پارت 3 :- مرد خوار؟ تا حالا نشنیدم کسی از این کلمه استفاده کنه . البته به جز ... شما اهل سرزمین پارسین؟
- آره چطور ؟
- همینطوری پرسیدم .
- فعلا خودتو جمع کن بعدا در این مورد حرف میزنیم .
لیلی از آنها تشکر کرد . خانم وایت آی همان لحظه به آرامی چشمانش را باز کرد .
- خوش حالم که زنده ای
- زنده بودنمرو مدیون شمام
- یه درمانگر هیچ وقت برای درمان یه نفر دینی رو به گردن ش نمیندازه .
- ولی اون بیمار که میتونه دینی رو به گردن بگیره
- خب حالا که حودت میخوای کمکم کن پاشم باید به بقیه که پشت درن بگیم که تو زنده ای . راستی اسمت چیه ؟
- من لیلی لایت سیکرم . اسم شما چیه؟
- من سوفیا وایت آیم . استاد درمانگری اینجا . مدیر زیاد ازت تعریف میکرد . میگفت تو آزمون ترکوندی .
- ایشون لطف دارن . شما هم لطف دارین
- آقایون بیاین داخل مشکلی نیست .
در باز شد همه ی استادان و مسئولین دانشگاه وارد شدند . لیلی از این که با لباس خواب جلوی استادانش ظاهر شده بود خجالت کشید . مدیر در میان آنها بود .
- هی لیلی این تویی؟
- بله جناب مدیر خودم هستم . به خاطر لباس متاسفم .
- مشکلی نیست . فقط بگو چه اتفاقی افتاد ؟
- سه تا الف اومدن تو خونم و بهم حمله کردن . تاکسیک به موقع رسید و نجاتم داد بعدشم که منو اورد اینجا .
- این الف های احمق باید از کارشون خجالت بکشن .
ناگهان صدای زنی از میان جمعیت آمد .
- پدر این حروم زاده باید از کارش خجالت بکشه . وقتی که گفتید بهترین دانش آموز تمام عمرتون قراره به دانشگاه بیاد نگفتید یه دورگه ی حروم زاده است آقای پرودنس .
جمعیت کنار رفت و چهره ی آن زن معلوم شد . همان الفی که از اتاق خارج شده بود .
- خانم سان سانگ . از شما بعیده انقد تنگ نظر باشید .
- خون مقدسه آقای پرودنس . این موجود شومه . نحسه . نشونشم اینه که این حروم زاده ها بچه دار نمیشن . من نمیدونم آقای مدیر یا این سرکلاس من نمیاد یا من سر اون کلاس درس نمیدم .
خانم سان سانگ این را گفت و از اتاق خارج شد .
- معذرت میخوام لیلی . فک کنم الفای دیگه هم نظر خوبی راجع به تو نداشته باشن . فعلا برو . من با اونا حرف میزنم شاید قبول کنن تو تو دانشگاه بمونی . اونا استادای دانشگاهن ینی منطقی ترین الفای دنیا .
لیلی جواب نداد . بهترین دانش آموزی که مدیر در عمر خود دیده بود؟ لیلی فکر میکرد افسونگر خوبی است اما بهترین؟
- بهترین دانشجو ؟
- اینو به اونا گفتم شاید تو نظرشون راجع به تو تجدید نظر کنن بعد از اینکه فهمیدن تو یه نیمه الفی . برو خونه . راستی نمیخوای یه نفر بفرستم حواسش بهت باشه ؟
- اون موقع قافل گیر شدم . خسته بودم . ولی الان احساس میکنم میتونم یه لشکرو شکست بدم .
لحظه ای داشت فکر میکرد میتواند بزرگ ترین افسونگر تاریخ باشد . اما ... مهم این بود که الف ها اجازه ی ورود به دانشگاه را به او بدهند .البته بعضی از انسان ها هم از بودن دورگه در دانشگاه خوشحال نمی شدند . لیلی از اینکه از آن وضعیت خارج شده بود خوشحال شد و سوار تاکسیک تا خانه پرواز کرد . هنگامی که وارد خانه شد تازه یادش افتاد خون روی بدنش را نشسته و لباسش هم کثیف است . فورا لباسش را شست و خودش هم دوش گرفت و بعد از دوش لباس راحتی دیگری مانند قبلی که سفید و با ریزه کاری های بیشتر بود پوشید . روی صندلی داخل اتاق نشست و خودش را با شعله ی شومینه گرم کرد . دوباره صدای در آمد . این بار اما او هشیار بود . مشتش را آماده کرد .
- این بار منم که غافل گیرتون میکنم
این را گفت و در را باز کرد . اولین نفری که داخل آمد با مشت لیلی مواجه شد . لیلی پایش را بالا برد که به حریفش لگد بزند . اما صورت حریف را که دید شکه شد ...
مرد خوار همان مانتیکور هست البته به زبان فارسی .