امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| فیض کاشانی
#11
غزل شماره ۱۱
از دل که برد آرام حسن بتان خدا را
ترسم دهد بغارت رندی صلاح ما را
ساز و شراب و شاهد نی محتسب نه زاهد
عیشی است بی کدورت بزمیست بی مدارا
مجلس ببانک نی ساز مطرب سرود پرداز
ساقی مهٔ دل افروز شاهد بت دل آرا
با اینهمه چسان دین در دل قرار گیرد
تقوی چگونه باشد در کام کس گوارا
از محتسب که ما را منع از شراب فرمود
ساغر گرفت بر کف میخورد آشکارا
آن زاهدی که با ما خشم و ستیزه میکرد
شاهد کشید در بر فی زمره السّکارا
فهمید عشق زاهد شاهد گرفت عابد
میخانه گشت مسجد واعظ بماند جا را
چون طبع ما جوان شد با پیر کی توان بود
کر چلّه را بماندیم معذور دار ما را
فیض از کلام حافظ میخوان برای تعوید
دل میرود زدستم صاحبدلان خدا را
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
غزل شماره ۱۲
وصف تو چه میکنم نگارا
آن وصف بود ثنا خدا را
از باده کیست نرگست مست
رویت زکه دارد این صفا را
شمشاد ترا که داد رفتار
کز پای فکند سروها را
از لطف که شد تن تو چون گل
وزقهر که شد دلت چو خارا
چشمان ترا که فتنه آموخت
کز ما رمقی نماند ما را
در مملکت خرد که سرداد
آن غمزهٔ شوخ دلربا را
در چشم خوش تو کیست ساقی
کز ما پی می ربود ما را
بر دانة خال عنبرینت
آن دام که گسترید یارا
آب رخت از کدام چشمه است
کز چشم بریخت آب ما را
تیر مژه از کمان ابرو
بر دل که زند بگو خدا را
این حسن و جمال دلفریبت
از بهر که صید کرد ما را
ازشیوه یار فیض آموخت
در پرده ثنا کند خدا را
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
غزل شماره ۱۳
یارا یارا ترا چه یارا
تا دل بربائی اذکیا را
این دلبری از تو نیست بالله
این فتنه زدیگریست یارا
آنکسکه نگاشته است نقشت
بر صفحهٔ نیکوئی نگارا
در پردهٔ حسن تست پنهان
دل میبرد از بر آشکارا
از خال و خطت کتاب مسطور
داده است بدست دیده مارا
تا درنگریم و باز خوانیم
در روی تو سورهٔ ثنا را
هر جزو تو آیتی زقرآن
هر شیوه ستایشی خدا را
هر جلوهٔ تو کند ثنائی
در پرده جناب کبریا را
آئینهٔ حسن تو نماید
بی صورت و بی جهت خدا را
از فیض کسی دگر برد دل
تو بیخبری ز دل نگارا
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
غزل شماره ۱۴
اگر فضل خدای ما بجنبش جا دهد ما را
بعشق او دهیم از جان و دل فردوس اعلا را
بآب چشم و رنگ زرد و داع بندگی بر دل
که در کاراست ما را نیست حاجت حقتعالی را
بود تاویل این مصراع حافظ آنچه من گفتم
باب ورنگ وخال وخط چه حاجت روی زیبا را
نباشد لطف او با ما چه سود از زهد و از تقوی
چوباشد لطف اوبا ما چه حاصل زهدوتقوی را
ولی ما را بباید طاعت و تقوی و اخلاصی
ادب باید رعایت کرد امر حق تعالی را
بلی ما را نباشد کار بارّد و قبول او
که او بهتر شناسد خبث و طیب و طینت ما را
بترس از آنچه در اول مقدر شد برای تو
باهل معرفت بگذار بس حل معما را
بیاخاموش شو ای فیض از این اسرار و دم در کش
که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
غزل شماره ۱۵
شود شود که شود چشم من مقام ترا
شود شود که بینم صباح و شام ترا
شود شود که شوم غرق بحر نور شهود
بدیده تو به بینم مگر بکام ترا
شود شود که نهم روی مسکنت بر خاک
بدرگه تو و خوانم علی الدوام ترا
شود شود که دل و جان و تن کنم تسلیم
برای خویش نباشم شوم تمام ترا
شود شود که سراپا چو دام چشم شوم
بدین وسیله مگر آورم بدام ترا
شود شود که نهم دل بجست جوی وصال
بدیده پویم و جویم علی الدوام ترا
شود شود کو سرفیض در ره تو رود
که تا بکام رسد هم شود بکام ترا
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
غزل شماره ۱۶
درآ در عالم معنی نظر کن سوی این صحرا
که گل گل بشکفا دل گل خود روی این صحرا
جهان معنیست ان ارض واسع کان شنیدستی
بیا هجرت کن از اقلیم صورت سوی این صحرا
معطر دارد از بوی گل قدسی جهانی را
بیا ای جان من فیضی ببر از بوی این صحرا
درینصحراست آهوئیکه از شیران رباید دل
زهی صیادی چشم خوش آهوی این صحرا
بیا ای آنکه خاری در دلت از حسن گلروئیست
بسوزان خار دل در نور آتش خوی این صحرا
بیا ای آنکه در زنجیر زلفی بسته داری دل
گشاد دل بجو از وسعت دلجوی این صحرا
بیا ای آنکه وسواس بتی شوریده ات دارد
دلترا شستشوئی ده در آب جوی این صحرا
چه در کوی بتان افتاده کوکو میزنی دلتنگ
گشایشرا اگر گوئی سپاری کوی این صحرا
گشاد سینه ٔ فیض از گشاد روی این صحرا
بحسن دلبران کی میدهد یکموی این صحرا
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
غزل شماره ۱۷
بهل ذکر چشمان خونریز را
بمان فکر زلف دل آویزرا
دل و جان بیاد خدا زنده دار
بحق چیز کن این دو ناچیز را
اگر مستی آرزو با شدت
بکش ساغر عشق لبریز را
زحق عشق حق روز و شب میطلب
بزن بر دل این آتش تیز را
گذر کن زشیرین لبان حجاز
بیاد آر فرهاد و پرویز را
بجد باش در طاعت شرح و عقل
مهل رسم تقوی و پرهیز را
مکدر چو گردی بخوان شعر حق
حق تلخ شیرینی آمیز را
بروز دلت غم چو زور آورد
بجو مطرب شادی انگیز را
چو در طاعت افسرده گردد تنت
بیاد آر عباد شبخیز را
بدل میرسان دم بدم یاد مرگ
چو بر مرکب آسیب مهمیز را
چو رازی نهی با کسی درمیان
بپرداز از غیر دهلیز را
حجابت زحق نیست جز چیزو کس
حذر کن زکس دور کن چیز را
نماند آدمی خو بپالیز دهر
بگاوان بماندند پالیز را
خدایا اگر چه نیرزد بهیچ
بچیزی بخر فیض ناچیز را
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
غزل شماره ۱۸
بده ساقی آن جام لبریز را
بده بادهٔ عشرت انگیز را
می ء ده که جانرا برد تا فلک
درد کهنه غربال غم بیز را
چه پرسی زمینا و ساغر کدام
بیک دفعه ده آن دو لبریز را
گلویم فراخست ساقی بده
کشم جام و مینا و خم نیز را
اگر صاف می می نیاید بدست
بده دردی و دردی آمیز را
در آئینهٔ جام دیدم بهشت
خبر زاهد خشگ شبخیز را
پریشان چو خواهی دل عاشقان
برافشان دو زلف دل آویز را
بشرع تو خون دل ما رواست
اشارت کن آن چشم خونریز را
چه با غمزهٔ مست داری ستیز
بجانم زن آن نشتر تیز را
دل فیض از آن زلف بس فیض دید
ببر مژده مرغان شبخیز را
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
غزل شماره ۱۹
از دو عالم دردت ای دلدار بس باشد مرا
کافر عشقم اگر غیر تو کس باشد مرا
با تو باشم وسعت دل بگذرد از عرش هم
بی تو باشم هر دو عالم یک قفس باشد مرا
من نمیدانم چسان جانم فداخواهد شدن
این قدر دانم نگاهی از تو بس باشد مرا
عمر خواهم پایدار و جان شیرین بیشمار
بر تو می افشانده باشم تا نفس باشد مرا
هر کسی دارد هوس چیزی نخواهم من جز آنکه
سرنهم در پای جانان این هوس باشد مرا
توتیای دیدهٔ گریان کنم تا بینمش
گر بخاک پای جانان دست رس باشد مرا
جهد کن تا کام من شیرین شود از شهد وصل
فیض تا کس دست بر سر چون مگس باشد مرا
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
غزل شماره ۲۰
از جمال مصطفی روئی بیاد آمد مرا
وز دم و یس القرن بوئی بیاد آمد مرا
فکرتم در سر معراج نبی اوجی گرفت
قرب حق سوی بی سوئی بیاد آمد مرا
درکنار بحرعلم ساقی کوثر شدم
از بهشت معرفت جوئی بیاد آمد مرا
سوی وجه الله رهی میخواستم روشن چو مهر
زاهل عصمت یک بیک روئی بیاد آمد مرا
زلف بر رخسار خوبان دیده ام از سرکنه
اهل ایمان را سر موئی بیاد آمد مرا
در شب تاری بدل نور عبادت چون نیافت
روی حورائی و گیسوئی بیاد آمد مرا
فیض را در شاعری فکر کهن از یاد رفت
در حقیقت فکرت توئی بیاد آمد مرا
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,388 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,042 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,476 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
11 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۲۷-۰۹-۹۴, ۰۱:۱۰ ق.ظ)، sadaf (۲۷-۰۹-۹۴, ۰۱:۱۴ ق.ظ)، ملکه برفی (۲۲-۰۸-۹۴, ۰۸:۰۰ ب.ظ)، خانوم معلم (۲۸-۰۴-۹۴, ۱۲:۳۷ ب.ظ)، Ar.chly (۲۰-۰۹-۹۴, ۱۲:۱۱ ب.ظ)، عکس ه (۲۸-۰۴-۹۴, ۱۲:۴۵ ب.ظ)، barooni (۲۴-۱۰-۹۴, ۰۷:۵۶ ب.ظ)، sarina30 (۰۴-۱۰-۹۴, ۰۸:۰۱ ب.ظ)، d.ali (۱۸-۰۶-۹۷, ۰۶:۵۳ ب.ظ)، taranomi (۳۰-۰۶-۹۷, ۰۲:۵۵ ب.ظ)، abarin05 (۱۵-۰۱-۹۸, ۰۳:۰۷ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان