امروز بابامو گرفتن ، این خبری بود که حاج ناصر بهمون داد ، مامان بدون هیچ عکس العملی فقط گوش میداد ، اسد هم نبود که طبق معمول با پوزخند از کنار این موضوع رد بشه ، اما من دلم برای بابام سوخت ، اون مدتها بود به حال خودش رها شده بود ، یه معتاد بدون خانواده و تنها که وقتی تو خیابون میدیدیش بیشتر شبیه بی خانمانها بود ، همیشه گوشه ی دیوار با چندنفر مثل خودش نشسته بود و چٌرت میزد ، هیچوقت روزی رو که مامان برای همیشه از زندگیمون بیرونش انداخت رو فراموش نمیکنم ...
یکسالی بود که مامان دوباره آستین بالا زده بود برای ترک دادن بابام ، اول بردش یکی از کمپهای ترک اعتیاد که به تازگی تو محل اسم در کرده بود ، مامان از همون روز اول که این خبر رو شنید دست به کار شد ، اونروز وقتی بابام لخ لخ کنان از در اومد تو مامان بهش مهلت نداد و بلافاصله زنگ زد به همون جایی که قرار بود بابا رو ببرن ، نیم ساعت بعد زنگ در خونمونو زدن ، بابام از توی توالت داد میزد
_ یکی اون درو باز کنه !
مامان میخواست بابام خودش بره جلوی در که بردنشم راحتتر باشه ، برای همین با اشاره به من فهموند که صبر کنم تا بابام از دستشویی بیرون بیاد ، اونام از پشت در مرتب زنگ میزدن ، بابا مراد با صدای بیحالش داد زد
_ بابا مگه گوشتون کره ، یکی بره این در بی صاحابو وا کنه ، من این تو گیر کردم نمیتونم بیام بیرون ! فرنگیس ... اسماعیل ...
ما هم طبق نقشه ی مامان جیکمون در نیومد ، بالاخره بعد از چند دقیقه بابام دولا دولا از در دستشویی گوشه ی حیاط بیرون اومد و با تعجب به من و مامان خیره شد ، زنگ در دوباره به صدا دراومد ، بابا رو کرد به مامانم
_ جن پشت دره که وا نمیکنین ؟! چرا خشکتون زده ؟!
مامان جوابداد
_ خوب خودت برو ببین کیه ، این وقت روز کسی با ما کاری نداره !
بابام همینطور که میرفت سمت در با همون صدای لرزون و بیحال غر زد
_ من موندم اگه من دو روز تو این خونه نباشم شما چجوری میخواین گلیمتونو از آب بگشین بیرون ... بچه بزرگ کرده ، بلد نیست بره درو وا کنه خیر پدرش ...
بابا درو باز کرد و با دیدن سه تا مرد قوی هیکل که پشت در بودن دوزاریش افتاد ، یه عقب گرد کرد به سمت حیاط و دوید به طرف اتاق
_ دستت در نکنه خانوم ! این بود جواب خوبیای من ؟
اون سه نفر نذاشتن بابام پاش به اتاق برسه دست و پاشو گرفتن و از حیاط بردنش بیرون ، بابام هم مرتب داد میزد
_ ولم کنین ! مگه دزد گرفتین ؟ این چه طرز برخورد با یه انسان محترم و آبروداره ...فرنگیس تو رو روح آقاجونت نذار منو ببرن !
انداختنش تو ماشین و در رو بستن ولی صدای بابام هنوز میومد که ناله میکرد و با گریه میگفت
_ بشکنه دستی که نمک نداره ... فرنگیس من جون ندارم بخدا ، اونجا میفتم میمیرما !
مامان دست و پاش میلرزید ، گوشه ی حیاط نشست ، یه لیوان آب براش بردم ، اون موقع سیزده سالم بود ، حسابی ترسیده بودم
_ مامان ! اگه بابا اونجا بمیره چی ؟!
چشماش پر اشک شد
_ مگه الان زنده اس ؟! هر چی خدا بخواد ، یا بمیره یا درست شه !
وقتی اسد از راه رسید با عجله دویدم طرفش
_ امروز بابا رو بردن کمپ !
_ کمپ دیگه کدوم گوریه ؟!
_ مامان میگه اونجا معتادا رو ترک میدن !
_ ننه ی مام دلش خوشه ! چطور نفهمیده که این مرد درست بشو نیست ، مگه بار اولشه که ترک میکنه ، چند وقت دیگه میاد بیرون و دوباره شروع میکنه ، روز از نو روزی از نو ، میگی نه بشین و نگاه کن !
بعد پوزخند معروفشو زد
_ فرنگیس خانوم این آقا مراد درست بشو نیست ! قدیما شورآباد ، حالام کمپ ، این بابای ما تو هیچکدومشون ترک نمیکنه ، ببین چه روزی گفتم !
مامان که دل پر دردی از اسد داشت از اتاق اومد بیرون و گفت
_ میدونم ! هر وقت تو درست شدی اونم درست میشه ، ولی چیکار کنم ؟ خودمو اینجوری گول میزنم !
_ پس میخوای سرخودت کلاه بذاری !
مامان با دلخوری و خسته از بگو مگوهای تکراری با اسد چشم غره رفت
_ نخیر ! به جای ماتم گرفتن به خودم وعده ی یه روز خوب رو میدم ، به یه مادر بداقبال امید روزی رو میدم که بچه اش به زندگی سالم گذشته اش برگرده و شوهرش هم بتونه از تو کثافتی که داره توش غرق میشه بیاد بیرون و خودشو نجات بده ، بعد بشیم یه خونواده ، مثل یه زنجیر محکم، نه این طناب پوسیده ای که الان هستیم !
اسد زد زیر خنده ، با صدای بلند ، صداش کلفت و مردونه شده بود ، ریش و سبیل درآورده بود ، شونزده سالش بود اما بیشتر نشون میداد ، شاید بخاطر اینکه با کسایی درارتباط بود که همسن و سال باباش بودن ، همونطور که به حرف مامان میخندید اومد کنارم روی پله نشست
_ کدوم زنجیر فرنگیس خانوم ، اگه حلقه های اون زنجیر قراره من و تو بابام باشیم که صد رحمت به طناب پوسیده !
بعد دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت
_ تنها حلقه ی سالمش داداشمه که ... اونم شاید به لطف ما نتونه سالم بمونه !
مامان انگار از طعنه های اسد خسته شده بود یه دفعه سرش داد زد
_ تو هیچی در باره ی گذشته ی من نمیدونی ! پس حق نداری قضاوت کنی !
اسد پر از عقده بود از جاش بلند شد و فریاد زد
_ حالا هر چی ، تو باید بری یارو رو بکشی ؟! بعد بشی قاتل که هر کس و ناکسی تا میرسه اینو مثل یه لکه ی ننگ بگیره جلو صورتمون که مبادا یه وقت یادمون بره که مادرمون قبلن جون یه آدمو گرفته ! آتو دادی دست اهل محل ؟! میدونی چرا مدرسه رو ول کردم ؟ چون خسته شدم از بس اول سال باید در مورد ننه بابام دروغ بهم میبافتم ، میپرسیدن بابات چیکاره اس ، تا میامدم جواب بدم یکی از ته کلاس داد میزد معتاده آقا نمیتونه کار کنه ! معلم نشنیده میگرفت و میپرسید مامانت چی ؟ شاغله یا خانه دار ؟ باز یکی به جای من جواب میداد : نه آقا به قاتل که کار نمیدن ! بعد همه میزدن زیر خنده ، معلمم پشیمون میشد از سوال بیموقعش ، میرفتم مدرسه که چی ؟ تاریخچه ی بابا و ننه مو براشون تعریف کنم ، نه بابا زندگی شما تعریف که نداره هیچ ، بدآموزیم داره !
مامان سرشو انداخت پایین ، به اسد اشاره کردم که بس کنه ولی اون دست بردار نبود
_ حالا وایسادی به من از " زندگی سالم " میگی ؟ کدومتون زندگی سالم داشتین که من داشته باشم ؟! ببین مامان میخواد خوشت بیاد میخواد خوشت نیاد ، ما اون چیزی نیستیم که تو توقع داری ، بخوایم هم نمیشه ، چون خمیره ی ما این نیست ، نمیشه ، پس نه خودتو دیوونه کن نه ما رو
بذار تو همین کثافتی که بهش عادت کردیم وول بخوریم و زندگی کنیم !
مامان به سمت اسد حمله ور شد ، یقه شو گرفت و کشید
_ آخه مگه تو چندسالته که دست از دنیا شستی ، من قاتلم ، به تو چه ؟ بابات مفنگیه ، تو آدم باش ! تو برو دنبال زندگیت ، یه زندگی جدید رو برای خودت بساز ، اصلن فکر کن ما مردیم ، اینقدر زندگی ما رو بهانه نکن تا خودتو برحق جلوه بدی و هر غلطی دلت میخواد بکنی !
بعد با صدای بلند گریه افتاد ، خستگی رو از صدای ناله هاش میشد فهمید ، دیگه نمیدونست باید چیکار کنه ، حریف هیچکدومشون نبود نه اسد نه بابام ، اسد ساکت شد ، دیگه حرف نزد ، مامان داد میزد دیگه کلماتش مفهوم نبود ، انگار داشت با خودش دعوا میکرد ، از روی پله بلند شدم ، خواستم برم طرفش و آرومش کنم ولی میون داد و فریاد یه دفعه از حال رفت و رو زمین افتاد ...
یکسالی بود که مامان دوباره آستین بالا زده بود برای ترک دادن بابام ، اول بردش یکی از کمپهای ترک اعتیاد که به تازگی تو محل اسم در کرده بود ، مامان از همون روز اول که این خبر رو شنید دست به کار شد ، اونروز وقتی بابام لخ لخ کنان از در اومد تو مامان بهش مهلت نداد و بلافاصله زنگ زد به همون جایی که قرار بود بابا رو ببرن ، نیم ساعت بعد زنگ در خونمونو زدن ، بابام از توی توالت داد میزد
_ یکی اون درو باز کنه !
مامان میخواست بابام خودش بره جلوی در که بردنشم راحتتر باشه ، برای همین با اشاره به من فهموند که صبر کنم تا بابام از دستشویی بیرون بیاد ، اونام از پشت در مرتب زنگ میزدن ، بابا مراد با صدای بیحالش داد زد
_ بابا مگه گوشتون کره ، یکی بره این در بی صاحابو وا کنه ، من این تو گیر کردم نمیتونم بیام بیرون ! فرنگیس ... اسماعیل ...
ما هم طبق نقشه ی مامان جیکمون در نیومد ، بالاخره بعد از چند دقیقه بابام دولا دولا از در دستشویی گوشه ی حیاط بیرون اومد و با تعجب به من و مامان خیره شد ، زنگ در دوباره به صدا دراومد ، بابا رو کرد به مامانم
_ جن پشت دره که وا نمیکنین ؟! چرا خشکتون زده ؟!
مامان جوابداد
_ خوب خودت برو ببین کیه ، این وقت روز کسی با ما کاری نداره !
بابام همینطور که میرفت سمت در با همون صدای لرزون و بیحال غر زد
_ من موندم اگه من دو روز تو این خونه نباشم شما چجوری میخواین گلیمتونو از آب بگشین بیرون ... بچه بزرگ کرده ، بلد نیست بره درو وا کنه خیر پدرش ...
بابا درو باز کرد و با دیدن سه تا مرد قوی هیکل که پشت در بودن دوزاریش افتاد ، یه عقب گرد کرد به سمت حیاط و دوید به طرف اتاق
_ دستت در نکنه خانوم ! این بود جواب خوبیای من ؟
اون سه نفر نذاشتن بابام پاش به اتاق برسه دست و پاشو گرفتن و از حیاط بردنش بیرون ، بابام هم مرتب داد میزد
_ ولم کنین ! مگه دزد گرفتین ؟ این چه طرز برخورد با یه انسان محترم و آبروداره ...فرنگیس تو رو روح آقاجونت نذار منو ببرن !
انداختنش تو ماشین و در رو بستن ولی صدای بابام هنوز میومد که ناله میکرد و با گریه میگفت
_ بشکنه دستی که نمک نداره ... فرنگیس من جون ندارم بخدا ، اونجا میفتم میمیرما !
مامان دست و پاش میلرزید ، گوشه ی حیاط نشست ، یه لیوان آب براش بردم ، اون موقع سیزده سالم بود ، حسابی ترسیده بودم
_ مامان ! اگه بابا اونجا بمیره چی ؟!
چشماش پر اشک شد
_ مگه الان زنده اس ؟! هر چی خدا بخواد ، یا بمیره یا درست شه !
وقتی اسد از راه رسید با عجله دویدم طرفش
_ امروز بابا رو بردن کمپ !
_ کمپ دیگه کدوم گوریه ؟!
_ مامان میگه اونجا معتادا رو ترک میدن !
_ ننه ی مام دلش خوشه ! چطور نفهمیده که این مرد درست بشو نیست ، مگه بار اولشه که ترک میکنه ، چند وقت دیگه میاد بیرون و دوباره شروع میکنه ، روز از نو روزی از نو ، میگی نه بشین و نگاه کن !
بعد پوزخند معروفشو زد
_ فرنگیس خانوم این آقا مراد درست بشو نیست ! قدیما شورآباد ، حالام کمپ ، این بابای ما تو هیچکدومشون ترک نمیکنه ، ببین چه روزی گفتم !
مامان که دل پر دردی از اسد داشت از اتاق اومد بیرون و گفت
_ میدونم ! هر وقت تو درست شدی اونم درست میشه ، ولی چیکار کنم ؟ خودمو اینجوری گول میزنم !
_ پس میخوای سرخودت کلاه بذاری !
مامان با دلخوری و خسته از بگو مگوهای تکراری با اسد چشم غره رفت
_ نخیر ! به جای ماتم گرفتن به خودم وعده ی یه روز خوب رو میدم ، به یه مادر بداقبال امید روزی رو میدم که بچه اش به زندگی سالم گذشته اش برگرده و شوهرش هم بتونه از تو کثافتی که داره توش غرق میشه بیاد بیرون و خودشو نجات بده ، بعد بشیم یه خونواده ، مثل یه زنجیر محکم، نه این طناب پوسیده ای که الان هستیم !
اسد زد زیر خنده ، با صدای بلند ، صداش کلفت و مردونه شده بود ، ریش و سبیل درآورده بود ، شونزده سالش بود اما بیشتر نشون میداد ، شاید بخاطر اینکه با کسایی درارتباط بود که همسن و سال باباش بودن ، همونطور که به حرف مامان میخندید اومد کنارم روی پله نشست
_ کدوم زنجیر فرنگیس خانوم ، اگه حلقه های اون زنجیر قراره من و تو بابام باشیم که صد رحمت به طناب پوسیده !
بعد دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت
_ تنها حلقه ی سالمش داداشمه که ... اونم شاید به لطف ما نتونه سالم بمونه !
مامان انگار از طعنه های اسد خسته شده بود یه دفعه سرش داد زد
_ تو هیچی در باره ی گذشته ی من نمیدونی ! پس حق نداری قضاوت کنی !
اسد پر از عقده بود از جاش بلند شد و فریاد زد
_ حالا هر چی ، تو باید بری یارو رو بکشی ؟! بعد بشی قاتل که هر کس و ناکسی تا میرسه اینو مثل یه لکه ی ننگ بگیره جلو صورتمون که مبادا یه وقت یادمون بره که مادرمون قبلن جون یه آدمو گرفته ! آتو دادی دست اهل محل ؟! میدونی چرا مدرسه رو ول کردم ؟ چون خسته شدم از بس اول سال باید در مورد ننه بابام دروغ بهم میبافتم ، میپرسیدن بابات چیکاره اس ، تا میامدم جواب بدم یکی از ته کلاس داد میزد معتاده آقا نمیتونه کار کنه ! معلم نشنیده میگرفت و میپرسید مامانت چی ؟ شاغله یا خانه دار ؟ باز یکی به جای من جواب میداد : نه آقا به قاتل که کار نمیدن ! بعد همه میزدن زیر خنده ، معلمم پشیمون میشد از سوال بیموقعش ، میرفتم مدرسه که چی ؟ تاریخچه ی بابا و ننه مو براشون تعریف کنم ، نه بابا زندگی شما تعریف که نداره هیچ ، بدآموزیم داره !
مامان سرشو انداخت پایین ، به اسد اشاره کردم که بس کنه ولی اون دست بردار نبود
_ حالا وایسادی به من از " زندگی سالم " میگی ؟ کدومتون زندگی سالم داشتین که من داشته باشم ؟! ببین مامان میخواد خوشت بیاد میخواد خوشت نیاد ، ما اون چیزی نیستیم که تو توقع داری ، بخوایم هم نمیشه ، چون خمیره ی ما این نیست ، نمیشه ، پس نه خودتو دیوونه کن نه ما رو
بذار تو همین کثافتی که بهش عادت کردیم وول بخوریم و زندگی کنیم !
مامان به سمت اسد حمله ور شد ، یقه شو گرفت و کشید
_ آخه مگه تو چندسالته که دست از دنیا شستی ، من قاتلم ، به تو چه ؟ بابات مفنگیه ، تو آدم باش ! تو برو دنبال زندگیت ، یه زندگی جدید رو برای خودت بساز ، اصلن فکر کن ما مردیم ، اینقدر زندگی ما رو بهانه نکن تا خودتو برحق جلوه بدی و هر غلطی دلت میخواد بکنی !
بعد با صدای بلند گریه افتاد ، خستگی رو از صدای ناله هاش میشد فهمید ، دیگه نمیدونست باید چیکار کنه ، حریف هیچکدومشون نبود نه اسد نه بابام ، اسد ساکت شد ، دیگه حرف نزد ، مامان داد میزد دیگه کلماتش مفهوم نبود ، انگار داشت با خودش دعوا میکرد ، از روی پله بلند شدم ، خواستم برم طرفش و آرومش کنم ولی میون داد و فریاد یه دفعه از حال رفت و رو زمین افتاد ...