پشت اتوبوس نوشته بود: "سفر بخیر"! پسرک نمی دانست
ماشین معنایش چیست؟ از نظر او سفر همیشه خوب بود و خیر! اتوبوس از مقابل ماشینشان گذشت و رفت. پدر پایش را روی گاز گذاشته بود و تخت گاز می رفت. چنان که هیچ ماشینی به گرد سرعتش نمی رسید. لحظه ای بعد در پمپ بنزین وسط اتوبان توقف کوتاهی داشتند و باز هم حرکت! روی دیوار پمپ بنزین جمله ای نوشته بود: "به کجا چنین شتابان؟". پدر جمله را بلند خواند و بعد پوزخندی زد و گفت: به کجا؟ معلوم است ... مقصد دوراست و ما عجول!
راه طولانی و خسته کننده بود، اما پدر معتقد بود که باید تخت گاز رفت و زمان را به محاصره درآورد. هوا رو به تاریکی بود و هنوز تا مقصد راه زیادی مانده بود. پسرک دلش می خواست ازماشین پیاده شود و کمی شیطنت کند، اما عجله پدر به او این امکان را نمی داد که کناره جاده از هوای آزاد لذت ببرد و خستگی در کند. ماشین همچنان در حرکت بود و پای پدر سرسختانه، بر پدال گاز می فشرد ...
هوا تاریک تر و تاریک تر می شد و ستاره ها کم کم چشمک زنان در آسمان خودنمایی می کردند. پسرک سرش را به سمت آسمان بلند کرد اما سرعت ماشین آنقدر زیاد بود که ستاره ها عقب می ماندند و ماشین از زیبایی آنها عبور می کرد. پلک های پسرک سنگین شده بود و احساس خستگی شدید می کرد. پس سرش را روی شانه مادر بزرگ گذاشت و با نوازش او آرام به خواب رفت. شاید خدا نمی خواست که او بیدار باشد و صحنه دلخراشی را که لحظه ای بعد رخ خواهد داد ببیند.
هوا تاریک تر و تاریک تر می شد و ستاره ها کم کم چشمک زنان در آسمان خودنمایی می کردند. پسرک سرش را به سمت آسمان بلند کرد اما سرعت ماشین آنقدر زیاد بود که ستاره ها عقب می ماندند و ماشین از زیبایی آنها عبور می کرد. پلک های پسرک سنگین شده بود و احساس خستگی شدید می کرد. پس سرش را روی شانه مادر بزرگ گذاشت و با نوازش او آرام به خواب رفت. شاید خدا نمی خواست که او بیدار باشد و صحنه دلخراشی را که لحظه ای بعد رخ خواهد داد ببیند.