ارسالها: 769
موضوعها: 155
تاریخ عضویت: خرداد ۱۳۹۶
اعتبار:
4,550
سپاسها: 0
56 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
۲۳-۰۶-۹۶، ۰۳:۳۶ ب.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۲۳-۰۶-۹۶، ۰۳:۳۸ ب.ظ توسط بهار نارنج.)
ابر مى بارد و من مى شوم از يار جدا
چون کنم دل به چنين روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و يار ستاده به وداع
من جدا گريه کنان، ابر جدا، يار جدا
سبزه نوخيز و هوا خرم و بستان سرسبز
بلبل روى سيه مانده ز گلزار جدا
اى مرا در ته هر موى به زلفت بندى
چه کنى بند ز بندم همه يکبار جدا
ديده از بهر تو خونبار شد، اى مردم چشم
مردمى کن، مشو از ديده خونبار جدا
نعمت ديده نخواهم که بماند پس از اين
مانده چون ديده ازان نعمت ديدار جدا
ديده صد رخنه شد از بهر تو، خاکى ز رهت
زود برگير و بکن رخنه ديوار جدا
مى دهم جان مرو از من، وگرت باور نيست
پيش ازان خواهي، بستان و نگهدار جدا
حسن تو دير نپايد چو ز خسرو رفتى
گل بسى دير نماند چو شد از خار جدا
ارسالها: 769
موضوعها: 155
تاریخ عضویت: خرداد ۱۳۹۶
اعتبار:
4,550
سپاسها: 0
56 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
صد هزاران آفرين جان آفرين پاک را
کافريد از آب و گل سروى چو تو چالاک را
تلخ مى گويى و من مى بينمت از دور و بس
زهر کى آيد فرو، گر ننگرم ترياک را
غنچه دل ته به ته بى گلرخان خونست از آنک
بوستان زندان نمايد، مردم غمناک را
چون ترا بينم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
بوستان زندان نمايد، مردم غمناک را
چون ترا بينم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
کرد تردامن رخت اين چشمهاى پاک را
گر به کويت خاک گردم نيست غم، ليکن غم است
کز سر کويت بخواهد باد برد اين خاک را
شهسوارا، عيب فتراک است صيد چون منى
گاه بستن عذرخواهى کن ز من فتراک را
چون دلم زو چاک شد، اى پندگو، راضى نيم
از رگ جان خود اردوزى در اين دل چاک را
چشمه عمرست و خلقى در پيش، حيفى قويست
آشنايى با چنان دريا، چنين خاشاک را
ناله جانسوز خسرو کو به دلها شعله زد
رحمتى ناموخت آن سنگين دل ناباک را
ارسالها: 769
موضوعها: 155
تاریخ عضویت: خرداد ۱۳۹۶
اعتبار:
4,550
سپاسها: 0
56 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
مرا در ديست اندر دل که درمان نيستش يارا
من و دردت، چو تو درمان نمى خواهى دل ما را
منم امروز، و صحرايى و آب ناخوش از ديده
چو مجنون آب خوش هرگز ندادى وحش صحرا را
شبت خوش باد و خواب مستيت سلطان و من هم خوش
شبى گر چه نيارى ياد بيداران شبها را
ز عشق ار عاشقى ميرد، گنه بر عشق ننهد کس
که بهر غرقه کردن عيب نتوان کرد دريا را
بميرند و برون ندهند مشتاقان دم حسرت
کله ناگه مبادا کج شود آن سرو بالا را
به نوميدى به سر شد روزگار من که يک روزى
عنان گيرى نکرد اميد، هم عمر روان ما را
مزن لاف صبورى خسروا در عشق کاين صرصر
به رقص آرد چو نفخ صور، کوه پاى بر جا را
ارسالها: 769
موضوعها: 155
تاریخ عضویت: خرداد ۱۳۹۶
اعتبار:
4,550
سپاسها: 0
56 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
گه از مى تلخ مى کن آن دو لعل شکرافشان را
که تا هر کس به گستاخى نبيند آن گلستان را
کنم دعوى عشق يار و آنگه زو وفا جويم
زهى عشق ار به رشوت دوست خواهم داشتن آن را
بران تا زودتر زان شعله خاکستر شود جانم
نفس بگشايم و دم مى دهم سوزاک پنهان را
بريدم زلف او را سر که هنگام پريشانى
شهادت گويد آن زاهد چو ديد آن کافرستان را
نهان با خويش مى گويم که هست آن شوخ زآن من
مگر روزى دو سه ماند، زبانى مى دهم جان را
از او يارب نپرسى و مرا سوزى به جاى او
چو سيرى نيست از آزار خلق آن ناپشيمان را
بيار آن نامه مجنون که گيرد سبق رسوايى
به خون دل چو خسرو شست لوح صبر و سامان را