امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
قــرار تلـخ | patrishiya
#1
خیلی استرس داشتم ... بعد از چند ماه بلاخره امروز قرار بود ببینمش .... با وسواس آماده شدم و برای بار آخر توی آینه به خودم نگاهی کردم
ریملم موژه هام رو بلند تر کرده بود و باعث شده بود چشمهای روشنم قشنگ تر دیده بشه ...خوشگل بودم .با اعتماد به نفس لبخند قشنگی زدم و راه افتادم .
قرارمون ساعت 6 بود ...توی ترافیک مونده بودم . به ساعت مچیم نگاه کردم و نفس پر سر و صدایی کشیدم . حداقل 20 دقیقه دیرتر می رسیدم .
گوشیم رو آوردم بیرون و شماره اش رو گرفتم ...
_الو علیرضا
_ستاره ... نیومدی ؟
حس کردم صداش اضطراب داره ... سریع گفتم :
_مگه میشه نیام ... منو ببخش موندم توی ترافیک
-آهان ! اصلا اشکالی نداره من توی کافی شاپ منتظرتم
_باشه پس فعلا
_ستاره ؟
_جانم ؟
کمی سکوت کرد و بعد با لحنی پر از اضطراب بود گفت :
_ستاره نمی خوام چشمهاتو غمگین ببینم ... قول بده اگر نتونستی قبل از اینکه من چیزی بگم بری !
بازم گنگ حرف میزد ... جوری که اصلا نمی فهمیدم چی میگه ! سعی کردم بهش آرامش بدم
_من از دیدن تو خوشحال میشم نه غمگین ...
_مطمئن نباش !
_دیوونه ...
_بهم قول بده ستاره
_باشه برای بار هزارم قول میدم ! ... تا یه ربع دیگه هم می رسم . فعلا
نذاشتم چیزی بگه و قطع کردم . نمیدونستم چرا گاهی اینجوری میشد . ما چند ماه پیش توی نت باهم آشنا شده بودیم و تقریبا هر شب با هم چت می کردیم
اولش یه آشنایی ساده بود ... اما کم کم بعد از یه مدت فهمیدیم بهم علاقه مند شدیم . پیشنهاد قرار امروز رو من داده بودم البته خیلی وقت پیش اما اون همیشه مخالفت می کرد نمیدونم چرا ؟!
ولی من بلاخره تونستم راضیش کنم ... دوست نداشتم زیاد مجازی باشیم شاید !
با دیدن کافی شاپ هم خوشحال شدم هم نه ... یه لحظه فکر کردم نکنه مثل پسرای توی فیلمها عکس یکی دیگه رو برام فرستاده بوده و حالا از ترس رو شدن دستش انقدر نگرانه !؟
به هر حال الان وقت فکر کردن نبود ... در رو باز کردم و رفتم تو ... کافه قشنگی بود ... گوشیم زنگ خورد ... علیرضا بود
_بله ؟
_ستاره بیا میز پشت ستون ... من اینجام
چشم چرخوندم تا ستون رو ببینم .. تقریبا گوشه کافی شاپ بود .
_اومدم .
قطع کردم ... با قدمهای نا مطمئن رفتم جلو ... دقیقا رو به روم نشسته بود ... با دیدن صورتش مطمئن شدم که خودشه
نفس راحتی کشیدم و لبخند زدم ... توقع داشتم با دیدنم بلند بشه اما فقط خندید و گفت :
_خوش اومدی
به روش نیاوردم و نشستم ...
_سلام
از نگاه مستقیمش به چشمهام معذب شدم و به گلدون روی میز نگاهم رو دوختم
_ستاره ؟
سرم رو آوردم بالا ....
_منو ببخش عزیزم ... تو با ارزش تر از اونی هستی که فکر میکردم ... منو بخاطر اشتباهم ببخش
متعجب از کلافگیش گفتم :
_چرا علیرضا ؟ مگه چی شده ؟
تلخ خندید و گفت :
_تو هنوز نفهمیدی؟!
_چی رو ؟
دستاش رو با تعلل از روی میز برداشت و برد پشت میز ... نفهمیدم داره چیکار میکنه .. چند لحظه بعد تو اوج ناباوریم دیدم که دستاش گره خورده به چرخهای یه ویلچر و اومد نزدیک من ....
اون نمی تونست بلند بشه ! اون فلج بود ... فلج !!
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و با چشمهایی که مطمئن بودم بیش از حد باز شده نگاهش کردم
شرمنده سرش رو آورد پایین .. موهای لختش ریخت توی صورتش
حرفهای گنگ همیشگیش تو گوشم تکرار میشد ....
منو بخاطر اشتباهم ببخش .. دوست داشته باش ترحم نکن ... نمیخوام چشمهاتو غمگین ببینم .. اگه نتونستی قبل از اینکه من چیزی بگم برو ...قول بده ... برو ...
داشتم از فشار بغض خفه می شدم ... دسته کیفم رو فشار دادم و بلند شدم ... سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد .. خیلی غمگین بود ... خیلی !
چیزی نگفت ... چیزی نگفتم .. .مطمئنم اشکهای اون زودتر از من روی صورتش جاری شد ...
قبل از اینکه پسر جوونی که سینی قهوه دستش بود به میزمون برسه چند قدم عقب رفتم ... باید قبل از اینکه چیزی می گفت می رفتم ... من قول داده بودم ...!
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  سنگ ، کاغذ ، قیچی | patrishiya .RaHa. 0 433 ۲۰-۰۸-۹۱، ۰۶:۰۵ ب.ظ
آخرین ارسال: .RaHa.

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان