امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
ده و ده دقیقه | FooLaD کاربر انجمن
#1
با بی قراری نگاهی به ساعت گوشی اش و بعد به ساعت دیواری اتاق انداخت ، لعنتی ای گفت و به سمت ساعت دیواری رفت ، باز هم یک ربعی عقب مانده بود ، از کشوی میزش باتری ای برداشت، در ساعت گذاشت و آن را تنظیم کرد
منتظر تماس کامران بود ، هم کلاسی ای که قرار بود امروز در مورد ازدواجشان با مادرش صحبت کند و اگر مادرش موافق بود تا ساعت 10:10خبرش را به بیتا بدهد ... وگرنه همه چیز تمام می شد .
نگاهی به ساعت دیواری اش انداخت 10:15 را نشان می داد ... با گوشی اش چک کرد ، درست بود .
تا 10:30 هم صبر کرد ، اما هیچ خبری نشد ، مطمئن شد که مادر کامران مخالفت کرده .
دیگر طاقت شکست دوباره در عشق و سرکوفت های خانواده اش را نداشت. ... هر چه قرص خواب داشت یکجا قورت داد و خوابید ...
-کامران ، سر خوش از موافقت مادرش سر ساعت 10:10به بیتا زنگ زد ... گوشی بیتا ساعت 10:40 را نشان می داد
ساعت کامران خواب مانده بود ...
پاسخ
سپاس شده توسط: maedeh ، v.a.y ، دختر کدخدا ، مرداب
#2
واییییییییییییییییییییییییییییییییییی.اصلا نمیدونم چی بگم.وای خدای من.twoltwoltwoltwoltwoltwolmaramaramara
پاسخ
سپاس شده توسط: .RaHa.
#3
عجب احمقي بوده
واييييييtwoltwol
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط: .RaHa.
#4
احمق این مدلی هم هست دیگهazsxazsx
مادرم,دستانش را نوازش میکنم
داستانی دارد دستانش
پاسخ
سپاس شده توسط: .RaHa.
#5
واه واه واه .. دلم میخواد خفه اش کنم :-2-42-:
پاسخ
سپاس شده توسط: .RaHa.


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستانهای کوتاه | parisa1367 کاربر انجمن parisa1367 3 574 ۳۰-۰۹-۹۴، ۰۷:۳۲ ب.ظ
آخرین ارسال: parisa1367
  من مـــــاتــــ او، او مـــــاتـــــ او | فاطمه حیدری کاربر انجمن فاطمه حیدری 4 808 ۱۶-۰۶-۹۴، ۱۲:۱۷ ب.ظ
آخرین ارسال: فاطمه حیدری
  اگر معلم نگارش بودم...! l فاطمه اشکو کاربر انجمن .ستایش. 0 884 ۱۹-۱۲-۹۳، ۱۲:۲۱ ق.ظ
آخرین ارسال: .ستایش.

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
فاطمه۲۷ (۱۰-۰۸-۹۵, ۰۱:۵۲ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان