۳۰-۰۶-۹۵، ۰۶:۳۴ ب.ظ
داستان دعوای پدر و پسر
اوایل تابستون بود و پیمان هم با نمرات نچندان جالبی ترم دوم دانشگاه رو تموم کرده بود.
آدم تنهایی بود.
بیشتر وقتشو با کامپیوتر و تنهاییاش تو اتاق میگذروند
انزوا و دور از جمع بودنش باعث شده بود که تقریبا هیچ دوست صمیمی نداشته باشه
تک و توک آدم هایی رو پیدا میکرد که باهاشون بتونه بره بیرون ولی خارج شدن از کنج تنهاییاش واسش سخت بود
آدم مسئولیت پذیری نبود,رفتن به دانشگاه رو هم بیشتر بخاطر تعویق خدمتش انتخاب کرده بود و زحمت کار کردن رو هم به خودش نمیداد
به زحمت میشد تو جمع خانواده بیاد و با تنها خواهرش گپ و گفتی بکنه
ساناز,خواهر کوچکترش بود و برعکس پیمان دختر موفقی تو درس و خانواده بود
پدر و مادر پیمان برای هر دوی بچه هاشون هر کاری که از دستشون بر میومد رو میکردن
اصلان پدر پیمان مرد زحمت کشی بود , آدم بی سر و صدایی که هفته ها و روزهاشو سرگرم کار بود و مرجان خانوم هم تمام توجهش رو معطوف بزرگ کردن بچه ها کرده بود
اما تنها نگرانی اصلان و مرجان همین رفتارهای پیمان بود
یا اصلا دوستی رو تو مدرسه و جمع ها نداشت , یا اینکه کسایی رو انتخاب میکرد که بوی خوشی از رفاقتشون به مشام نمیرسید
هر روز که میگذشت و گرمای روزهای تابستون بیشتر میشد رفتارهای عجیب پیمان بیشتر میشد
از دیروقت اومدناش تا جایی که چند روز به یکبار تو خونه پیداش میشد
از بین همون دوستای انگشت شمارش وارد جمعی شده بود که به قول خودشون خوش بودن و تفریحاتشون خطرناک تر از چیزی بود که آدم میتونست فکرشو بکنه
کارش شده بود این که روز و شب رو با دوستاش بگذرونه...
اواسط مرداد بود و پیمان آخرهای شب بعد از سه روز اومد خونه
بوی سیـ ـگار و دودهایی که خانواده نمیتونستن تشخیص بدن از کجا اومده و به پیمان چسبیده کل راهرو رو گرفته بود
وقتی بی توجه به همه و با اکتفا به یه سلام سرد رفت تو اتاقش پدرش نتونست کارهای بی توجیهش رو تحمل بکنه و به سمت اتاق پیمان رفت
اونقدر در رو زد تا پیمان از اتاقش اومد بیرون
در جواب تمام سوالهای پدر فقط به یک جمله اکتفا کرد و گفت دارم با دوستام خوش میگذرونم و از جوونیم لذت میبرم
همین رو گفت و از خونه زد بیرون
همین رفتارها باعث شده بود که اصلان کارش رو نیمه کاره بزاره و بیفته دنبال پیمان,
به زحمت زیاد تونست آدرس خونه ای که با دوستاش اونجا بودن رو پیدا بکنه
دوست نداشت کاری بکنه که دیگه پیمان نتونه به خونه برگرده و از اینی که هست شرایط بدتر بشه
به خاطر همین میخواست با حرف زدن و قانع کردنش هر جور که شده از اون مخمصه بکشدش بیرون
غافل از اینکه نقطه های سیاه پیمان بیشتر از اونی شده بود که با پاک کن پدر از بین بره...
وقتی پیداش کرد و دیدش با روی خوش ازش خواهش کرد که به خونه برگرده و این وضع رو تموم بکنه
حال مرجان خوب نبود,حتی دونستن این موضوع هم باعث نشد که پیمان دست از کارهاش برداره و با پدر برگرده
وقتی اصلان رفتارهای غیرعادی و جوابهای پرت و پلای پیمان رو دید ناراحت شد و خواست هر طور که شده پیمان رو از اون خونه بیاره بیرون
دستش رو گرفته بود و با خودش میبرد
پیمان هم که تو حال خودش نبود داشت مقاومت نشون میداد
به یکباره دستش رو کشید و پدر رو به سمت پایین پله ها هول داد
چیزی که پایین پله ها اتفاق افتاد فراتر از اونی بود که مرجان و ساناز تو خونه انتظارشو میکشیدن
اصلان سرش به لبه پله خرده بود و خون همه راهرو رو گرفته بود
دوستان پیمان هم وقتی این صحنه رو دیدن از ترس شریک شدن تو جرم پیمان فرار کردن و تنهاش گذاشتن
کم کم داشت به خودش میومد
وقتی چشم باز کرد دید پدرش غرقه خون افتاده کنار پله و صدای آژیر پلیس از نزدیکی به گوشش میرسه
تنها چیزی که به ذهنش رسید فرار کردن بود
بعد از اومدن پلیس به اون خونه معلوم شد پیمان مشروبات الکلی و شیشه مصرف کرده بود
اصلان رو به بیمارستان رسوندند ,تو حالت اغما چشمان گریان مرجان و ساناز رو بروی خودش میدید
پیمان اون شب هر کاری کرد که بتونه یه جا واسه شب پیدا بکنه هیچ کدوم از دوستاش جواب تلفنش رو نمیدادن
خوش گذرونی ها و شادیهای پیمان زودتر از اون چه که فکرشو میکرد تموم شده بودن و دوستان گرمابه و گلستانش همه رو از کاری که کرده بود خبردار کرده بودن
پلیس بدنبال پیمان بود و مادر و خواهرش هم چشم به انتظار برگشتن پدر
هزینه های بیمارستان مرجان رو مجبور کرده بود تا خونه رو بفروشه و با ساناز تو یه خونه استجاره ای دوران انتظار رو بگذرونن
تو این مدت به هر زحمتی خودش رو پنهان کرده بود
هوا کم کم سرد میشد و پیمان شباهتی به اون جوان سابق نداشت
اونقدر سرد که حتی خودش رو هم نمیشناخت
مصرف شیشه خیلی زود حافظه و تمام خوبی هایی که تو گذشته دیده بود رو از یادش برده بود
چند روزی بود که دیگه هیچ پولی نداشت و تمام اندوخته های یواشکیش از صندوق خونه ته کشیده بود
اوایل تابستون بود و پیمان هم با نمرات نچندان جالبی ترم دوم دانشگاه رو تموم کرده بود.
آدم تنهایی بود.
بیشتر وقتشو با کامپیوتر و تنهاییاش تو اتاق میگذروند
انزوا و دور از جمع بودنش باعث شده بود که تقریبا هیچ دوست صمیمی نداشته باشه
تک و توک آدم هایی رو پیدا میکرد که باهاشون بتونه بره بیرون ولی خارج شدن از کنج تنهاییاش واسش سخت بود
آدم مسئولیت پذیری نبود,رفتن به دانشگاه رو هم بیشتر بخاطر تعویق خدمتش انتخاب کرده بود و زحمت کار کردن رو هم به خودش نمیداد
به زحمت میشد تو جمع خانواده بیاد و با تنها خواهرش گپ و گفتی بکنه
ساناز,خواهر کوچکترش بود و برعکس پیمان دختر موفقی تو درس و خانواده بود
پدر و مادر پیمان برای هر دوی بچه هاشون هر کاری که از دستشون بر میومد رو میکردن
اصلان پدر پیمان مرد زحمت کشی بود , آدم بی سر و صدایی که هفته ها و روزهاشو سرگرم کار بود و مرجان خانوم هم تمام توجهش رو معطوف بزرگ کردن بچه ها کرده بود
اما تنها نگرانی اصلان و مرجان همین رفتارهای پیمان بود
یا اصلا دوستی رو تو مدرسه و جمع ها نداشت , یا اینکه کسایی رو انتخاب میکرد که بوی خوشی از رفاقتشون به مشام نمیرسید
هر روز که میگذشت و گرمای روزهای تابستون بیشتر میشد رفتارهای عجیب پیمان بیشتر میشد
از دیروقت اومدناش تا جایی که چند روز به یکبار تو خونه پیداش میشد
از بین همون دوستای انگشت شمارش وارد جمعی شده بود که به قول خودشون خوش بودن و تفریحاتشون خطرناک تر از چیزی بود که آدم میتونست فکرشو بکنه
کارش شده بود این که روز و شب رو با دوستاش بگذرونه...
اواسط مرداد بود و پیمان آخرهای شب بعد از سه روز اومد خونه
بوی سیـ ـگار و دودهایی که خانواده نمیتونستن تشخیص بدن از کجا اومده و به پیمان چسبیده کل راهرو رو گرفته بود
وقتی بی توجه به همه و با اکتفا به یه سلام سرد رفت تو اتاقش پدرش نتونست کارهای بی توجیهش رو تحمل بکنه و به سمت اتاق پیمان رفت
اونقدر در رو زد تا پیمان از اتاقش اومد بیرون
در جواب تمام سوالهای پدر فقط به یک جمله اکتفا کرد و گفت دارم با دوستام خوش میگذرونم و از جوونیم لذت میبرم
همین رو گفت و از خونه زد بیرون
همین رفتارها باعث شده بود که اصلان کارش رو نیمه کاره بزاره و بیفته دنبال پیمان,
به زحمت زیاد تونست آدرس خونه ای که با دوستاش اونجا بودن رو پیدا بکنه
دوست نداشت کاری بکنه که دیگه پیمان نتونه به خونه برگرده و از اینی که هست شرایط بدتر بشه
به خاطر همین میخواست با حرف زدن و قانع کردنش هر جور که شده از اون مخمصه بکشدش بیرون
غافل از اینکه نقطه های سیاه پیمان بیشتر از اونی شده بود که با پاک کن پدر از بین بره...
وقتی پیداش کرد و دیدش با روی خوش ازش خواهش کرد که به خونه برگرده و این وضع رو تموم بکنه
حال مرجان خوب نبود,حتی دونستن این موضوع هم باعث نشد که پیمان دست از کارهاش برداره و با پدر برگرده
وقتی اصلان رفتارهای غیرعادی و جوابهای پرت و پلای پیمان رو دید ناراحت شد و خواست هر طور که شده پیمان رو از اون خونه بیاره بیرون
دستش رو گرفته بود و با خودش میبرد
پیمان هم که تو حال خودش نبود داشت مقاومت نشون میداد
به یکباره دستش رو کشید و پدر رو به سمت پایین پله ها هول داد
چیزی که پایین پله ها اتفاق افتاد فراتر از اونی بود که مرجان و ساناز تو خونه انتظارشو میکشیدن
اصلان سرش به لبه پله خرده بود و خون همه راهرو رو گرفته بود
دوستان پیمان هم وقتی این صحنه رو دیدن از ترس شریک شدن تو جرم پیمان فرار کردن و تنهاش گذاشتن
کم کم داشت به خودش میومد
وقتی چشم باز کرد دید پدرش غرقه خون افتاده کنار پله و صدای آژیر پلیس از نزدیکی به گوشش میرسه
تنها چیزی که به ذهنش رسید فرار کردن بود
بعد از اومدن پلیس به اون خونه معلوم شد پیمان مشروبات الکلی و شیشه مصرف کرده بود
اصلان رو به بیمارستان رسوندند ,تو حالت اغما چشمان گریان مرجان و ساناز رو بروی خودش میدید
پیمان اون شب هر کاری کرد که بتونه یه جا واسه شب پیدا بکنه هیچ کدوم از دوستاش جواب تلفنش رو نمیدادن
خوش گذرونی ها و شادیهای پیمان زودتر از اون چه که فکرشو میکرد تموم شده بودن و دوستان گرمابه و گلستانش همه رو از کاری که کرده بود خبردار کرده بودن
پلیس بدنبال پیمان بود و مادر و خواهرش هم چشم به انتظار برگشتن پدر
هزینه های بیمارستان مرجان رو مجبور کرده بود تا خونه رو بفروشه و با ساناز تو یه خونه استجاره ای دوران انتظار رو بگذرونن
تو این مدت به هر زحمتی خودش رو پنهان کرده بود
هوا کم کم سرد میشد و پیمان شباهتی به اون جوان سابق نداشت
اونقدر سرد که حتی خودش رو هم نمیشناخت
مصرف شیشه خیلی زود حافظه و تمام خوبی هایی که تو گذشته دیده بود رو از یادش برده بود
چند روزی بود که دیگه هیچ پولی نداشت و تمام اندوخته های یواشکیش از صندوق خونه ته کشیده بود