۲۵-۰۹-۹۲، ۱۲:۰۸ ب.ظ
نگاهم مردد بین خط چشم، سایه ی سیاه و مداد قهوه ایی روی میز آرایشم در گردش بود... تصیم سختی بود... حالا هرکی ندونه فکر میکنه دارم یه تصمیم سرنوشت ساز میگیرم... شایدم سرنوشت ساز باشه... خدا رو چه دیدی؟! شاید یه جوون رعنا و البته پولدار، پاره آجری خورد تو سرش و اسیر چشم و چال ما شد... از فکرم خنده م گرفت...درسته درک ازدواج فعلا برام سخته ولی منم یه دخترم... دوست دارم نگاه ها بهم باشه و از اون گذشته، دوست دارم نگاه ها رو برای خودم تعبیر کنم... مخصوصا جنس مذکر رو...
زیاد وقت ندارم... الاناست که سر و کله ی بچه ها پیدا بشه... تجربه ثابت کرده مداد قهوایی چهرمو معصوم تر میکنه... شاید برای نرم کردن دل درسا کار آمد تر باشه... مداد رو برداشتم و به گوشه ی پلک هام و زیر چشمم کشیدم...
دیگه تموم شد... از تصویر توی آینه راضی بودم... درسته قیافه ی بدی نداشتم ولی به لطف لوازم آرایش بهتر شده بودم... نقطه ی قوت توی چهره ی من فرم لب هام بود... "چه لبهای نازی داری" بیشترین تعریفی بود که از دیگران میشنیدم... البته من خودم بیشتر از فرم کشیده ی صورتم و حالت چشم هام، خوشم میومد...
تقه ایی به در خورد و پشت بندش صدای مامان رو شنیدم:
- عجله کن، دوستات پایین منتظرن...
مانتوی قهوه ایی سوخته ام رو از روی تخت برداشتم و به تن کردم... امیدوارم اینبار بتونم بندک هاشو بهم ببندم... از بس لخته نمی تونم جای بندک ها رو پیدا کنم... بعضی وقتها هم مد، آدمو به دردسر میندازه... اینبار نازنین ماشین آورده... چون بین ما سه تا دوست مدل ماشینش خانواده ی اون بالاتر بود، طی یه تصمیم ناگهانی، گفت با ماشین اونا بریم...
کل راه رو به بگو و بخند طی کردیم... اما سعی کردیم صدامون بالا نره چون از دید اکثریت مردم، دختری که یه ذره توی خیابون شادی کنه، جلف محسوب میشه و هزار تا انگ وحشتناک بخاطر همون یه لبخند بهش میزنن...
بالاخره رسیدیم به رستوران... یه رستوران ایتالیایی... چون رستوران توی منطقه ی خوبی بود، توقع بیشتری در مورد وردیش داشتم... ولی خیلی ساده بود و بهش میخورد کوچیک باشه... بهتر، من محیط های جمع و جور و بیشتر میپسندم... وقتی وارد شدیم تازه متوجه محوطه ی سرسبز اونجا شدم که خیلی هم بزرگ بود... چند دقیقه ایی توی صف اتومبیل ها منتظر موندیم تا تشریفات پارک کردن ماشین ها، توسط چند تا جوونی که برای اینکار گمارده شده بودن، انجام بشه...نگاهی به اطراف انداختم... معلوم بود برای طراحی اینجا کلی خرج کردن... باغ شیکی بود... حالا میفهمم اصلا کوچیک و خلوت نیست...
- نازنین: بچه ها بهم نخندین، من یه ذره استرس گرفتم...
هر سه تا زدیم زیر خنده...
- نازنین: خوبه گفتم نخندین...
- مهسا: بی خیال... خودتم نیشت بازه... ولی خدایی جای باحالیه... از درسا خوشم اومد... خودش فهمیده شان و منزلت دوستاش در حد همین رستوران هاست... فقط خدا کنه سوتی ندم...
- نازنین: اینجا پیتزا هم دارن؟
دوباره زدیم زیر خنده... نوبت ما بود... از ماشین پیاده شدیم و سوییچ رو به پسر جوون دادیم... بیچاره چه با حسرت به خنده های ما نگاه میکرد... خبر نداشت که تفاوت زندگی ما با اون، خیلی کمتر از چیزیه که الان داره توی ذهنش میگذره...
این یکی در خیلی کلاسیک و فانتزی بود... به محض ورود متصدی ایی که پشت میزی جلوی در قرار داشت گفت:
- خیلی خوش اومدین...
- ممنون
- میز رزو کرده بودین؟
- بله... به اسم پاکزاد اگر اشتباه نکنم... فکر کنم خودشون اینجا باشن...
مرد از جاش بلند شد و لبخندی زد... انگار من درسام:
- بله... خیلی خوش اومدین...
به مردی که کنارش ایستاده بود اشاره کرد و گفت:
- لطفا خانم ها رو راهنمایی کن...
تا حالا توی عمرم اینطوری بهم احترام نذاشته بودن... جالب بود... ولی من از اون دسته آدم هایی هستم که توی این شرایط، به حال و روز افراد زیر دست فکر میکنم... مثلا همین الان... فکرم مشعول این آقایی بود که به فاصله ی چند قدم، جلوتر از ما در حرکت بود تا راهنمایی مون کنه... ای روزگار...
از دور درسا رو دیدم ولی چیزی که باعث تعجبم شد دو تا دختر کناریش بود... یکیشون پشت به ما نشسته و اون یکی تنها نیمرخش پیدا بود... از همه جالب تر طرز نشستنشون بود که یکی در میون بودن... انگار با هم قهرن... یا چون میز بزرگه خواستن راحت بشینن... ولی این دیگه از راحت نشستن هم گذشته بود... چه کاریه؟
دو قدم مونده به میز درسا بلند شد و اون آقا با گفتن" شب خوبی داشته باشین" ازمون جدا شد... درسا خوشحال اومد طرفمون و باهامون حال و احوال کرد... انگار نه انگار که اتفاقی افتاده...
- خیلی خوش اومدین بچه ها... بفرمایید...
با دست به صندلی ها اشاره کرد... حالا دو تا دختر هم بخاطر ما بلند شده بودن... تفاوت زیادی با عکس هاشون نداشتن که نتونم بشناسمشون... بهشون دست دادم... نامزد های آریو و داریوش بودن... ولی این دیگه چه سورپرایزی بود؟!
زیاد وقت ندارم... الاناست که سر و کله ی بچه ها پیدا بشه... تجربه ثابت کرده مداد قهوایی چهرمو معصوم تر میکنه... شاید برای نرم کردن دل درسا کار آمد تر باشه... مداد رو برداشتم و به گوشه ی پلک هام و زیر چشمم کشیدم...
دیگه تموم شد... از تصویر توی آینه راضی بودم... درسته قیافه ی بدی نداشتم ولی به لطف لوازم آرایش بهتر شده بودم... نقطه ی قوت توی چهره ی من فرم لب هام بود... "چه لبهای نازی داری" بیشترین تعریفی بود که از دیگران میشنیدم... البته من خودم بیشتر از فرم کشیده ی صورتم و حالت چشم هام، خوشم میومد...
تقه ایی به در خورد و پشت بندش صدای مامان رو شنیدم:
- عجله کن، دوستات پایین منتظرن...
مانتوی قهوه ایی سوخته ام رو از روی تخت برداشتم و به تن کردم... امیدوارم اینبار بتونم بندک هاشو بهم ببندم... از بس لخته نمی تونم جای بندک ها رو پیدا کنم... بعضی وقتها هم مد، آدمو به دردسر میندازه... اینبار نازنین ماشین آورده... چون بین ما سه تا دوست مدل ماشینش خانواده ی اون بالاتر بود، طی یه تصمیم ناگهانی، گفت با ماشین اونا بریم...
کل راه رو به بگو و بخند طی کردیم... اما سعی کردیم صدامون بالا نره چون از دید اکثریت مردم، دختری که یه ذره توی خیابون شادی کنه، جلف محسوب میشه و هزار تا انگ وحشتناک بخاطر همون یه لبخند بهش میزنن...
بالاخره رسیدیم به رستوران... یه رستوران ایتالیایی... چون رستوران توی منطقه ی خوبی بود، توقع بیشتری در مورد وردیش داشتم... ولی خیلی ساده بود و بهش میخورد کوچیک باشه... بهتر، من محیط های جمع و جور و بیشتر میپسندم... وقتی وارد شدیم تازه متوجه محوطه ی سرسبز اونجا شدم که خیلی هم بزرگ بود... چند دقیقه ایی توی صف اتومبیل ها منتظر موندیم تا تشریفات پارک کردن ماشین ها، توسط چند تا جوونی که برای اینکار گمارده شده بودن، انجام بشه...نگاهی به اطراف انداختم... معلوم بود برای طراحی اینجا کلی خرج کردن... باغ شیکی بود... حالا میفهمم اصلا کوچیک و خلوت نیست...
- نازنین: بچه ها بهم نخندین، من یه ذره استرس گرفتم...
هر سه تا زدیم زیر خنده...
- نازنین: خوبه گفتم نخندین...
- مهسا: بی خیال... خودتم نیشت بازه... ولی خدایی جای باحالیه... از درسا خوشم اومد... خودش فهمیده شان و منزلت دوستاش در حد همین رستوران هاست... فقط خدا کنه سوتی ندم...
- نازنین: اینجا پیتزا هم دارن؟
دوباره زدیم زیر خنده... نوبت ما بود... از ماشین پیاده شدیم و سوییچ رو به پسر جوون دادیم... بیچاره چه با حسرت به خنده های ما نگاه میکرد... خبر نداشت که تفاوت زندگی ما با اون، خیلی کمتر از چیزیه که الان داره توی ذهنش میگذره...
این یکی در خیلی کلاسیک و فانتزی بود... به محض ورود متصدی ایی که پشت میزی جلوی در قرار داشت گفت:
- خیلی خوش اومدین...
- ممنون
- میز رزو کرده بودین؟
- بله... به اسم پاکزاد اگر اشتباه نکنم... فکر کنم خودشون اینجا باشن...
مرد از جاش بلند شد و لبخندی زد... انگار من درسام:
- بله... خیلی خوش اومدین...
به مردی که کنارش ایستاده بود اشاره کرد و گفت:
- لطفا خانم ها رو راهنمایی کن...
تا حالا توی عمرم اینطوری بهم احترام نذاشته بودن... جالب بود... ولی من از اون دسته آدم هایی هستم که توی این شرایط، به حال و روز افراد زیر دست فکر میکنم... مثلا همین الان... فکرم مشعول این آقایی بود که به فاصله ی چند قدم، جلوتر از ما در حرکت بود تا راهنمایی مون کنه... ای روزگار...
از دور درسا رو دیدم ولی چیزی که باعث تعجبم شد دو تا دختر کناریش بود... یکیشون پشت به ما نشسته و اون یکی تنها نیمرخش پیدا بود... از همه جالب تر طرز نشستنشون بود که یکی در میون بودن... انگار با هم قهرن... یا چون میز بزرگه خواستن راحت بشینن... ولی این دیگه از راحت نشستن هم گذشته بود... چه کاریه؟
دو قدم مونده به میز درسا بلند شد و اون آقا با گفتن" شب خوبی داشته باشین" ازمون جدا شد... درسا خوشحال اومد طرفمون و باهامون حال و احوال کرد... انگار نه انگار که اتفاقی افتاده...
- خیلی خوش اومدین بچه ها... بفرمایید...
با دست به صندلی ها اشاره کرد... حالا دو تا دختر هم بخاطر ما بلند شده بودن... تفاوت زیادی با عکس هاشون نداشتن که نتونم بشناسمشون... بهشون دست دادم... نامزد های آریو و داریوش بودن... ولی این دیگه چه سورپرایزی بود؟!
به نام خدایی که به گل ، خندیدن آموخت . . .