امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دوست داری دیگران رو بترسونی؟؟؟
#1
دوست داری دیگران را بترسونی؟
پس یکی یکی توجه کن و طبق دستور عمل کن : [عکس: 19.gif]
محل برگزاری : جای تاریک در اعماق سکوت
1:افراد حاظر را در محل تاریکی ببر یا لامپ ها را خاموش کن
این روش را برای بیماران قلبی زنان حامله بچه های زیر ده سال انجام ندهید .
2:و بعد سعی کن اول خودت نخندی
3:استرس و هیجان را با طرز حرف زدن به جمع انتقال بده
4: در حین گفتن داستان هر چند لحظه یکبار بگو مو های بدنم دارد سیخ می شود و با این کار توجه دیگران را به داستان زیاد کن
5:سعی کن در طول تعریف داستان نگاهت به افراد باشد و در چشمانشان خیره شو
تو بعد از رعایت این اصول باید یک داستان را درباره ارواح را که در زیر آمده را در جمع تعریف کنی
اما اصل داستان:

هوا تازه تاریک شده بود . و روشنایی روز نم نم در پشت پرده سیاه شب پنهان می شد . پیر مرد که تازه داشت از خانه خواهرش به سمت مزرعه می رفت تا بیل و وسایلش را بردارد به درختی بر خورد درخت بسیار سیاه بود و با قدی بلند در کنار جوی آب وجود داشت از دخت سیاه که رد شد صدایی از درون شاخ و برگ درخت گفت آهای حاجی آهای {این جا را با صدای خشن بگو}پیر مرد برگشت و نگاهی با تعجب به درخت انداخت و چون کسی را ندید برگشت و به راهش ادامه داد وقتی به مزرعه رسید هیاهوی عظیمی را دید انگار در آن طرف مزرعه اش مراسم عروسی بود پیر مرد متعجب شد و بیل و وسایلش را برداشت و به سمت آن جمعیت به راه افتاد وقتی رسید به صحنه ی عجیبی بر خورد انگار همه ی کسانی که در مراسم عروسی حضور داشتند ارواح بودند پیر مرد لحظاتی ایستاد و خیره شد به افرادی که آن جا بودند زن ها چادر های نازکی به سر داشتند و از پشت آن چادر ها انگار چیزی در زیر آن ها نبود یعنی آن زن ها مانند اشباه بودند وبدنشان مانند دود بود که در زیر چادر ها بودند .

مرد ها هم قد های کوتاهی داشتند و به دور آتش می چر خیدند و هورا می کشیدند پیر مرد با دیدن این صحنه لرزه بر اندامش افتاد خواست تا برگردد که باز همان صدای قبلی را شنید آهای حاجی آهای و بعد دید کسی روی شانه اش زد و گفت بفرما پیر مرد تا سر برگرداند مردی با همان ویژگی های افراد حاضر در مهمانی را دید مرد به او گفت چرا این جا وایسادی بفرما پیر مرد به همراه آن مرد به داخل میهمانان رفت بعد از چند ساعت رقص و پای کوبی سفره غذا پهن شد پیر مرد عادت داشت قبل از خوردن غذا بسم الله الرحمن الرحیم بگوید تا نام الله رابرد ناگهان غذا ها و سفره ناپدید شد پیر مرد سر بلند کرد و دید هیچ کس اطرافش نیست و تنها در میان صحرا نشسته پیر مرد از تعجب سر جایش میخ کوب شد و متحیر به اطرافش نگاه می کرد بعد از دقایقی که پیر مرد به خود آمد وبه خود گفت فشار خستگی چه بلا ها که بر سر آدم می آورد .

پیر مرد که برای خواهرش گوسفندی را ضبح کرده بود لباس هایش خونی بود به خود گفت بروم و در خانه لباس ها و بدنم را بشویم بلند شد و به سمت خانه اش به راه افتاد در اول دهکده خرابه ای بود که سال ها پیش مرده شور خانه بوده پیر مرد هنگام رد شدن از آن جا باز همان صدا را شنید آهای حاجی آهای. پیر مرد برگشت و نگاهی به خرابه انداخت وچیزی ندید پیر مرد بعد از آن که به خانه اش رسید در را که باز کرد دید چند نفر که مثل غول بودند در خانه اش هستند آن ها شاخ داشتند و با قد کوتاه و هیکلی درشت به پیر مرد خیره شدند پیرمرد که فکر می کرد از خستگی این ها را می بیند جلو رفت و ناگهان در پشت سرش با صدای زیادی بسته شد آن غول ها جلو آمدند و به پیر مرد گفتند چرا عروسی خواهر ما را بر هم زدی پیر مرد اعتنا نکرد خواست جلو برود که یکی شان چاقویی در آورد و به گردن پیر مرد زد پیر مرد که داشت جان می داد با صدای گرفته و ضعیفی گفت بسم م م الله ه ه الرحمممن ال
{به جای کلمه ی اخر بعد از ال با صدای بلند جیغ بزن} [عکس: 21.gif]
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  بچه‌داری را از این والدین خلاق یاد بگیرید! نیـایــش 0 104 ۰۹-۰۷-۹۷، ۰۲:۱۵ ب.ظ
آخرین ارسال: نیـایــش
  ایده‌های طراحی شهری که دوست دارید در شهرتان ببینید نیـایــش 1 129 ۳۱-۰۶-۹۷، ۰۵:۱۶ ب.ظ
آخرین ارسال: دخترشب
  ۶ قضاوتی که دیگران در نگاه اول درباره ما می‌کنند نیـایــش 0 168 ۳۰-۰۴-۹۷، ۰۴:۴۳ ب.ظ
آخرین ارسال: نیـایــش

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
Aiden22 (۰۵-۰۶-۹۴, ۰۷:۰۱ ب.ظ)، Death (۱۳-۰۳-۹۵, ۱۱:۰۰ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان