امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
در کنار تو خوشبخت ترینم| arameeshgh20 کاربر انجمن
#1
خسته ام... خسته ی خسته... خسته از گذر ایام... خسته از حرفاهای ناگفته... خسته از طعنه های این و اون... خسته از سرزنش ها... خسته از پوزخندها... خسته از دیدی گفتم ها... آره خسته ام... واقعا خسته ام... امشب خسته ی خسته ام... خسته از همه ی دنیا
سرمو به دیوار اتاقم تکیه دادمو روی زمین نشستم....
چشمامو بستم تا به هیچ چیز فکر نکنم... هر چند زیاد موفق نیستم ولی همه ی سعیم رو میکنم
آره همه ی سعیم رو میکنم که به هیچ چیز فکر نکنم
به اینکه کنارم هست و در عین حال کنارم نیست
به اینکه مال من هست و در عین حال مال من نیست
به اینکه دوستم داره و در عین حال دوستم نداره
به اینکه همه ی دنیاش هستمو در عین حال هیچی براش نیستم
آره نمیخوام به هیچ چیز فکر کنم
حداقل امشب رو نمیخوام به هیچ چیز فکر کنم
نمیخوام به این فکر کنم که همسرم، عشقم، همه وجودم الان پای سفره ی عقد کنار زنی نشسته که یه زمانی بهترین دوستم بود
نمیخوام به این فکر کنم که همه ی دنیای من داره تکیه گاه کسی میشه که یه روزی از خواهر هم به من نزدیک تر بود
نه نمیخوام فکر کنم... نمیخوام به هیچ کدوم از اینا فکر کنم... تحمل هیچکدوم از این خیانتها رو ندارم... نمیخوام فکر کنم دو تا از بهترین افراد زندگیم از همیشه بهم نزدیک ترن و در عین حال فرسنگها از من دورن
چشمامو میبندمو زمزمه وار میگم: میتونم... آره من میتونم... میتونم بدون اون هم ادامه بدم
دستم رو روی قلبم میذارم
ضربانش خیلی بالاست... اونقدر تند میزنه که حس میکنم میخواد از سینه ام خارج بشه
لبخند تلخی میزنمو زیرلب زمزمه میکنم: مطمئنی میتونی؟
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... چیزی از درونم فریاد میزنه نه مطمئن نیستم... صدای خنده از اتاق عقد بلند میشه... چقدر آدما بی رحم شدن... من اینجا هستمو هیچکس برای یه لحظه هم مراعات من رو نمیکنه... همه کل میکشن همه شادی میکنند همه جیغ میزنند و من همه ی سعیمو میکنم که بیشتر از این نشکنم... بیشتر از این خرد نشم... بیشتر از این بازیچه نشم... بیشتر از این داغون و فسرده نشم..
حرفای گذشته اش تو گوشم میپیچه
«خانمم چرا اینقدر غمگینه »
-امیر هیچوقت ترکم نکن... هیچوقت... میدونی که به جز تو کسی رو ندارم.. نه مادری نه پدری نه خواهری... از همه گذشتم ... از همه دنیا گذاشتم فقط به خاطر تویی که همه ی وجودم شدی
«دیوونه... تو تنها بهونه ی زندگی منی... دیگه نبینم چشمای خانمم اشکی بشه ها »
-اشک شوقه... بعد از دو سال بالاخره میتونم واسه ی همیشه ی همیشه مال تو باشم
امیر: امیر به قربون خانمش بره
لبخند تلخی رو لبام میشینه
با چشمهای اشکی به رو به رو خیره میشم... دیگه کسی نیست که اشکامو پاک کنه که بگه دیگه نبینم چشمای خانمم اشکی بشه
به گذشته ها سفر میکنمو یاد حرفای خودم میفتم
-بابا من عاشق امیرم.. من نمیتونم با کس دیگه ای ازدواج کنم امیر همه دنیای منه... اونو از من نگیرین
صدای عاقد رو میشنوم: برای اولین بار صیغه ی عقد رو میخونه
دستم به سمت صورتم میره... هنوز اون سیلی بابا رو روی صورتم احساس میکنم
صدای بابا تو گوشم میپیچه
«من دیگه دختری به اسم مریم ندارم»
زمزمه وار میگم: بابا... ایکاش منو ببخشی
صدای یکی از دخترای فامیل رو میشنوم که میگه: عروس رفته گل بچینه
یاد عقد خودم میفتم... چه قدر غریب... چقدر بی کس... چقدر تنها... چقدر غمگین... بدون مادر... بدون پدر... بدون خونواده... بدون فامیل... تنها چیزی که در دست داشتم یه چیز بود... رضایت نامه ی پدری که من رو از خودش رونده بود... رضایت نامه ای که به قیمت از دست رفتن رابطه ها به دست اومده بود
عاقد برای دومین بار خطبه ی عقد رو میخونه
و من با لبخندی تلخ تر از همیشه به گذشته ها فکر میکنم... به گریه هام... به ناله هام... به غصه هام
-امیر دکتر گفته من هیچوقت مادر نمیشم... میفهمی امیر من نمیتونم مادر بشم..
امیر: عزیزم من تو رو میخوام... مهم تویی عشق من
-اما
امیر: هیـــــــــــس... دیگه نبینم بیخودی گریه کنیا... بچه میخوام چیکار اصلا خودت هنوز بچه ای همین که تو رو بزرگ کنم هنر کردم
-امیـــــــــــــر
امیر: جون امیر
با صدای یه نفر به خودم میام
عروس رفته گلاب بیاره
زمزمه وار میگم: چقدر دلتنگ اون روزام
-امیرم چرا این روزا اینقدر بدقلقی میکنی
امیر: واقعا میخوای دلیلش رو بدونی؟... آره؟... باشه بهت میگم... خسته شدم... دیگه بریدم... آره من بریدم.. دوست دارم وقتی پامو تو این خونه میذارم صدای گریه ی بچه ای رو بشنوم... خسته ام از این زندگیو... از این خونه ی سوت و کور بیزارم... دیگه حتی دوست ندارم پامو تو این خونه بذارم
چقدر سخته یادآوری اون لحظه ها...
- میتونیم یه بچه از بهزیستی بیاریم
امیر: من بچه ای میخوام که از گوشت و خون خودم باشه... دو ساله دارم تحملت میکنم.. دو ساله دارم عذاب میکشم... همین که طلاقت ندادم خیلیه... چون دوستت داشتم ولی دیگه این عشق هم نمیتونه هیچ چیز رو تغییر بده... مادر من هم آرزو داره... پدر من هم در حسرت دیدن نوه اش میسوزه... هر روز با دیدن نوه های این و اون حسرت میخورن و دم نمیزنند
-امیرم.........
امیر: خفه شو مریم.. فقط خقه شو... دیگه دوست ندارم اینجوری ادامه بدم... میخوام ازدواج کنم... میخوای بری برو میخوای بمونی هم بمون ولی من بچه میخوام
زیرلب میگم: چه بی رحم شدی امیر... چه بی رحم شدی...
با خودم فکر میکنم امشب چه سخت میگذره... امشب برای من یلداترین شب ساله
نگاهم به چمدون بسته ی گوشه ی اتاق خوابمون میفته
صدای عاقد رو برای سومین بار میشنوم
از روی زمین بلند میشمو به سمت چمدونم میرم... چمدونی که پر از خاطرات تلخ و شیرینه... شاید فقط چند تا لباس توش پیدا بشه اما با همه ی اینا برام پر از خاطره ست.... چمدونم رو برمیدارم... آروم آروم به سمت در حرکت میکنم... در رو باز میکنم
یاد حرفای خودم میفتم... حرفای آخرم... حرفایی که امروز صبح به عشقم زدم... عشقی که اون روز با کمال بیرحمی گفت میخواد ازدواج کنه و من در جوابش فقط سکوت کردم و اون سکوت تلخم رو نشونه ی رضایتم دونست و من چقدر احمقانه فکر میکردم که محاله امیرم با من این کارو کنه منی که به خاطر اون از همه گذشتم... نگاه آخرم رو به اتاق میندازم... اتاقی که شب عروسیمون نظاره گر پیوندمون بود و امروز صبح نظاره گر برخورد آخرمون
امروز صبح بعد از مدتها با لبخند به سمت امیر رفتم... قدم به قدم بهش نزدیک میشدم ولی با هر قدمم فاصله ی قلبامون لحظه به لحظه بیشتر میشد.. برداشتن هر قدم برام سخت تر از جابه جا کردن کوه بود... زدن هر لبخند برام عذاب آورتر از هزار تا مجازات بود...داشت با خوشحالی آماده میشد که بره... که بره خودش رو آماده کنه... با لبخند بهش نزدیک شدمو در برابر چشمهای بهت زده اش گفتم
-تبریک میگم عشقم... پیشاپیش ازدواج دوبارت رو تبریک میگم... خیلی حرفا برای الان آماده کرده بودم اما تو این لحظه که رو به روی تو هستم برای اولین بار برام سخته که باهات حرف بزنم... امروز برای اولین بار باهات راحت نیستم... میخواستم برات نامه بنویسم ولی خودت که میدونی انشای من زیر صفره... پس فقط چند چیز میگمو میرم... آره میرم واسه همیشه ی همیشه... میرم تا بدون من خوشبخت بشی... میرم که بدون من بابا بشی... میرم تا بدون من به آرامش برسی
اون با ناباوری نگام میکردو من با لبخند تلخ ادامه میدادم آره عشقم خوشبخت شو... اینبار فقط یه چیز ازت میخوام فقط و فقط خوشبخت شو...
ازدواج کن... بچه دار شو... زندگی کن... تا مزه ی لذت بخشه خوشبختی رو بچشی .. برو و همه ی اینا رو تجربه کن من توی این سه سال خوشبختی رو با همه ی وجودم احساس کردم... من با وجود تو به همه چیز رسیدم.. ممنونم... واقعا ازت ممنونم که تو این سه سال تحملم کردی... ولی امیر بد کردی به من و خودت بد کردی...... به خدا خیلی بد کردی...ایکاش بهم میگفتی اگه میدونستم خودم کنار میرفتم ... من هیچکدوم اون خوشبختی ها رو در برابر زجر و عذاب تو نمیخواستم... تمام این سالها خوشبخت بودم چون فکر میکردم تو رو کنار خودم دارم... هیچوقت نمیخواستم خودم رو بهت تحمیل کنم... فکر میکردم تو هم خوشبختی... تو هم دوستم داری... تو هم من رو دنیای خودت میدونی... تو هم من رو با هیچ چیز عوض نمیکنی... هیچوقت فکر نمیکردم که اینقدر زود از من خسته بشی... که به فکر ازدواج مجدد بیفتی...همه این سالها در کنارت موندم چون فکر میکردم بدون من نمیتونی... همونطور که من بدونه تو نمیتونستم... این چند روز خیلی فکر کردم... خیلی زیاد... تصمیم گرفتم که برم... همونجور که تو گفتی تصمیمم رو گرفتم میخوام برم تا تو زندگی کنی... تا تو خوشبخت بشی تا تو بابا بشی... همه ی آرزوم بود تو رو به رویاهات برسونم... شرمنده ام که نتونستم پدرت کنم... که نتونستم خوشبختت کنم... که نتونستم آرومت کنم... میرم که زندگیت رو با عشق جدیدت شروع کنی...
تو اون لحظه تو نگاهش فقط و فقط ناباوری موج میزد... این بار اون بود که سکوت کرده بود و این بار این من بودم که سکوت اون رو نشونه ی رضایتش میدونستم
نگامو از اتاق میگیرم... چمدون به دست از اتاق خارج میشم... آروم آروم از جلوی اتاق عقد رد میشم... در لحظه ی آخر نگاهم به نگاهش گره میخوره... قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... دستمو رو قلبم میذارمو بهش اشاره میکنم... به عادت همیشگیم که هر وقت میخواستم بگم همیشه در قلب منی این کارو میکنم.. تو دلم میگم دوستت دارم عشق من قد همه ی آسمون... ایکاش میفهمیدی
اشک تو چشماش جمع میشه... نگاه ها به طرف من برمیگردن ... لبخند تلخی میزنمو از برابر نگاه های پر از ترحم دیگران رد میشم... یه لحظه نگاهم به دوستم میفته... دوست دوران کودکی... همبازی بچه گیهام... شاید چند ثانیه هم نشد ولی توی همون چند ثانیه کلی ازش گله کردم.. کلی ازش شکایت کردم.. کلی ازش دلیل خواستم... کلی ازش چرا خواستم... که چرا با من اینکارو کرد؟؟... با منی که همیشه ان رو خواهرم میدونستم...
عاقد برای سومین بار خطبه ی عقد رو خونده ومنتظره... اما هیچ صدایی بلند نمیشه... صدای یکی از زنای فامیل رو میشنوم که میگه عروس زیر لفظی میخواد
با دلی پر از غم از خونه خارج میشم... چمدونم رو پشت سرم میکشمو با غصه فکر میکنم الان دیگه شوهر من شوهر بهترین دوستم شده
شعری رو زیر لب زمزمه میکنم:
نه گل خواهد زبوستان ها جدایی
نه دل دارد خبال بی وفایی
ولیکن چرخش چرخ ستمگر
زند برهم رسوم آشنایی
به سر کوچه رسیدم... به عقب برمیگردم نگاهی به خونه ی رویاهام میکنم... منی که تا همین یه ماه پیش فکر میکردم خوشبخت ترینم الان چقدر احساس تنهایی میکنم... آهی میکشمو نگامو از خونه میگیرمو به راهم ادامه میدم
با افسوس زمزمه میکنم: دلم برای آغوشت عجیب تنگ شده
با هر قدمی که برمیدارم بیشتر و بیشتر از کوچه، از خونه رویاهام، از عشقم، از همه زندگیم دور میشم... صدای قدمهای تند کسی رو میشنوم و همینطور یه صدای آشنا
با تعجب به عقب برمیگردم... امیر رو میبینم که به سرعت به طرف من میدوه و صدام میکنه... با تعجب سرجام خشکم میزنه... امیر خودش رو به من میرسونه و همونجور که نفس نفس میزنه من رو محکم در آغوش میگیره
با ناراحتی میگه: حق نداری بری؟.... مریم تو حق نداری تنهام بذاری...
با ناباوری توی آغوشش بی حرکت وایمیستم
بازوهامو فشار میده و من رو از آغوشش بیرون میاره... تو چشمام زل میزنه و با عشق میگه: نرو مریم... فقط نرو... به خدا جبران میکنم
با تعجب میگم: اما.........
امیر: همه چیز رو بهم زدم... نتونستم... امروز صبح فهمیدم که من هم خوشبخت بودم... من هم تمام مدتدر اوج خوشبختی بودمو باز هم باورش نداشتم
با لحن غمگینی میگم: نه امیر...
میپره وسط حرفمو میگه: تو رو خدا حرف از رفتن نزن... من در کنار تو خوشبخت ترینم... ترکم نکن مریم... اصلا از این به بعد هر چی تو بگی هر تو بخوای... میریم یه بچه رو به فرزندی قبول میکنیم... جبران میکنم مریم... فقط همین یه بار من رو ببخش
تو چشماش زل میزنم... اشک تو چشمام جمع میشه... با شرمندگی نگام میکنه و محکم من رو به آغوش میگیره... با گریه میگم: خیلی بدی امیر... خیلی بدی
امیر: میدونم خانمم... میدونم... ولی تو بزرگی کنو من رو ببخش
-میدونستی بدون تو نمیتونم ولی باز دلم رو شکوندی
امیر: ببخش خانمی... تو رو خدا ببخش
من رو از آغوشش بیرون میاره و با لحن غمگینی میگه: میبخشی؟
لبخندی میزنمو پلکامو به نشونه ی مثبت روی هم میذارم
امیر با خوشحالی بغلم میکنه و میگه: به خدا نوکرتم
و من بدون هیچ حرفی به این فکر میکنم که هنوز هم دوستش دارم...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Photo پيدا کردن مردى خوشبخت صنم بانو 2 206 ۱۲-۰۴-۹۶، ۰۴:۵۸ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستانهای کوتاه | parisa1367 کاربر انجمن parisa1367 3 574 ۳۰-۰۹-۹۴، ۰۷:۳۲ ب.ظ
آخرین ارسال: parisa1367
  من مـــــاتــــ او، او مـــــاتـــــ او | فاطمه حیدری کاربر انجمن فاطمه حیدری 4 808 ۱۶-۰۶-۹۴، ۱۲:۱۷ ب.ظ
آخرین ارسال: فاطمه حیدری

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان