به نام ایزد پاک
مشتم رو دوباره پرِآب کردم و ریختم روی صورتم.
« یکی نیست بگه آخه دختر مگه مجبور بودی تو این گرما بیای اینجا کار کنی؟...اونم تو تابستون...مگه کار قحط بود... گرمه... گرمه... دیگه دارم میمیرم... الان حال اونایی که توی گرما تلف میشن و میفهمم... تا حالا کسی از گرما مرده؟؟؟.»
مثل دیوونه ها داشتم با تصویر خودم تو آینه صحبت می کردم... از کارم خنده ام گرفته بود.
- خوب دیگه غر زدن بسه
صورتم و خشک کردم و یه نگاه دیگه توی آینه به خودم انداختم.
تا نشستم پشت میزم نازنین پرسید:
- هوی... یهو کجا غیبت زد؟
صورتمو به طرف باد کولر چرخوندم و گفتم:
-جات خالی رفته بودم دست به آب...
- پس لازم شد زنگ بزنم تخلیه چاه... یک ساعت تو دستشویی موندن کم چیزی نیست...
- خیلی لطف میکنی...
-جدی کجا بودی؟
- وای... دست رو دلم نذار که خونه... رفتم از توی ماشین یه چیزی بردارم که آقای شریفی رو دیدم...
نازنین با شنیدن اسم شریفی به عمق فاجعه پی برد چون قیافش مچاله شد و گفت:
- اوه اوه... پس امروز تو رو گیر آورد؟
- گیر آورد... اونم چه گیر آوردنی... تا من و دید از زمانی که یه طفل کوچیک و شیرخواره تو گهواره بود شروع کرد تا طریقه ی بزرگ کردن بچه هاش و فرستادنشون به دانشگاه و الی آخر... مگه ول میکرد... خودتم که میشناسیش... قطع کردن حرفاش محاله... اصلا نمیداشت دهن باز کنم... فکر کنم رکورد سرعت حرف زدن تو مکالمه ی قبلیش با مهتابو شکست... به خودم که اومدم دیدم خیس عرق شدم. نمیدونی بیرون چه جهنمیه... با هزار بدبختی ازدستش فرار کردم... بعدم رفتم یه آبی به صورتم زدم و الانم که در خدمت شمام.
- اوووه, الکی بزرگش می کنی... اونقدرام که میگی گرم نیست.
- البته, منم اگه پشت میزم می نشستم و از چهار طرف باد کولر بهم می خورد همینو میگفتم.
- یادت که نرفته به خاطر تز سرکار خانوم اینجاییم پس غر نزن.
دیدم راست میگه حرف حسابم که جواب نداره و این من بودم که باعث شدم بیاییم اینجا کار کنیم. البته این آقای مهدوی همکار بابا بود که وسوسم کرد اینکارو بکنم...... اون گفت که توی گمرک کیش به نیرو احتیاج دارن و کی بهتر از من که همیشه دنبال کارای پر دردسر بودم ... فقط میموند یه همراه که کی بهتر از نازنین رفیق گرمابه و گلستانم... تنها دوست پایه م تو هر کاری...
درسته خانواده ی سخت گیری نداشتم و تنهایی هم اجازه اومدن به اینجا رو داشتم ولی نازنین با مرام تر از این حرفا بود که بخواد تنهام بذاره و علی رغم وابستگی شدیدش به خانواده ش حاضر شد این سه ماه تابستونو همراهم بیاد... واسه ی همینه که خیلی برام عزیزه...
برگه ی کوچیک مچاله شده ایی که نازنین پرت کرد طرفم باعث شد از فکر بیرون بیام و دست از نگاه کردن خیره بهش بردارم...
- کجایی؟
- میخوای کجا باشم؟ سر کار...
ادای خندیدن در آورد:
- مسخره
خندیدم... شونه ایی بالا انداختم و خواستم جوابشو بدم که دستی محکم خورد روی میزم...
تکون بدی توی جام خوردنم و دستم و گذاشتم روی قلبم... قلبی که حالا حس میکردم اومد تو دهنم...
با چشمای گرد شده از ترس نگاهمو از روی دست بالا آوردم و دوختم به مرد جوون روبروم که با اخم وحشتناکی زل زده بود بهم...
مشتم رو دوباره پرِآب کردم و ریختم روی صورتم.
« یکی نیست بگه آخه دختر مگه مجبور بودی تو این گرما بیای اینجا کار کنی؟...اونم تو تابستون...مگه کار قحط بود... گرمه... گرمه... دیگه دارم میمیرم... الان حال اونایی که توی گرما تلف میشن و میفهمم... تا حالا کسی از گرما مرده؟؟؟.»
مثل دیوونه ها داشتم با تصویر خودم تو آینه صحبت می کردم... از کارم خنده ام گرفته بود.
- خوب دیگه غر زدن بسه
صورتم و خشک کردم و یه نگاه دیگه توی آینه به خودم انداختم.
تا نشستم پشت میزم نازنین پرسید:
- هوی... یهو کجا غیبت زد؟
صورتمو به طرف باد کولر چرخوندم و گفتم:
-جات خالی رفته بودم دست به آب...
- پس لازم شد زنگ بزنم تخلیه چاه... یک ساعت تو دستشویی موندن کم چیزی نیست...
- خیلی لطف میکنی...
-جدی کجا بودی؟
- وای... دست رو دلم نذار که خونه... رفتم از توی ماشین یه چیزی بردارم که آقای شریفی رو دیدم...
نازنین با شنیدن اسم شریفی به عمق فاجعه پی برد چون قیافش مچاله شد و گفت:
- اوه اوه... پس امروز تو رو گیر آورد؟
- گیر آورد... اونم چه گیر آوردنی... تا من و دید از زمانی که یه طفل کوچیک و شیرخواره تو گهواره بود شروع کرد تا طریقه ی بزرگ کردن بچه هاش و فرستادنشون به دانشگاه و الی آخر... مگه ول میکرد... خودتم که میشناسیش... قطع کردن حرفاش محاله... اصلا نمیداشت دهن باز کنم... فکر کنم رکورد سرعت حرف زدن تو مکالمه ی قبلیش با مهتابو شکست... به خودم که اومدم دیدم خیس عرق شدم. نمیدونی بیرون چه جهنمیه... با هزار بدبختی ازدستش فرار کردم... بعدم رفتم یه آبی به صورتم زدم و الانم که در خدمت شمام.
- اوووه, الکی بزرگش می کنی... اونقدرام که میگی گرم نیست.
- البته, منم اگه پشت میزم می نشستم و از چهار طرف باد کولر بهم می خورد همینو میگفتم.
- یادت که نرفته به خاطر تز سرکار خانوم اینجاییم پس غر نزن.
دیدم راست میگه حرف حسابم که جواب نداره و این من بودم که باعث شدم بیاییم اینجا کار کنیم. البته این آقای مهدوی همکار بابا بود که وسوسم کرد اینکارو بکنم...... اون گفت که توی گمرک کیش به نیرو احتیاج دارن و کی بهتر از من که همیشه دنبال کارای پر دردسر بودم ... فقط میموند یه همراه که کی بهتر از نازنین رفیق گرمابه و گلستانم... تنها دوست پایه م تو هر کاری...
درسته خانواده ی سخت گیری نداشتم و تنهایی هم اجازه اومدن به اینجا رو داشتم ولی نازنین با مرام تر از این حرفا بود که بخواد تنهام بذاره و علی رغم وابستگی شدیدش به خانواده ش حاضر شد این سه ماه تابستونو همراهم بیاد... واسه ی همینه که خیلی برام عزیزه...
برگه ی کوچیک مچاله شده ایی که نازنین پرت کرد طرفم باعث شد از فکر بیرون بیام و دست از نگاه کردن خیره بهش بردارم...
- کجایی؟
- میخوای کجا باشم؟ سر کار...
ادای خندیدن در آورد:
- مسخره
خندیدم... شونه ایی بالا انداختم و خواستم جوابشو بدم که دستی محکم خورد روی میزم...
تکون بدی توی جام خوردنم و دستم و گذاشتم روی قلبم... قلبی که حالا حس میکردم اومد تو دهنم...
با چشمای گرد شده از ترس نگاهمو از روی دست بالا آوردم و دوختم به مرد جوون روبروم که با اخم وحشتناکی زل زده بود بهم...
به نام خدایی که به گل ، خندیدن آموخت . . .