امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دریای بی رحم!
#1
به نام اولین وآخرین
دخترک روی شن های خیس ساحل نشسته بود و در حالی که آفتاب نیمی از صورت معصومش را روشن کرده بود، بی توجه به دور وبرش مشغول شمردن صدف های دوست داشتیش بود.با صدای بلند صدف هایش را می شمرد و داخل سطل اسباب بازیش می ریخت...29،28،27... ویادش رفت. صدای کودکانه اش بلند شد: مهدی... بعد از 29 چنده؟؟
و مهدی که چندقدم آن طرف تر غرق درست کردن قلعه ی شنی اش بود،جوابی نداد. دخترک که مهدی را بی توجه دید بلند شد و رفت وکنار قلعه ی شنی ایستاد.مهدی سر بلند کرد و وقتی نگاه دخترک را متوجه ی قلعه ی شنی اش دیدبا ذوق کودکانه ای پرسید: خوب شده. نه؟؟ و دخترک که دیگر صدف های دوست داشتنیش را فراموش کرده بود گفت:آره..خیلی خوشگله.منم درست کنم؟؟ وهر دو مشغول بازی با ماسه های نرم وخیس ساحل شدند.مهدی همانطور که با دستش سطلش را پر از ماسه می کرد گفت: نگــار... نگار منتظر نگاهش کرد ومهدی ادامه داد:عمه ام می گفت بابام توی دریا غرق شده! همین جا. نگار کودکانه پرسید: بابات شنا بلد نبوده؟
- نمی دونم. عمه ام می گفت بابام ماهی گیر بوده. اومده بوده دریا ماهی گیری اما دیگه برنمی گرده. مکثی کرد وپرسید: به نظرت بدن بابام الآنم تو دریاست؟؟ نگار با تعجب پرسید: تو دریا؟!
-آره. آخه عمه ام گفت هیچ کس نتونست بابام رو پیدا کنه. شاید الآنم تو دریا باشه. نه؟؟
نگار که حالش دگرگون شده بود وبا دست هایش فقط با شن ها بازی می کرد زیر لب گفت: نمی دونم...
نگار در فکرهای کودکانه و تلخش غرق شده بود که بالاخره برای پرسیدن سوالی سرش را بالا گرفت وپرسید: مهدی. عمه ات مهربون بود؟؟
-آره.
-پس چرا تو رو آورد پیش ما؟؟
-عمه ام من رو نیاورد. شوهرش آورد. اون من رو دوست نداشت وگرنه عمه ام منو خیلی ام دوست داشت.
دخترک آهانی گفت و دوباره در فکرهایش فرو رفت.مهدی دوباره او را از افکارش بیرون کشید: من برم تو دریا بابام رو پیدا کنم؟؟
نگار با تعجب پرسید: مگه می تونی؟؟
-آره. شنا بلدم.
سوال دیگری به ذهن نگار رسید: اگه بابات رو ببینی می شناسی؟
-آره. عکسش رو دیدم.
ونگار محزون تر از قبل شد و گفت: من عکسش هم ندیدم.
و اشک در چشم های معصومش حلقه زد و حواسش به این که دارد قلعه ی شنی را خراب می کند نبود. مهدی قدمی به سمت دریا رفت وسپس خیلی سریع پیراهنش را در آورد و با عجله به سمت دریا دوید وتنش را در آب فرو برد.
زن که متوجه ی مهدی شد سریع به سمت دریا دوید وبا جیغ و داد نجات غریق ها را صدا زد. آنقدر هراسان و وحشت زده بود که متوجه ی نگار که آویزانش شده بود و سعی داشت او را متوجه ی خود کند نبود. وقتی دو تن از مردان به دریا زدند و در پی مهدی رفتند صدای جیغ و دادش تمام شد وبا استرس به دریا خیره شد.تازه داشت متوجه ی نگار می شد.نگاه از دریا گرفت وعصبی رو به نگار گفت: چیه؟؟ چی می گی؟؟
و نگار معصومانه گفت: خانوم مهدی خودش شنا بلده!
زن عصبانی فریاد کشید : مگه من نگفتم کسی حق نداره بره تو آب! مسئولیت شما با منه. مگه من نگفتم مواظب هم باشید. چرا گذاشتی بره تو آب؟؟!
نگار که بغض کرده بود با صدای آرامی گفت: آخه گفت می خواد بره باباشو پیدا کنه.
زن با تعجب پرسید: باباشو پیدا کنه؟!
-آره. آخه گفت باباش تو دریا غرق شده وهیچ کس هم نتونسته پیداش کنه.
و بغض بدی به گلوی زن چنگ انداخت که نتوانست مهارش کند وبا چشم های خیس به بچه های یتیمی نگاه کرد که همه جمع شده بودند وبه صف ایستاده بودند تا نجاتگران مهدی را از آب بیرون بیاورند. نگاهش را از آنها گرفت وبه روبرو دوخت. یکی از مردان مهدی را روی دست گرفته بود وداشت از آب بیرون می آمد. لبخند تلخی روی لب های زن جا خوش کرد!
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دریای دزد و قاتل! AsαNα 0 225 ۳۰-۰۶-۹۵، ۰۶:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: AsαNα

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان