۲۵-۰۷-۹۱، ۱۱:۴۶ ق.ظ
با بی قراری نگاهی به ساعت گوشی اش و بعد به ساعت دیواری اتاق انداخت ، لعنتی ای گفت و به سمت ساعت دیواری رفت ، باز هم یک ربعی عقب مانده بود ، از کشوی میزش باتری ای برداشت، در ساعت گذاشت و آن را تنظیم کرد
منتظر تماس کامران بود ، هم کلاسی ای که قرار بود امروز در مورد ازدواجشان با مادرش صحبت کند و اگر مادرش موافق بود تا ساعت 10:10خبرش را به بیتا بدهد ... وگرنه همه چیز تمام می شد .
نگاهی به ساعت دیواری اش انداخت 10:15 را نشان می داد ... با گوشی اش چک کرد ، درست بود .
تا 10:30 هم صبر کرد ، اما هیچ خبری نشد ، مطمئن شد که مادر کامران مخالفت کرده .
دیگر طاقت شکست دوباره در عشق و سرکوفت های خانواده اش را نداشت. ... هر چه قرص خواب داشت یکجا قورت داد و خوابید ...
-کامران ، سر خوش از موافقت مادرش سر ساعت 10:10به بیتا زنگ زد ... گوشی بیتا ساعت 10:40 را نشان می داد
ساعت کامران خواب مانده بود ...
منتظر تماس کامران بود ، هم کلاسی ای که قرار بود امروز در مورد ازدواجشان با مادرش صحبت کند و اگر مادرش موافق بود تا ساعت 10:10خبرش را به بیتا بدهد ... وگرنه همه چیز تمام می شد .
نگاهی به ساعت دیواری اش انداخت 10:15 را نشان می داد ... با گوشی اش چک کرد ، درست بود .
تا 10:30 هم صبر کرد ، اما هیچ خبری نشد ، مطمئن شد که مادر کامران مخالفت کرده .
دیگر طاقت شکست دوباره در عشق و سرکوفت های خانواده اش را نداشت. ... هر چه قرص خواب داشت یکجا قورت داد و خوابید ...
-کامران ، سر خوش از موافقت مادرش سر ساعت 10:10به بیتا زنگ زد ... گوشی بیتا ساعت 10:40 را نشان می داد
ساعت کامران خواب مانده بود ...