
اون موقع ها شهرزاد تموم آرزوش خوشبختی پدرش بود وبس!...پدری که شهرزادو لای پر قو بزرگ کرد...خلاف میکرد اما اون پول خلاف باعث نشد هیچ کدوم از بچه ها نا خلف بشن!...شاید خدا نخواست..شاید حکمتی توش بود وگرنه در اشتباه بودن کارِ شهرام که تردیدی نبود...شهرزاد سنش زیاد نبود اما خوب میفهمید مادر بودن به زن بودن نیست!...مادرِ مَرد هم وجود داره...باید مثل شهرام باشی تا درکش کنی!..زنی که بچه ی هشت روزه شو ول کرد ورفت پیِ خوشیش با مردهای دیگه؛مادر نیست...مادر شهرامیِ که دلش برای بچه ش می تپه!...شهرام میخواست شهرزاد مثل مادر ندیده اش نباشه..عقده ای نباشه!
می بوسیدش تا با بوسه ی یکی دیگه مست نشه...حتی خیلی وقت ها دستشو می بوسید!..بغلش می کرد تا حسرت آغوش دیگری رو نداشته باشه...عزیزم وعشقم ونفسم میگفت تا با هرکلمه ی محبت آمیز یه مرد دیگه دل از کف نده!...شهرام اسطوره ی پدر بودن بود وشهرزاد خوب میفهمید که ازش توقع داره...برای تلاشش.. اشکش..تنهایی ش..دلتنگی ش..جواب میخواد وشهرزاد تموم تلاشش رو میکرد که همونی باشه که شهرام میخواد!..توی شونزده سالگی کنکور داد ومهندسی پزشکی تهران قبول شد...
وقتی عسل وارد اون خونواده شد...اوضاع خوب بود وبا عسل عالی شد..."عسل ناز مهرسا" شد یارغمخوار شهرزاد وبعد شهرام... طاقت وصبر عسل..نجابتش..مهربونیش...بی ریایی ش باعث شد دل شهرام بعد از شونزده سال برای یه دختر بلرزه...تفاوت سنیشون زیاد بود...شهرام میخواست فراموشش کنه اما نشد...عسل خوب یادش بود خواستگاری غیر مستقیم شهرامو"
"قرار بود بی خیالت شوم اما...
خیالم بی قرارت شد"
همین وهمین!...شهرام با پلیس همکاری کرد...اسلحه هاشو تحویل داد...باغ نیاوران،مصادره شد وقرار شد با پرداخت یه جریمه تامین بگیره...
شهرزاد هنوزم دلش برای صدای خنده هاشون توی حیاط خونه مامان بدری تنگ می شد...برای دل پدرش که جوون شده بود!..آب بازی کردن های شهرام وعسل توی پاییز وهوای سرد! اخم های مصنوعی شهرام وحتی شهرزاد وقتی کیارش عسل و می بوسید وحسابی تفیش میکرد...وشهرام گوش کیا رو میپیچوند که"زن منو میبوسی؟" وخنده های جمع وشادی مامان بدری!
اولین باری که بین بازی لب های عسلو نشونه گرفته بود...عسل گفته بود"از این کارا هم بلدی!؟" وشنیده بود که"خوشگله ماهم دل داریما"...
عسل آهی کشید...یاد روزی افتاد که سر میز شام بعد ازدل وقلوه گرفتن پدر و دختر..عسل گفته بود"نامرد منم آدمم هااا"...وشهرام بی توجه به اون گفته بود"امروز اقدس خانم راجب پسرش صحبت کرد...هـــــــــی!..آخه من این عزیزدردونه مو به کی بسپرم؟...به کی اعتماد کنم؟" وعسل هم به کیارش اشاره کرده بود وگفته بود"به بادیگاردِ مجنونش!"...وهمین شد دلیلی بر این که همون جا کیارش بگه" عمو؛همیشه بهم گفتی شهرزاد خواهرته..ولی من هیچ وقت شهرزادو خواهرم ندونستم.....شهرزاد حقِ منه..." وهمه متعجب از این پررویی وجسارت کیارش!
شهرزاد تی رو به گوشه ای پرت کرد وروی زمین نشست وهق هق کرد... خاطرات از ذهنش می گذشتن..از روزی که مادر واقعیشو دیده بود وتنها گفته بود"مادر من شهرامه...وقتی شب تا صب اون کنارم بیدار بود..وقتی لباسای نجسمو اون می شست...وقتی بزرگ شدم ودیدم من با بقیه فرق دارم...وقتی اولین ماهیانه مو به شهرام گفتم..یعنی پدرم شهرامه..مادرمم شهرامه...زندگیم هم شهرامه! "
شهرزاد همیشه شنیده بود خوشبختی فاصله ی بین بدبختی تا بدبختیِ!..می ترسید! از این جمله!..از این بدبختی وحتی گاهی انتظارش رو می کشید!..وقتی ماشین شهرامو آش ولاش دید...باور نکرد!... وقتی رفتن واسه تعیین هویت،شهرزاد تهی بود از احساس!..اما علامت "مثبت" روی برگه ای توی دستِ عسل بود بدجوری حرصشو در می آورد وبهش دهن کجی میکرد
انگار خوشی اون مثبت فقط برای چند ساعت بود...خوشی ای که شهرام ازش بی نصیب بود!...کنارشهرام زانو زده بود وبه خوشی های یکی دوساعت پیشش خندیده بود...
"-چه حسی داری از این که از داداشت هفده سال ازت کوچکتره؟
خندیده بود که:
-نه به باره نه به داره...از کجا می دونی پسره؟
-به دلم افتاده پسره شهرزاد!
-ولی شهرام دختر دوست داره ها!؟
-نچ خانوم خانوما..شهرام فقط عسلو دوست داره!
-خودشیفته!"
...عسل میگفت شهرام دشمن زیاد داشت..میگفت تصادف نکرده...میگفت من خبرنگار بودم..میفهمم وقتی یکی سر انگشتاش..لباش..کبوده..وقتی یه قطره خون از سرش نیومده یعنی صحنه سازی...یعنی سم دادن بهش...ولی گفتیم سپردیم به خدا که چوبش صدا نداره!
یادآوری اون روزا آتیشش میزد..روزایی که عسل کنار سنگ مشکی رنگِ"شهرام سردار" رو پر می کرد از شمع وباهاش حرف می زد که"پاشو..شهرام..پاشو..یه فسقلی داریم ها..دوباره بابا شدی..تبریک میگم...پاشو من هدیه میخوام..مامان بدری می گفت پسره...میخوام اسمشو بذارم شهریار..خوبــــــــــه؟؟؟؟ ....شهرام نظر بده دیگه...تو خوش سلیقه ای...شهرامممم؟؟؟؟؟؟ شهرام؟"
و دیدن این صحنه ها باعث شد شهرزاد یک سال واندی رو توی بیمارستان روانی به سر ببره...وچه قدر سخت بود برای عسل ناز که وقتی میرفت اتاق عمل مردش کنارش نبود تا لااقل دلگرمی باشه...که دلش خوش باشه یکی اون بیرون منتظرشه...
صدای آهنگ مورد علاقه ی شهرام توی کافه پیچید:
به سوی تو
به شوق روی تو
به طرف کوی تو
سپیده دم آیم
مگر تورا جویم
بگو کجایی؟؟
.
.
.
وپشت بندش صدای گریه ی عسل ناز!...شکستن بغضش بعداز چهار سال نشونه ی خوبی بود...بی قراریش نشونه ی خوبی بود..شاید زندگی بهتر میشد...شاید!
بی قرار
4:24بعداز ظهر
فاطمه.ح
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  من مـــــاتــــ او، او مـــــاتـــــ او | فاطمه حیدری کاربر انجمن فاطمه حیدری 4 808 ۱۶-۰۶-۹۴، ۱۲:۱۷ ب.ظ
آخرین ارسال: فاطمه حیدری
  پررنگ تر از تنهایی/فاطمه حیدری فاطمه حیدری 0 189 ۱۰-۰۶-۹۴، ۰۲:۳۰ ب.ظ
آخرین ارسال: فاطمه حیدری
  داستان غم انگیز قرار: maryam jojo 3 627 ۲۰-۰۲-۹۴، ۰۸:۰۴ ب.ظ
آخرین ارسال: n@st@r@n

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
9 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
sadaf (۱۰-۰۶-۹۴, ۰۲:۳۲ ب.ظ)، ~ MoOn ~ (۱۰-۰۶-۹۴, ۰۲:۴۱ ب.ظ)، .ShahrzaD. (۱۱-۰۶-۹۴, ۰۱:۲۸ ب.ظ)، خانوم معلم (۳۰-۰۶-۹۴, ۰۹:۴۸ ب.ظ)، فاطمه حیدری (۱۱-۰۶-۹۴, ۱۰:۵۰ ب.ظ)، parisa1367 (۱۲-۰۶-۹۴, ۰۷:۳۰ ب.ظ)، #*Ralya*# (۱۲-۰۹-۹۴, ۰۸:۵۳ ب.ظ)، avazeh (۱۴-۰۴-۹۵, ۰۵:۵۰ ب.ظ)، pointeh (۱۷-۰۹-۹۵, ۱۲:۱۲ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان