ارسالها: 144
موضوعها: 8
تاریخ عضویت: خرداد ۱۳۹۶
اعتبار:
663
سپاسها: 0
3 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
۰۹-۰۴-۹۶، ۱۲:۱۵ ق.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۰۹-۰۴-۹۶، ۰۶:۱۴ ق.ظ توسط d.ali.)
یک سری استاد دانشگاه رو دعوت کردن به فرودگاه و اون ها رو توی یه هواپیما نشوندن و وقتی درهای هواپیما رو بستن از بلندگو بهشون اعلام کردن که "این هواپیما ساخت دانشجوهای شماست!وقتی اساتید محترم این خبر رو شنیدن، همه از دم اقدام به فرار کردن! همه رفتن به سمت در خروجی، به جز یه استاد که خیلی ریلکس نشسته بود! ازش پرسیدن: چرا نشستی؟ نگو که نمی ترسی!
استاد با خونسردی گفت: اگه این هواپیما ساخت دانشجوهای منه که شک دارم پرواز بکنه، تازه اگه روشن بشه!
ارسالها: 144
موضوعها: 8
تاریخ عضویت: خرداد ۱۳۹۶
اعتبار:
663
سپاسها: 0
3 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
۰۹-۰۴-۹۶، ۱۲:۱۸ ق.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۰۹-۰۴-۹۶، ۰۲:۰۶ ق.ظ توسط مهرسا1383.)
مسافر تاکسی آهسته روی شونه ی راننده زد چون میخواست ازش یه سوال بپرسه
راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد
نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد
برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!"
مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمیدونستم که یه ضربهی کوچولو آنقدر تو رو میترسونه"
راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه رانندهی تاکسی دارم کار میکنم… آخه من 25 سال رانندهی ماشین جنازه کش بودم…!
ارسالها: 144
موضوعها: 8
تاریخ عضویت: خرداد ۱۳۹۶
اعتبار:
663
سپاسها: 0
3 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
می گویند: مریلین مونرو "بازیگر، خواننده و مانکن مشهور آمریکایی" یک وقتی نامه ای به البرت اینشتین نوشت:
فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه هایمان به زیبایی من و هوش و
نبوغ تو. . . چه محشری می شوند!
آقای “اینشتین”در جواب نوشت:
ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم.
واقعا هم که چه غوغایی می شود!
ولی این یک روی سکه است، فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود!
ارسالها: 144
موضوعها: 8
تاریخ عضویت: خرداد ۱۳۹۶
اعتبار:
663
سپاسها: 0
3 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ برای ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ می ره به ﺳﻠﻒ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ. ﻭﻟﯽ اشتباها می ره ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ می نشینه ﻭ ﺷﺮﻭﻉ می کنه ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ می بینه ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ می شه ﻭ می گه: ﮔﺎﻭﻫﺎ ﺑﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﺎ ﻏﺬﺍ نمی خوﺭﻥ.
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ می گه: ﺑﻠﻪ، ﺩﺭﺳﺘﻪ. پس من ﭘﺮﻭﺍﺯ می کنم ﻭ می رم ﯾﻪ ﺟﺎی ﺩﯾﮕﻪ می نشینم!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ می شه، ﺗﺼﻤﯿﻢ می گیرﻩ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ تلافی کنه!
بعد از ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ، بعد از این که ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭﺭﻗﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺭﻭ ﺗﺼﺤﯿﺢ می کنه، ﻣﺘﻮﺟﻪ می شه ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ می تونه ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ درس رو ﭘﺎﺱ ﮐﻨﻪ. به همین دلیل به دانشجو می گه: ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ می پرسم، اگر ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺪهی ﻧﻤﺮﻩ ﺗﻮ رو می دهم. ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺍﯾﻨﻪ: ﺗﻮی ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﻭ ﺗﻮی ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ، ﺗﻮ ﮐﺪﻭم رو ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می کنی؟
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ﮐﯿﺴﻪ ﭘﺮ از ﭘﻮﻝ رو!
ﺍﺳﺘﺎﺩ: ﻭﻟﯽ اگر من بودم، ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ رﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می کرﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ مهم تر از ﭘﻮﻟﻪ.
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ﺑﻠﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ! ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﭼﯿﺰی رو برمی دﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﻧﺶ ﺑﻪ ﺟﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ می نویسه: "ﮔﺎﻭ" ﻭ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﻭ می ده ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ. ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﺪﻭﻥ این که ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ می ره ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﻭﻟﯽ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ بر می گرده ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ می گه: ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ، ﺷﻤﺎ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﻀﺎﺗﻮن رو ﺯﺩید ﻭﻟﯽ ﻧﻤﺮﻩ من رو ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﺑﻨﻮیسید!
ارسالها: 144
موضوعها: 8
تاریخ عضویت: خرداد ۱۳۹۶
اعتبار:
663
سپاسها: 0
3 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
مرﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﺳﻠﺤﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﺑﺎﻧﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺗﻘﺎﺿﺎﯼ ﭘﻮﻝ ﮐﺮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﭘﻮﻟﻬﺎﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﺮﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﺑﺎﻧﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺩﯾﺪﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻧﮏ ﺩﺯﺩﯼ ﮐﻨﻢ ؟
ﻣﺮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺑﻠﻪ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ
ﺳﭙﺲ ﺩﺯﺩ ﺍﺳﻠﺤﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺷﻘﯿﻘﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﻭﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎ ﮐﺸﺖ !
ﺍﻭ ﻣﺠﺪﺩﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻭﺟﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﻭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺩﯾﺪﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻧﮏ ﺩﺯﺩﯼ ﮐﻨﻢ ؟؟
ﻣﺮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﻧﻪ ﻗﺮﺑﺎﻥ .. ﻣﻦ ﻧﺪﯾﺪﻡ ، ﺍﻣﺎ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺩﯾﺪ
ﺩﺯﺩ ﻣـَﺮﺩ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﻧﻤﮑﻪ.............
با نمکی در همه جاها جواب نمیده هاااااااااااااااااااااا
خداییش دلتون خنک میشه
ارسالها: 144
موضوعها: 8
تاریخ عضویت: خرداد ۱۳۹۶
اعتبار:
663
سپاسها: 0
3 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدید آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید: "می دونی زشت ترین دختر این کلاسی؟" یک دفعه کلاس از خنده ترکید... بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند: "اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی." او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فرد کلاس است. و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند.
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و... به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری، ویژگی برجسته او، تعریف و تمجیدهایش از دیگران بود. او واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگ ترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.
سال ها بعد، وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم. پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری¬اش رفتم، دلیل علاقه¬ام را جذابیت سحرآمیزش می دانستم. برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود. در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟ همسرم جواب داد من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
آیا می دانید این داستان از کیست؟
ارنستو چه گوارا
ارسالها: 144
موضوعها: 8
تاریخ عضویت: خرداد ۱۳۹۶
اعتبار:
663
سپاسها: 0
3 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
مرد تازه به خانه رسیده بود و هنوز پیراهن از تن خارج نکرده بود که با صدای جیغ و کوبیده شدن کت و شلوارش به صورت اش هاج و واج ماند و همسرش را دید که با گریه می گفت:
این چیه؟ ها نامرد! این چیه؟ یه تار موی بلوند بلند روی کت تو بود!
من همیشه می دونستم که تو یه زن مو بلند بلوند رو به من ترجیح می دهی!
به هر قائله اون روز گذشت و روز بعد...
مرد تازه به خانه رسیده بود و هنوز پیراهن از تن خارج نکرده بود که با صدای جیغ و کوبیده شدن کت و شلوارش به صورت اش هاج و واج ماند و همسرش را دید که با گریه می گفت:
این چیه؟ ها نامرد! این چیه؟ یه تار موی مشکی بلند روی کت تو بود! من همیشه می دونستم که تو یه زن مو بلند و مشکی رو به من ترجیح می دهی!
آن روز هم به هر قائله ای بود، گذشت و روز بعد...
مرد پیش از بازگشت به خانه، به خشکشویی محل رفت با پرداخت انعام اضافه دستور داد کتش را به خوبی برس بزنند و حتی بخار بدهند و مجدد برس بزنند و به او اطمینان دهند که حتی یک سبیل مرد هم روی کت او نیست! و سپس عازم خانه شد...
مرد تازه به خانه رسیده بود و به آرامی و اطمینان با لبخند پیروزمندانه پیراهن از تن خارج می کرد
که با صدای جیغ و کوبیده شدن کت و شلوارش به صورت اش هاج و واج ماند و همسرش را دید که با گریه می گفت:
بی صفت پست! نامرد! این یعنی چی؟ من هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم که تو یه زن کچل رو به من ترجیح بدهی!
ارسالها: 144
موضوعها: 8
تاریخ عضویت: خرداد ۱۳۹۶
اعتبار:
663
سپاسها: 0
3 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
از دختر یکی از دوستانم پرسیدم که وقتی بزرگ شدی می خواهی چه کاره بشی؟ نگاهم کرد و گفت که می خواد رئیس جمهور بشه.
پرسیدم که اگه رئیس جمهور بشی، اولین کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟
جواب داد: به مردم گرسنه و بی خانمان کمک می کنم.
بهش گفتم: نمی تونی منتظر بمونی که وقتی رئیس جمهور شدی این کار رو انجام بدی، می تونی از فردا به خانه ی من بیایی و چمن ها رو بزنی، درخت ها رو وجین کنی و پارکینگ رو جارو کنی. اون وقت من به تو 50 دلار می دهم و تو رو می برم جاهایی که بچه های فقیر هستن و تو می تونی این پول رو بدی بهشون تا برای غذا و خونه ی جدید خرج کنن.
مستقیم توی چشمام نگاه کرد و گفت: چرا همون بچه های فقیر رو نمی بری خونه ات، تا این کارها رو انجام بدن و همون پول رو به خودشون بدی؟
نگاهی بهش کردم و گفتم: به دنیای سیاست خوش اومدی