امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
" داستان هاي مرتضي برزگر "
#1
Rainbow 
‌راننده میانسال اسنپ، مرا آقای عزیز صدا می‌کند و اجازه می‌خواهد تا تلفن کوچکی بزند.
از پشت گوشی، زنی جیغ می‌کشد. راننده صدایش را می‌برد بالا. می‌گوید «یه آقای عزیزی مسافرمه، نذار دهنم واشه، جلوش آبروتو ببرم‌ها.» بعد به من نگاه می‌کند و می‌گوید «توجه می‌فرمایین؟» گوشی‌ام را بر می‌دارم و خودم را می‌زنم به آن راه. گوشیش را می‌گیرد سمت من. زن، فحش‌ ناموسی می‌دهد. اخم می‌کنم. راننده آهسته می‌پرسد «ازدواج کردی؟» سر تکان می‌دهم که آره. دهنی گوشی را نگه می‌دارد. می‌گوید «هم‌دردیم.» تا بخواهم جوابش را بدهم به زن می‌گوید «همه چیو همین آقای عزیز شنید. خفه شو لکاته. ببند اون دهن گنده‌تو»دوباره صدای زن می‌پیچد قاطی آهنگ رادیو که می‌خواند بهاران خجسته باد و مرد، دستش را میگذارد روی زانویم و زیر لبی معذرت می‌خواهد و یک‌هو از پشت گوشی داد می‌کشد « من این آقای عزیز رو برسونم به مقصدش، بعد میام خونه جرت میدم. مرد نیستم پاره‌ت نکنم» گوشی را پرت می‌کند روی داشبورد. می‌گوید «من عذرمی‌خوام آقای عزیز... امان از دست این زن‌ها... زن خوبی هم هستا... ولی انگار ماهی یه بار فحش نخوره ، اموراتش نمی‌گذره...حالا شما رو برسونم، خدمتش می‌رسم»صدای رادیو را بلند می‌کند که آهنگی است با ترجیع بند ایران و همه ایران‌هاش را محکم و خشن با خواننده تکرار می‌کند و آخرش می‌گوید الهی شکر. من، حالا آقای عزیزی هستم نشسته در پرایدی سیاه، در نزدیک های مقصد. یک آقای عزیزِ نگرانِ زنی که مردش می‌خواهد دمار از روزگارش در آورد.
باید چه‌کنم؟ چه‌ می‌توانم بکنم؟ ایکاش بلد بودم حرفی بزنم که آرام‌‌تر شود. این جور وقت‌ها خالی می‌شوم از کلمه. راننده می‌زند کنار. می‌گوید «بفرمایید اقای عزیز. روز خوبی داشته باشید.»
پیاده می‌شوم. می‌خواهد راه بیفتد که می‌زنم به شیشه. شیشه را می‌دهد پایین. می‌گویم «اذیتش نکنید لطفن. من اگه وقت داشتم، تا شب شما رو دربست نگه می‌داشتم که خونه نرید. خواهش می‌کنم.»چیزی نمی‌گوید.

شیشه را می‌دهد بالا و راه می‌افتد. من، آقای عزیز سابق، می‌ایستم کنار تک درخت لخت پیاده رو، و به دور شدن پراید سیاه نگاه می‌کنم و نزدیک شدنش به دوستت دارمی در گذشته، که حالا جیغ بلندی شده پشت تلفن و شعر گروس، توی سرم می‌پیچد که کدام پل، در کجای جهان شکسته است، که هیچ کس، به خانه‌اش نمی‌رسد. 


مرتضی برزگر
قلب نارنجي فرشته  ‏ 
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
اسمش هدیه بود یا مهدیه؛ یا هر اسم دخترانه دیگری که توش «ه» ی دو چشم داشت.
موضوع حداقل برای پانزده سال پیش است که اینترنت‌، کارتی بود و داده بودم یک سر سیم تلفنِ خانه مامان بزرگ را – وقتی که رفته بود برای نماز جماعت - یواشکی بیاورند بالا. تا مدت‌ها هم نفهمید که چرا هر وقت گوشی را بر می‌دارد تا به مجید یا پری یا محسن زنگ بزند، به جای بوق یک‌نواخت، صدای تند و تیز و نامفهومی می‌آید که در واقع کلمات من بود با هدیه یا مهدیه و مامان‌بزرگ گمان می‌کرد تلفن خراب است و به صاحب مخابرات، بد و بیراه‌ می‌گفت و گهگاه که حوصله‌اش سر جا نبود، داد می‌زد «مُتی. بیا ببین این خراب شده چشه.» و من فریاد می‌زدم «سیم را بکش و دوباره بزن» و توی این فاصله، اینترنت را قطع می‌کردم.حالا هم درست بخاطر نمی‌آورم که کدام یک از نوه‌ها، صدای اینترنت را شناخته بود و همه چی‌را گذاشته بود کف دست مامان‌بزرگ. آن شب، سر سیم را که از کنار لوله‌های آبِ زیر پله‌ها، داده بودیم بالا، پیدا کرده بودند و من را صدا می‌کردند که بیا پایین ببینیم و مامان بزرگ نعره می‌زد که بگو چرا اینقدر تلفن، کنتور انداخته و من، تازه هدیه را، یا مهدیه را قانع کرده بودم که عکسش را برایم بفرستد، و عکس را فرستاده بود توی پنجره چت یاهو مسنجر، که با بدبختی آمده بود بالا و کند بود و هنوز نرسیده بود. از پایین صدای داد می‌آمد و یکی می‌گفت «اگه نیای پایین، ما میایم بالا» که در اتاق را کلید انداختم و لامپ‌ها را خاموش کردم، انگار خوابم و وقتی برگشتم، دیدم عکسش رسیده. توی عکس، پیراهن آبی یقه سفید پوشیده بود و موهاش، کوتاه بود و فرق از وسط داشت و گونه‌هاش، گلبهی بود انگار و لب هاش باریک و به من نگاه می‌کرد، صاف و عمیق و سوراخ کننده. و مرتب پیام می داد دیدی؟ چطورم؟ من محو صورتش بودم و خواستم بنویسم زیبا یا بی‌نظیر. یکهو دیدم سر و صداها و اینترنت با هم قطع شد که دویدم توی راه پله‌ها، دیدم نصف سیم تلفن بیچاره‌ام، قیچی خورده دست مامان‌بزرگ است و می‌گوید «بالاخره دزد را گرفتیم»
و
ماه‌ها بعد، وقتی تلفن خودم را خریدم و مامور مخابرات وصل کرد و یاهو مسنجرم آمد بالا، دیدم که هدیه یا مهدیه برایم نوشته یعنی انقدر زشت بودم؟ که اگر بلاکم نکرده بود حتمن برایش می‌نوشتم زیباترین بوده ای یا بی‌نظیرترین. 
:)

 مرتضي برزگر 
قلب نارنجی فرشته

  
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
آن وقت ها مدرسه علوی رفتن مد بود. با کلاسی بود.
با هزار زور و امتحان و تست هوش و البته پارتی بازی علی آقا کریمی چپانده شدم آن تو. لای آن همه بچه ای که سلول های خاکستری مغزشان از سوراخ گوش های بلبلی اشان سر ریز می کرد. لای آن همه بچه ای که توی خانه شان کومودور داشتند، ساعت ماشین حساب دار می بستند و سرویس می برد و می آوردشان. من اما، همیشه توی ایستگاه اتوبوس سه راه امین حضور، چشم انتظار اتوبوسی می نشستم که راننده اش موقع سوار شدن می گفت: بلیط نداری سوار نشو! و من همیشه بلیط داشتم. یک بلیط پنج تومانی که لای انگشتان عرق کرده ام، مچاله شده بود.جای من مدرسه علوی نبود. اسم من را باید توی یکی از همان دبستان های شوش- مولوی می نوشتند. همانجا که اگر توی خط نمی ایستادی، ترکه آلبالوی آقای رحیمی پشت ران های لاغرت را خط می انداخت. نه اینکه بروم توی مدرسه ای که روانشناس دارد، آدم حسابی دارد، معاون کوفت دارد و مسئول زهر مار. آخر من چه می دانستم هر چیزی که جلویم می گذارند، پس فردا آتو می شود. من فقط یک بچه بودم. بچه ای که حسرت داشت. بچه ای که نمی دانست توی برگه آرزوها باید چه بنویسد. بچه ای که نمی دانست گول حرف بزرگ تر ها را نباید بخورد. من گول خوردم. بازی ام دادند. گفتند هر چه آرزو داری توی این برگه بنویس. خیالت هم راحت، دست کسی به آرزوهایت نمی رسد.من پینوکیو بودم. زود خر می شدم. خر شدم و نوشتم "من آرزو دارم یک دوچرخه قرمز داشته باشم تا حداقل از مدرسه تا خانه را پا بزنم و پول بلیط اتوبوس را از بوفه مدرسه ساندویچ کالباس بخرم" چمیدانستم بقیه می نویسند آرزویشان سلامتی پدر و مادر است. چمیدانستم بقیه منتظر ظهور امام زمانند. کف دستم را که بو نکرده بودم. فردای آن روز پدرم را خواستند مدرسه و برگه آرزوهایم را گذاشتند کف دستش. شبش یک دوچرخه قرمز دست دوم توی حیاط خانه قدیمی مان بود و پدری که توی اتاق رژه می رفت و زیر لب می گفت: همه بچه ها آرزوی سلامتی پدر مادرشون رو دارن. اون وقت توله ما ....دو چرخه ام را صبح یک روز جمعه و درست آن موقعی که سرم را کرده بودم توی پنجره نانوایی بربری که بگویم "آقا دو تا نان خاشخاشی لطفا" دزد برد. بدون اینکه بداند، همه آرزوهای پسرک جنوب شهری را ربوده است. بدون اینکه بداند این فقط یک دوچرخه نبود. سلامتی پدر و مادر بوده و انتظار ظهور امام زمان.
از آن روز دیگر سوار هیچ دو چرخه ای نشدم. به هیچ اتوبوسی بلیط ندادم و هر روز و هر شب به این فکر می کردم که اگر توی برگه آرزوها می نوشتم سلامتی پدر و مادرم لا اقل این ها را دزد نمی برد. با اینکه خود مادرم را قبل از این ها خدا برده بود.


مرتضی برزگر  
قلب نارنجي فرشته
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
مامان‌بزرگ می‌گفت آدمی‌زاد پرنده است.
من، این حرف را تا دیشب نفهمیده بودم. عمه داشت می‌گفت می‌خواهم یک روز آنجایی که این چرت و پرت‌ها را می‌نویسی پیدا کنم و به همه بگویم دروغ است. الهه گفت راست و دروغ است. نگاه من به عسل بود که داشت با دندان‌های تازه توک زده‌اش گازم می‌گرفت. بعد سرش را آورد بالا. به بینی کوچکش چین داد و ذوق کرد. یک آن، چشمم افتاد به گردی ابروهای نازکش. به جای خالی دو تار مو، روی ابروی راستش که کُپ بابا بود. من، همینجا را بوسیده بودم وقتی روی تخت، سُرش می‌دادند سمت اتاق عمل. گفت حلالم کن بابا. وصیتش را گذاشت لای انگشت‌هام. اول پشت پلک خیسش رابوسیدم و بعد جای خالی میان ابروهاش. گفتم بسلامتی برمی‌گردی مشتی.قبل از بسته‌شدن درها، بابا یک آن، گردن ش را بلند کرد و نگاه غمگین و ترسیده‌ای بهم انداخت . بعد، دست راستش را آورد بالا که خداحافظ. من، لبخند بیچاره‌ای زدم و در که بسته شد، گریستم. مثل تمام روزهای شیمی درمانی‌اش. مثل هر بار که کلاه منگوله دار می‌پوشید که کسی طاسی‌اش را نبیند. مثل روزی که مامان زنگ زد. پرسیدم تموم شد؟ و معنی این سوالم را نمی‌دانستم تا لحظه ای که صورتِ زرد بابا را گذاشتیم روی خاک. عمو تلقین را کلمه به کلمه با مداح خواند و با کمری خم، از قبر آمد بیرون. من نشسته بودم کنار گور مرمری مامان پروانه که شکل کتاب بود. و شعر روی کتاب را می‌خواندم که پروانه سوخت، شمع فرو مرد و شب گذشت.... و به اندوهِ بابا فکر می‌کردم موقع دفنِ مامان پروانه. به شعری که باید سفارش ‌می‌دادم برای سنگ او. به وصیت‌نامه‌‌ای که بعد از عمل بر گردانده بودم بهش، اما یواشکی خوانده بودم که از همه تشکر کرده بود بابت زحمت‌هایی که داده. و مرتضی را با «ی» شکسته نوشته بود و جوهری پر رنگ. انگار  وقتی اسمم را می‌نوشته اندکی صبر کرده و به روزهای مشترک‌ پدر و فرزندی‌مان اندیشیده و خودکارش کمی جوهر داده.صدای عمو برم گرداند به این دنیا. یک آن، خودم را ایستاده دیدم وسط پذیرایی. داشتم عسل را -که پهن بود روی شانه ام- دور می‌گرداندم. عمو گفت سجاد هم همین‌طوری دخترشو می‌خوابونه. عمه داشت سفره می‌انداخت. عکس مامان بزرگ روی طاقچه بود. عکسی که شمال برداشته بودیم. مامان بزرگ می‌گفت دیشب خونه خودمون خوابیدیم. امروز خونه مردم. و بعد در آمد که آدمی‌زاد پرنده است. من زدم به مسخره بازی و قارقار کردم. اول چشم غره رفت و بعد غش غش خندید..... و 

و بی‌گمان آدمی‌زاد، پرنده است.


مرتضی برزگر
قلب نارنجی فرشته

  
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
یکی از عمیق‌ترین پایان‌های ممکن برای هر قصه‌ای، تحول است. تحول قهرمانِ داستان در تقابل با اتفاقی که نظم زندگی‌ش را به‌هم ریخته و بدلش کرده به آدم دیگری. ادبیات پر از این قصه‌هاست و زندگی‌هم. مثلن من هیچ‌وقت آن روزی که دوچرخه‌ام را دزد برد، فراموش نمی‌کنم. جمعه صبح بود و صفِ شلوغ بربری. مردها، از پشت فشار می‌دادند و زن‌ها یک‌صدا می‌گفتند یکی یا دوتا. نان را که گرفتم، دیدم دوچرخه ام نیست.
وحشت کردم. ....م پرید بیرون. یکی از ته صف گفت: «اینوری بردنش.» زنی چادری گفت «آقا چرا دروغ میگی. اونوری رفت.» من کمی این ور می‌دویدم و اندکی آن ور. کوچه به کوچه. از روی جوهای آب‌ می‌پریدم و گریه می‌کردم و بربری را که سرد شده بود و بیات، عین علم یزید توی هوا می‌چرخاندم و داد می‌زدم. اما نبود. آب شده بود و رفته بود زیر آسفالتِ کهنهء کوچه‌های پشت خیابان مادر. از هر کس که می‌شد سراغ دوچرخه‌ام را گرفتم. از معتادی که داشت می‌شاشید به دیوارِ انبار کاه. از مردی چاق و کوتاه که جای نفس کشیدن، خُرخُر می‌کرد. از دختری با صورت کک و مکی که چادرش را برعکس پوشیده بود، اما بهم گفت «حیوونکیِ من» بعد سرم را ناز کرد که دستش نرم بود و بوی کرمِ نیوِآ می‌داد. پرسید دلم می‌خواهد با او برگردم خانه‌مان؟ چشم‌هاش عین تیله بود. تیله سه پر. دستم را گرفت و تا جلوی کاروانسرا آورد. وقتی در زدم، بابا و آقاجون و مامان بزرگ دویدند توی کوچه. بابا گوشم را پیچاند و گفت «کجا بودی تا حالا؟» آقاجون گفت «صدبار با این پای درد کن اومدم دم نونوایی» مامان بزرگ گفت «دوچرخه‌ات کو ننه؟» من سر چرخاندم و دیدم دختره نیست. بغض کردم و گفتم «بردنش» بعد از آن، هر روز کل کوچه‌ها را دور می‌گشتم شاید دوچرخه‌ام را ببینم. دوچرخه خوشگلم که نوار قرمز داشت و بوق بلند شیپوری. اما همه‌ش، به دختره فکر می‌کردم. به بوی کرم‌ نیوِآ. به جای دستش روی مچم، که هنوز هست انگار. من نمی‌دانم آدم‌های قصه‌های شما چطور متحول می‌شوند؛ اما، حالا که قرار است سال جدید را با هم آغاز کنیم، دوست دارم از این دعای قدیمی شروع کنم که ای تغییر دهنده دل‌ها و دیده‌ها، حال همه ما را به بهترین شکلش خوب کن.... 
و قصه ما را در سال نو، عاشقانه بنویس. شاد. پر از مهربانی و آکنده از رفاقت با تو. خودت دل‌های پیش  از این شکسته را مرهم باش. خودت کمک‌مان کن بعد از پایان هر کدام از قصه‌هایمان، آدم‌ بهتری شده باشیم. آدمی که تو دوست‌تر داری.

ای رفیق‌ترینِ رفیق‌ها... سال نو، مبارک.  


مرتضی برزگر 
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان تکان دهنده/ یک چشم صنم بانو 1 317 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۱۴ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان تکان دهنده/ تصادف ماشین صنم بانو 0 241 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۸ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان غم انگیز دفتر خاطرات صورتی صنم بانو 1 196 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
4 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
v.a.y (۲۹-۱۲-۹۶, ۰۲:۰۵ ق.ظ)، صنم بانو (۱۳-۱۲-۹۶, ۰۱:۴۲ ق.ظ)، taranomi (۱۷-۱۱-۹۶, ۱۱:۳۲ ق.ظ)، author (۱۶-۱۱-۹۶, ۱۰:۱۱ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان