***
دودل بود.نمیدانست اگر بخاهد حرفی از میشا بزند,پدرش چه واکنشی نشان میداد.صد دردصد واکنش مثبتی دریافت نمیکرد
حتی ممکن بود افرادش را برای گیر انداختنش بسیج کند.
واگر اینکاررا میکرد,میشا نیز زخمش را میزد.
اصلا مگر به میشا اولتیماتوم نداده بود که دیگر مزاحم پسرش نشود؟ چرا باید دوساعت بعداز دیداشان, او بزا کارخودرا ازسر بگیرد؟
میشا کینه ای بود و مطمئنا کینه اش را به دل گرفته بود.تا زخم نمیزد دست بردار نبود.
حمید درحالی که با دستمال,دستانش را خشک میکرد روبه روی پسرش نشست.دستمال را گئشه گذاشت و گفت:خب؟
شروین با گیجی به پدرش نگاه کرد
:چی میخواستی بگی؟
زبانش را تر کرد.میشا اورا تهدید کرده بود که مثل بچگی اش زبان باز نکند و چیزی به پدرش نگوید.اما نه او دیگر بچه بود و نه دلش میخواست اشتباه چنددسال پیش تکرار شود
:راستش..یادتون میاد 18 سال پیش توعملیات دستگیری اون باند نزدیک بود تیر بخورم؟
حمید که اون روز هایی که به سختی برایش سپری شده بود را کامل به یاد شد,مشتاق تر از قبل,سری تکان دادو گفت:آره
شروین یا تردید به اطرافش نگاه کرد. خدارا شکر که پدرش به بهانه برداشتن موبایل راهی خانه شده بود.و شروین نیز از فرشاد خواسته بود مواظب پسرش باشد و بدون توجه به سوالات پی درپی فرشاد,همراه پدرش به خانه اشان آمده بود.
خیالش از سمت پسرش راحت بود.چون به برادرش اعتماد کامل داشت!
:شروین؟
به پدرش نگاه کردو حمید ادامه داد:نمیخوای چیزی بگی؟
:یادتونه من یه ناجی داشتم؟
حمید لبخندی زدو گفت:معلومه..وگرنه تو الان اینجا نبودی
و بعد اهی کشیدو به پشتی مبل تکیه داد.
:فکر کنم اسمش میشا بود
شروین از سر تحسین سری تکان داد.حافظه پدرش بااین سن,ستودنی بود
:خب چی شده که به یاد اون افتادی؟
:شما جنازه اشو دیدین؟
تعجب کرد.انتظار این سوال را نداشت
:منظورم اینکه, مطمئن بودین که مرده؟ که تو قبر گذاشتنش؟
حمید کمی تامل کردو بعد جواب داد:جلوی چشمای تو کشته شد شروین..چه جور مطمئن نیستی؟..ما سریعا به ایران اومدیم و من تو مراسمش نبودم
شروین سرش را پایین انداخت.پدرش درست میگفت.هیچ آن لحظه که ناجی اش در آغش او جان داد را از یاد نبرده بود..میشای لعنتی پس چرا الان زنده بود؟
حمید که حرکات پسرش را زیر ذره بین نگاهش دنبال میکرد,آرام گفت:زنده اس؟!
شروین سرش را بالا آوردو کوتاه و آهسته سری تکان داد.
پس زنده بود ناجی اش ,انقدر اورا بهم ریخته بود.
:کجا دیدیش؟!
:مزاحمه سپند..همین میشاست
حمید با شوک به دهان پسرش خیره شد.آن مزاحم لعنتی میشا بود؟
:امروز باهاش قرار داشتم
حمید سری تکان داد تا بتواند حرفهای پسرش را هضم کند.
نفس عمیقی کشید و بعد به حرف آمد:خودش باهات تماس گرفت؟
:امروز صبح طبق معمول میخواست مزاحم سپند بشه که من جواب دادم..جالبیش اینجاست که او نه ترسید و نه هول کرد.انگار میدونست که من میخوام جواب بدم...باهاش قرار گذشت تو کافه
با ساکت شدنش حمید به حرف آمد:چی میخواست؟ نگفت چرا مزاحم بچه ات میشه؟
شانه ای بالا انداختو گفت:میگفت میخواد سپند و.. با خودش ببره
دردل خدارا شکر کرد که سریعا به یاد رزالیا افتادو جلوی زبانش را گرفت.پدرش فعلا نباید از حضور زنش باخیر شود
ادامه داد:منم تهدیدش کردم که دوروبر بچم نباشه زنگ نزنه
و بعد پوزخند زدو گفت:فکر کرده من هنوز نوجوون 18 سال پیشم..ازم میخواست به شما نگم..ولی جون بچم شوخی بازی نیست..از سر راه نیاوردمش که به اسونی از دستش بدم!
حمید دستان سرد شروین را میان دستان گرمش گرفت و فشرد
:خوب کردی گفتی..نمیزارم بلایی سرتون بیاد
:میدونم!..اگه اون زمانم به شما همه چیو میگفتم انقدر بعدش اذیت نمیشدم و اون بلاها سرم نمیومد..من خر بودم که به شما اعتماد نداشتم!
حمید درحالی لبخند به لب داشت گفت:به خودت فحش نده! همین که الان سرعقل اومدی خوبه!
شروین نیز لبخند کوتاهی زدو حرفی نزد
بعد از چنددقیقه,حمید سکوت بینشان را شکست:پس باید میشارو دستگیر کنیم
:به چه جرمی؟..اون الان یکی شهروندای ایرانه..حتی اسمش تغییر داده و گذاشته امیر..نمیدونم چندساله اینجاست ولی خوب فارسی حرف میزد!
حمید یاد آن گروهک افتاد. آهی کشیدو سری تکان داد.بهتربود حرفی به پسرش نزند
:ببین میتونی باز باهاش قرار بزاری یانه..
:چرا؟
:واس گیز انداختنش
:اون خیلی زرنگه.
:میخوام بی سرو صدا دستگیرش کنم و بفرستمش به کشور خودش..به هرکی بخواد دروغ بگه به من یکی نمیتونه.
و بعد ازجایش بلندشد و درحالی کهبه سمت آشپزخانه میرفت گفت:قهوه میخوری؟
:بابا اون گفته اگه یه درصد احتمال بده من به شما گفتم,تهدیدشو عملی میکنه.
:میگی برای دستگیریش اقدام نکنم؟
:نه..میگم فقط به افرادتون بگین مراقبش باشن..همین!
حمید سری تکان دادو کوتاه گفت:باشه
و تنها شروین میدانست پشت این باشه,هزاران هزار,نه, خوابیده است!
12 بعدی
دودل بود.نمیدانست اگر بخاهد حرفی از میشا بزند,پدرش چه واکنشی نشان میداد.صد دردصد واکنش مثبتی دریافت نمیکرد
حتی ممکن بود افرادش را برای گیر انداختنش بسیج کند.
واگر اینکاررا میکرد,میشا نیز زخمش را میزد.
اصلا مگر به میشا اولتیماتوم نداده بود که دیگر مزاحم پسرش نشود؟ چرا باید دوساعت بعداز دیداشان, او بزا کارخودرا ازسر بگیرد؟
میشا کینه ای بود و مطمئنا کینه اش را به دل گرفته بود.تا زخم نمیزد دست بردار نبود.
حمید درحالی که با دستمال,دستانش را خشک میکرد روبه روی پسرش نشست.دستمال را گئشه گذاشت و گفت:خب؟
شروین با گیجی به پدرش نگاه کرد
:چی میخواستی بگی؟
زبانش را تر کرد.میشا اورا تهدید کرده بود که مثل بچگی اش زبان باز نکند و چیزی به پدرش نگوید.اما نه او دیگر بچه بود و نه دلش میخواست اشتباه چنددسال پیش تکرار شود
:راستش..یادتون میاد 18 سال پیش توعملیات دستگیری اون باند نزدیک بود تیر بخورم؟
حمید که اون روز هایی که به سختی برایش سپری شده بود را کامل به یاد شد,مشتاق تر از قبل,سری تکان دادو گفت:آره
شروین یا تردید به اطرافش نگاه کرد. خدارا شکر که پدرش به بهانه برداشتن موبایل راهی خانه شده بود.و شروین نیز از فرشاد خواسته بود مواظب پسرش باشد و بدون توجه به سوالات پی درپی فرشاد,همراه پدرش به خانه اشان آمده بود.
خیالش از سمت پسرش راحت بود.چون به برادرش اعتماد کامل داشت!
:شروین؟
به پدرش نگاه کردو حمید ادامه داد:نمیخوای چیزی بگی؟
:یادتونه من یه ناجی داشتم؟
حمید لبخندی زدو گفت:معلومه..وگرنه تو الان اینجا نبودی
و بعد اهی کشیدو به پشتی مبل تکیه داد.
:فکر کنم اسمش میشا بود
شروین از سر تحسین سری تکان داد.حافظه پدرش بااین سن,ستودنی بود
:خب چی شده که به یاد اون افتادی؟
:شما جنازه اشو دیدین؟
تعجب کرد.انتظار این سوال را نداشت
:منظورم اینکه, مطمئن بودین که مرده؟ که تو قبر گذاشتنش؟
حمید کمی تامل کردو بعد جواب داد:جلوی چشمای تو کشته شد شروین..چه جور مطمئن نیستی؟..ما سریعا به ایران اومدیم و من تو مراسمش نبودم
شروین سرش را پایین انداخت.پدرش درست میگفت.هیچ آن لحظه که ناجی اش در آغش او جان داد را از یاد نبرده بود..میشای لعنتی پس چرا الان زنده بود؟
حمید که حرکات پسرش را زیر ذره بین نگاهش دنبال میکرد,آرام گفت:زنده اس؟!
شروین سرش را بالا آوردو کوتاه و آهسته سری تکان داد.
پس زنده بود ناجی اش ,انقدر اورا بهم ریخته بود.
:کجا دیدیش؟!
:مزاحمه سپند..همین میشاست
حمید با شوک به دهان پسرش خیره شد.آن مزاحم لعنتی میشا بود؟
:امروز باهاش قرار داشتم
حمید سری تکان داد تا بتواند حرفهای پسرش را هضم کند.
نفس عمیقی کشید و بعد به حرف آمد:خودش باهات تماس گرفت؟
:امروز صبح طبق معمول میخواست مزاحم سپند بشه که من جواب دادم..جالبیش اینجاست که او نه ترسید و نه هول کرد.انگار میدونست که من میخوام جواب بدم...باهاش قرار گذشت تو کافه
با ساکت شدنش حمید به حرف آمد:چی میخواست؟ نگفت چرا مزاحم بچه ات میشه؟
شانه ای بالا انداختو گفت:میگفت میخواد سپند و.. با خودش ببره
دردل خدارا شکر کرد که سریعا به یاد رزالیا افتادو جلوی زبانش را گرفت.پدرش فعلا نباید از حضور زنش باخیر شود
ادامه داد:منم تهدیدش کردم که دوروبر بچم نباشه زنگ نزنه
و بعد پوزخند زدو گفت:فکر کرده من هنوز نوجوون 18 سال پیشم..ازم میخواست به شما نگم..ولی جون بچم شوخی بازی نیست..از سر راه نیاوردمش که به اسونی از دستش بدم!
حمید دستان سرد شروین را میان دستان گرمش گرفت و فشرد
:خوب کردی گفتی..نمیزارم بلایی سرتون بیاد
:میدونم!..اگه اون زمانم به شما همه چیو میگفتم انقدر بعدش اذیت نمیشدم و اون بلاها سرم نمیومد..من خر بودم که به شما اعتماد نداشتم!
حمید درحالی لبخند به لب داشت گفت:به خودت فحش نده! همین که الان سرعقل اومدی خوبه!
شروین نیز لبخند کوتاهی زدو حرفی نزد
بعد از چنددقیقه,حمید سکوت بینشان را شکست:پس باید میشارو دستگیر کنیم
:به چه جرمی؟..اون الان یکی شهروندای ایرانه..حتی اسمش تغییر داده و گذاشته امیر..نمیدونم چندساله اینجاست ولی خوب فارسی حرف میزد!
حمید یاد آن گروهک افتاد. آهی کشیدو سری تکان داد.بهتربود حرفی به پسرش نزند
:ببین میتونی باز باهاش قرار بزاری یانه..
:چرا؟
:واس گیز انداختنش
:اون خیلی زرنگه.
:میخوام بی سرو صدا دستگیرش کنم و بفرستمش به کشور خودش..به هرکی بخواد دروغ بگه به من یکی نمیتونه.
و بعد ازجایش بلندشد و درحالی کهبه سمت آشپزخانه میرفت گفت:قهوه میخوری؟
:بابا اون گفته اگه یه درصد احتمال بده من به شما گفتم,تهدیدشو عملی میکنه.
:میگی برای دستگیریش اقدام نکنم؟
:نه..میگم فقط به افرادتون بگین مراقبش باشن..همین!
حمید سری تکان دادو کوتاه گفت:باشه
و تنها شروین میدانست پشت این باشه,هزاران هزار,نه, خوابیده است!
12 بعدی
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه
برنده میگه سخته اما میشه