امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانهاو حکایات کوتاه و پندآموز
#31
روزی روزگاری دروغ به حقیقت گفت:

میل داری باهم به دریا برویم و شنا کنیم؟

حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد.آن دو باهم به کنار ساحل رفتند،وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباس هایش را در آورد.
دروغ حیله گر لباس های اورا پوشید و رفت.از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است،اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان میشود.....
پاسخ
سپاس شده توسط:
#32
روزی مردی زیر سایه‌ی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در
این موقع چشمش به کدو تنبل‌هایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد
و
گفت: خدایا! همه‌ی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این
بزرگی را روی بوته‌ای به این کوچکی می‌رویانی و گردوهای به این
کوچکی را روی درخت به این بزرگی!
همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد.
مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا!
خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمی‌کنم چون هیچ معلوم نبود
اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه
بلایی به سر من آمده بود !!!
پاسخ
سپاس شده توسط:
#33
مردي از ديوانه اي پرسيد:
نام اعظم خدا را مي دانی؟
ديوانه گفت نام اعظم خدا "نان" است، اما اين را جايي نمي توان گفت...

مرد گفت،نادان شرم كن،
چگونه نام اعظم خدا نان است؟

ديوانه گفت: در قحطی نيشابور، چهل شبانه روز می گشتم، نه در هيچ مكانی صدای اذانی شنيدم و نه هيچ مسجدی را گشاده يافتم؛

«آنجا بود كه دانستم نام اعظم خدا
و بنياد دين و مايه اتحاد مردم "نان" است»

#مصيبت_نامه
#عطار_نيشابوری
پاسخ
سپاس شده توسط:
#34
یکی از قهرمانان مشهور گلف جهان، وقتی در یک مسابقه پیروز شد، زنی به سویش دوید و گفت:
بچه ام مریض است، به من کمک کن و گرنه خواهد مرد.
او بلافاصله همه ی پولی را که برنده شده بود به آن زن داد
هفته بعد، یکی از مقامات ورزش گلف با او تماس گرفت و گفت:
خبر بدی برایت دارم. آن زن کلاه بردار بوده و اصلا ازدواج نکرده بوده که بچه ای داشته باشد.
قهرمان مشهور گلف در پاسخ گفت:
این که خبر خوبی است، یعنی بچه ای مریض نبوده که در حال مرگ باشد، خدا را شکر.
مدل ذهنی انسان های بزرگ و موفق این گونه است.
پاسخ
سپاس شده توسط:
#35
مردی ثروتمند بود که همیشه پر از
اضطراب و دلواپسی بود.
با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود، هیچـگاه شاد نبود.
او خدمتکاری داشت که ایمان درونش
موج می زد.
روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
" ارباب، آیا حقیقت دارد که خداوند پیش
از بدنیا آمدن شما ،
جهان را اداره می کرد؟ "
او پاسخ داد: "بله"
خدمتکار پرسید: ....
"آیا درست است که خداوند پس از آنکه
شما دنیا را ترک کردید هم ،
آن را همچنان اداره می کند؟"
ارباب دوباره پاسخ داد: "بله"
خدمتکار گفت:
"پس چطور است به خدا اجازه بدهید
وقتی هم که شما در این دنیا هستید
او آن را اداره کند ... "
پاسخ
سپاس شده توسط:
#36
مجنون از راهی میگذشت. جمعی نماز گذاشته بودند. مجنون از لا به لای نماز گذاران رد شد. جماعت تندو تند نماز را تمام کردند. همگی ریختند بر سر مجنون. گفتند بی تربیت کافر شده ای. مجنون گفت. مگر چه گفتم. گفتند مگر کوری که از لای صف نماز گذاران میگذری. مجنون گفت. من چنان در فکر لیلا غرق بودم که وقتی میگذشتم حتی یک نماز گذار ندیدم. شما چطور عاشق خدایید و در حال صحبت با خدا همگی مرا دیدید؟
پاسخ
سپاس شده توسط:
#37
روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت.
در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند.
همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.

مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو:

ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و تکبرت ، اهل دوزخ!


نقل از محمد غزالی، کیمیای سعادت، ج1
پاسخ
سپاس شده توسط:
#38
مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد .
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است .
سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد .
وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است .
وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت :

#هر-کس-آن-چیزی-را-با-دیگری-قسمت-می-کند-که-از-آن-بیشتر-دارد
پاسخ
سپاس شده توسط:
#39
از شخصی پرسیدند : روز ها و شب هایت چگونه می گذرد؟
با ناراحتی جواب داد :
چه بگویم!
امروز از گرسنگی مجبور شدم کوزه ی سفالی که یادگار سیصد ساله ی اجدادم بود بفروشم و نانی تهیه کنم.....
گفت : خداوند روزی امروزت را سیصد سال پیش برایت کنار گذاشته و تو باز اینگونه ناشکری میکنی ...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#40
#داستانک

ارباب لقمان به او دستور داد که در زمینش، برای او کنجد بکارد.
ولی او جُو کاشت. وقتِ درو، ارباب گفت: چرا جُو کاشتی؟
لقمان گفت: از خدا امید داشتم که برای تو، کنجد برویاند.
اربابش گفت: مگر این ممکن است؟ لقمان گفت:
تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی، درحالی که از او امید بهشت داری؛
لذا گفتم شاید آن هم بشود. آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.

✔️ دقت کنیم که در زندگی چه می کاریم، ، چون " هر چه بکاریم همان را برداشت میکنیم"
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  حکایات سعدی در باب اخلاق درویشان صنم بانو 2 254 ۱۶-۰۱-۰، ۰۹:۳۴ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  حکایات سعدی در باب احسان صنم بانو 2 250 ۱۶-۰۱-۰، ۰۹:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستانی کوتاه E.sahel 0 205 ۲۱-۱۱-۹۷، ۰۸:۴۶ ب.ظ
آخرین ارسال: E.sahel

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
13 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۲۶-۰۷-۹۶, ۰۶:۳۱ ب.ظ)، sadaf (۰۳-۱۰-۹۶, ۰۱:۱۱ ق.ظ)، زینب سلطان (۱۵-۰۸-۹۶, ۰۳:۰۵ ب.ظ)، نويد (۰۱-۰۸-۹۶, ۰۹:۲۰ ب.ظ)، صنم بانو (۱۱-۱۱-۹۶, ۱۰:۱۲ ب.ظ)، دخترشب (۱۶-۱۰-۹۶, ۰۹:۱۶ ب.ظ)، AsαNα (۲۹-۰۸-۹۶, ۱۰:۰۰ ب.ظ)، shab mahtabi (۰۶-۱۰-۹۶, ۰۶:۳۶ ب.ظ)، d.ali (۳۰-۱۱-۹۶, ۱۱:۵۸ ب.ظ)، !!Tina!! (۱۲-۰۱-۹۷, ۰۹:۴۵ ب.ظ)، taranomi (۱۰-۱۱-۹۶, ۱۰:۴۶ ق.ظ)، دختر ستاره (۲۱-۰۸-۹۶, ۰۹:۱۹ ب.ظ)، Vanya (۲۱-۰۲-۹۷, ۰۹:۳۲ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان