امتیاز موضوع:
  • 2 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مجموعه ى "ستارگان همواره درخشان"
اولين عمليات تيپ محمد رسول‌الله «صلوات‌الله عليه» فتح‌المبين بود. اين عمليات يك ويژگي دارد كه بايد در تاريخ ايران ثبت شود؛ آن هم تصرف توپخانه سپاه عراق بدون شليك حتي يك گلوله است. عمليات شناسايي اين توپخانه كه مستلزم نفوذ در دل دشمن و رفتن به عقبه آنها بود، طبعا برعهده واحد اطلاعات و عمليات قرار مي‌گرفت. عباس هم كه كشته مرده اين كارها بود. نتيجه كار هم انقدر درخشان بود كه چشم همه را خيره كرد، و بيشتر از همه چشم صدام را.
البته عباس در اين عمليات از الطاف بعثي‌ها بي‌نصيب نماند و پايش تير خورد و قلمش حسابي خرد و خاكشير شد و ماندنش بيهوده. افقي فرستادندش كاشان. عباس تا آخر عمر اسير اين زخم ماند.
آمدن ' بودن ' شدن ' رفتن
پاسخ
سپاس شده توسط:
یكي از سران ضدانقلاب به نام «محمود آشتياني» با عباس تماس گرفته بود كه مي‌خواهم با تو مذاكره كنم. يك جايي را هم براي مذاكره مشخص كرده بود. عباس به همراه بنده خدايي به نام «حميد» عازم محل قرار شده و آنجا از ماشين كه پياده مي‌شوند معلوم مي‌شد كه «آشتياني» راهنمايي فرستاده تا آنها را به محل استقرار او ببرد. همراه عباس بند دلش پاره مي‌شود كه عباس! به خدا توطئه است. اينها مي‌خواهند بگيرند ما را. عباس مي‌گويد: نترس برادر! با من بيا، غلط مي‌كنند دست از پا خطا كنند. بقيه ماجرا از بيان «حميد» خواندني است:

آقا اين راهنما همين طوري ما را جلو مي‌برد و مي‌پيچاند. يقين داشتم كه كارمان تمام است. روزها فقط تا شعاع سه كيلومتري دور شهر، امنيت نسبي برقرار بود و براي رفتن به دورتر بايد با ستون و تأمين مي‌رفتيم. حالا عباس چهل پنجاه كيلومتر از شهر دور شده بود. آن هم تنها، تنها كه نه، من هم بودم ولي مگر فرقي هم مي‌كرد! بالاخره به يك ده رسيديم. هرچي گير دادم به عباس كه بيا از اينجا برگرديم. دليلي ندارد كه اينها ما را اسير نكنند يا نكشند، عباس محكم مي‌گفت: من بايد با اين مردك صحبت كنم. تو نمي‌آيي، نيا. راستش اگر مي‌توانستم برمي‌گشتم، ولي ديگر جسارت تنها برگشتن رانداشتم. رسيديم به خانه‌اي كه محل استقرار «آشتياني» بود. روي تمام پشت بامها و پشت همه درها و پنجره‌ها دموكرات‌هاي سبيل كلفت و كلاش به دست زل زده بودند به ما. شايد هاج و واج بودند كه اين دو تا ديگر چه خل‌هايي هستند. آنجا بود كه صميمانه و با اطمينان فاتحه خودم و عباس را خواندم. اما عباس انگار نه انگار. به قدري خونسرد و بي خيال بود كه شك كردم نكند با حاج محمد هماهنگ كرده كه الان بريزند اين ده را بگيرند. قلبم مثل گنجشك مي‌زد. ما نيروي اطلاعاتي بوديم و اگر زير شكنجه مي‌رفتيم حرف‌هاي زيادي براي گفتن به برادران ضدانقلاب داشتيم. جلوي آشتياني كه نشستيم او شروع به صحبت كرد كه ما مي‌خواهيم با شما به توافقاتي برسيم، تا...

عباس نگذاشت حرف او تمام شود و خيلي محكم و با جسارت گفت: ببين كاك! شما و ما هيچ مذاكره اي نداريم. شما بايد بدون قيد و شرط اسلحه را زمين بگذاريد و تسليم بشويد.

دلم هري ريخت پايين. اگر ذره‌اي هم به نجاتمان اميد داشتم، بر باد رفت. منتظر بودم كه في المجلس سوراخ‌سوراخمان كنند. حق هم داشتند. عباس آنچنان از موضع قدرت آنها را تهديد مي‌كرد كه انگار لشكر «سلم و تور» پشت سرش هستند. با كمال تعجب ديدم محمود آشتياني عكس العملي نشان نداد و دوباره خواست باب مذاكره را باز كند ولي اين بار هم عباس با تحكم و ابهت خاصي حرف از تسليم بي قيد و شرط زد. هرچه محمود آشتياني گفت عباس از حرف خودش كوتاه نيامد. گفت تضميني نمي‌دهم، اگر كاري نكرده باشيد امنيت داريد. صحبتشان كه تمام شد مطمئن بودم كه همانجا سرمان را گوش تا گوش مي برند. ولي طوري نشد و راهنما دوباره ما را به ماشين رساند. تا زماني كه با ماشين وارد سپاه مريوان نشديم منتظر بودم كه يك جوري دخلمان بيايد و در دل عباس را لعن و نفرين مي‌كردم كه اين ديگر چه جور مذاكره‌اي است.

چند روز بعد كه آشتياني و پنجاه شصت نفر از مزدورهايش آمدند و تسليم شدند نزديك بود از تعجب شاخ در بياورم. تسليم آنها ضربه خيلي بدي به حزب دموكرات مي‌زد. خصوصا اينكه در تلويزيون مريوان هم حرف زدند و ابراز توبه كردند و به افشاي جنايت‌هاي حزب دموكرات پرداختند. عباس به تنهايي اين دار و دسته قلچماق و ياغي را به زانو درآورده بود.»
آمدن ' بودن ' شدن ' رفتن
پاسخ
سپاس شده توسط:
[عکس: b44113941020000324-PhotoL.jpg]

[عکس: b44106.jpg]

[عکس: b44121-8707141309-L600.jpg]


[عکس: b44113901224141134610-PhotoL.jpg]


[عکس: c0edHajBakhshi.jpg]

[عکس: c0ed9762285-2267-l.jpg]

[عکس: c0ed2mheeb.jpg]
آمدن ' بودن ' شدن ' رفتن
پاسخ
سپاس شده توسط:
ستاره ی درخشان 45
شهید اسماعیل دقایقی

نام و نام خانوادگی: اسماعیل دقایقی
نام پدر: قنبر
تاریخ تولد:۱۳۳۳
تاریخ شهادت:۱۳۶۵/۱۰/۲۸
محل تولد:بهبهان
محل شهادت:سلمیه
زندگینامه:

اسماعیل در سال ۱۳۲۳ در خانواده ای متعهد به اسلام و کم در آمد در بهبهان به دنیا آمد . پدرش خیاطی شریف و مادر فعال و شجاعش به امور خانه و تربیت فرزندان خویش مشغول بودند. وی دوران تحصیل را در امیدیه – آغاجاری که محل سکونت والدین ایشان بود شروع و ادامه داد .
فردی فعال و ضد رژیم بود
در رابطه با همین مبارزات عقیدتی – سیاسی – نظامی به زندان افتاد .
پس از چندین ماه بدون کوچکترین نقطه ضعف از زندان شاه آزاد شد و به تلاش علمی خود ادامه داد . در این زمان در فرصت های مناسب از جمله تعطیلات تابستانی از طریق دایر کردن برنامه های تدریس ریاضی ، فیزیک ، در منطقه آغاجاری با جوانان منطقه ارتباط برقرار میکرد و آنان را با فرهنگ اصیل اسلامی آشنا کرده و جذب اسلام می نمود.

اسماعیل در سال ۱۳۵۳ به دانشگاه اهواز دانشکده کشاورزی رشته آبیاری راه یافت . و پس از آنکه حدود دو سال در این رشته تحصیل نمود مجدداً و در سال ۱۳۵۵ در کنکور قبول شده و وارد دانشکده علوم تربیتی دانشگاه تهران شد . مهمترین دلیلی که در رابطه با تغییر رشته ارائه میداد ، دلبستگی او به مباحث انسانی و اجتماعی بود .
از طرف دیگر حضور در محیطی وسیعتر و پیوستن به دوستان مبارزش برای او از اهمیت زیادی برخوردار بود .

محور دیگر فعالیتهای او در این زمان جذب و شناسایی اسلام به دانشجویان جوانی بود که تازه به دانشگاه وارد میشدند . با جدیت و تعهد فراوان افرادی را که میتوانست بطریقی با آنان ارتباط برقرار کند شناسایی کرده و سعی در جذب آنان به اسلام عزیز داشت . چه بسا دانشجویانی که از دانشگاههای دیگر و با داشتن بعد مسافت مشمول هدایت او میشدند .
در همین دوره به علت مبارزات گسترده ای که داشت مجدداً دستگیر شد و مدتی در زندان کمیته شاه بازداشت گردید .

منزل ایشان یکی از پایگاههای مبارزه با رژیم خائن شاه شده بود . تهیه و تکثیر بیانیه های ضد رژیم در منزل ایشان صورت میگرفت . این واقعیت در پیام فر مانده محترم کل سپاه برادر محسن رضایی که به مناسبت شهادت این سردار رشید صادر شد منعکس است . اسماعیل در آموزشهای رزمی و فعالیتهای مسلحانه و سیاسی گروه چریکی منصورون در آورد . وی همچنین در طراحی و سازماندهی تظاهرات تعیین کننده مردمی نقش فعالی داشت .
بعد از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی با تلاش در جهاد سازندگی خوزستان – آغاجاری به فعالیتهای خود ادامه داد .
سپس در صدد تشکیل سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی در منطقه آغاجاری برآمد و ماموریت خود را با موفقیت به پایان برد.
بعد از موفقیت در تشکیل سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی در منطقه آغاجاری بدلیل لیاقتها و شایستگی های فراوان به سپاه استان خوزستان دعوت و به سرپرستی دفتر هماهنگی سپاه خوزستان منصوب گردید . در این مسئولیت بود که برادران گرانقدری را که بعدها هر کدام ارزش والای خود را نشان دادند جذب سپاه پاسداران نمود که از آن جمله میتوان از
شهدای عزیز شهید مجید بقایی – شهید سیروس محمدی – شهید منوچهر آصفی و … نام برد .
در آغاز سال ۱۳۵۹ بهمراه برادر شهید محمد جهان آرا در کنترل مرزهای ایران وعراق نقش فعالی را بعهده داشت و در همین راستا در جلسات شورای تامین استان خوزستان در اهواز و خرمشهر شرکت میکرد . محور عمده بحث در این جلسات احتمالات حمله عراق به ایران بود . با شروع فشار عراق در مرزها به شهر خرمشهر هجرت کرد و از ۵ شهریور تا ۵ ممهر در درگیریهای آنجا حضور فعال داشت .
  وی در هنگام محاصره سوسنگرد وشکستن محاصره فرماندهی سپاه آن شهر را بعهده داشت

لازم به تذکر است که هویزه نیز در آن زمان زیر نظر سپاه سوسنگرد بود واز این نظر مرتب به آنجا سرکشی مینمود شایان ذکر است که در این شرایط مسئولیت برادران مستقر در منطقه بسیار مهم هویزه بعهده شهید بزرگوار معلم و مجاهد فی سبیل الله برادر
حسین علم الهدی بود .

فرماندهان عملیاتی محورهای  جنگی خوزستان شرکت فعال داشت و بطور مکرر به جبهه های آبادان –  ماهشهر – دارخوین – سوسنگرد – هویزه – شوش و دزفول سرکشی مینمود .

در
عملیات طریق القدس شرکت فعال داشت
در عملیات فتح المبین در قرارگاه لشکر فجر در کنار سردار رشید اسلام مجید بقایی که در آن زمان فرماندهی لشکر فجر را بعهده داشت همکاری میکرد . وی یکی از رابطین قرارگاه با تیپ المهدی بود .
در عملیات بیت المقدس نیز مدتی را در قرار گاههای فرماندهی حضور فعال داشت و از این رهگذر بر تجارب خود میافزود .


زیرا نه لذت کار را میبردم و نه لذت درس مسئله رفتن به دانشگاه را از مدتها قبل برای خودم حل نموده بودم و در مورد درس حوزه هم واضح است که راهی بسیار طولانی است و این علمائی که الان مثمر ثمر هستند نتیجه حدود سی سال درس و فعالیت و محرومیت هستند .لذا حصول آن برای ما مشکل است ولی در حد توان داشتن قسمتی از علوم اسلامی مفید است . لکن این بشرطی است که ما جوابگوی کار سپاه در زمان حاضر باشیم . حال که مسئله اصلی سپاه  طبعا کشور جنگ است و در اینجا هم این چنین بما میگذرد آیا ماندن و عدم همکاری با سپاه در جنگ نوعی راحت طلبی نیست ؟
شاید برای کسی که تجربه ای در زمینه جنگ نداشته باشد مطلب جور دیگری باش ولی برای اینجانب که از حدود ۳ سال جنگ تحمیلی بیش از ۲۱ ماه آنرا در جریان جنگ بشرحی که ضمینه است بوده ام ، مسئله بسیار مهم میباشد .
طرح تربیت فرمانده رزمی که یک امر بسیار بسیار مهم و تقریباً از یاد رفته بود تحت عنوان طرح مالک اشتر با پیگیری و جدیت ایشان عملا راه اندازی شد و خود یکی از اولین دانشجویانی بود که تحت این برنامه وارد امر تحصیل نظامی و آماده شدن جهت حضور فعال در میدان نبرد گردید . جدیت و علاقمندی بیمانند ایشان در اولین دوره از او یک چهره شاخص ساخته بود .
در همین شرایط عملیات خیبر شروع شده و ایشان به همراه تنی چند از دانشجویان طرح مالک اشتر به منطقه نظامی اعزام گردید .
اسماعیل به نبرد فراموش نشدنی جزایر مجنون فرماندهی یکی از گردانهای در خط را بر عهده داشت . پاتک های بیشمار و بسیار سخت دشمن که با بارانی از گلوله های توپ و خمپاره و انواع دیگر سلاحها ، پشتیبانی میشد هیچکدام نتوانستند کوچکترین تزلزلی در دفاع قهرمانانه و شجاعانه او و نیروی تحت امر او ایجاد کنند شجاعت و نشاط و مقاومت جانانه او همه فرماندهان زده های بالاتر را بوجد آورده بود .
بعد از این پیروزی و تثبیت جزایر مجنون به عضویت واحد طرح عملیات لشکر علی بن ابیطالب در آمد فرمانده شجاع لشکر در آن زمان سردار دلاور اسلام شهید مهدی زین الدین بود .
شهید عزیز ما اسماعیل دقایقی سپس در مسئولیت جنگ های نامنظم سپاه جنوب و مسائل برون مرزی فعال شده و در جهت تقویت همه جانبه این امر جدید  و مهم اقدامات اساسی را انجام داد.

حرکت تاریخ ساز بعدی او تشکیل و فرماندهی تیپ بدر متشکل از مجاهدین  و احرار عراقی بود او با این تیپ به قهرمانی ها و رشادت بیشماری دست یازید. سرتا سر جبهه از شمالی ترین نقطه تا جنوبی ترین آن یاد آور حماسه های اسماعیل و همرزمان عراقی اوست عملیتهای بدر ، کربلای ۲ در غرب ، عاشورای ۴ ، قدس ۴ ، کربلای ۴ و سرانجام کربلای ۵ برای او و همرزمان مجاهد و احرارش عظمت و بزرگی آفریدند .


رفتار اسماعیل با رزمندگان تیپ بدر بسیار متواضعانه و صمیمانه بود . او با آنان رفیق بود کمتر کسی دیده شد که بمانند اسماعیل بتواند این برادران را که هم مجاهدند و هم مهاجر و هم غریب ، در ک کند . بالاخص برادران احرار عراقی که همه حربن ریاحی را در ذهن تداعی میکنند اما این رفاقت صمیمانه هیچگاه مانع از این نبود که در گرما گرم نبرد و دیگر مواقع حسارت و قاطعیت لازم را از خود نشان ندهد .
سخن گفتن از روحیات و معنویات شهید اسماعیل دقایقی سخنی است سخت مهم و ضروری که جرات و جایگاه دیگری را طلب میکند .
اسماعیل تلاشهای زیادی نمود تا تیپ به لشکر تبدیل شود سرانجام تلاشهای او به تحقیق رسید و با جذب نیروهای بیشتری از مجاهادین و احرار عراقی تیپ ۹ بدر به لشکر تبدیل شد .
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[عکس: 07d39492d34aeaff0c196b67b67d4c27f695-XL.jpg]

[عکس: 07d3105183-orig.jpg]

[عکس: 07d337449591211855556885.jpg]

[عکس: 07d3294859.jpg]
آمدن ' بودن ' شدن ' رفتن
پاسخ
سپاس شده توسط:
اسماعیل چند روز قبل از شهادتش و یقینا در پی شهودی عارفانه با تماس های مکرر و کاملا بی سابقه با همسر محترمه اش که به اتفاق فرزندان او ابراهیم و زهرا در تهران ساکن بودند از آنان خواست که هر طور شده به اتفاق بچه ها به اهواز آمده و با او دیدار کنند .
زمانی که آنان به اهواز رسیدند فقط چند ساعت به شهادت اسماعیل مانده بود . خداوند خواست تا چند ساعت را در کنار زن و فرزندش باشد .
آری دو سه ساعت بعد از جدا شدن از خانواده وقتی که به محور عملیاتی کربلای۵ رسیده و مشغول آماده شدن برای نبردی دیگر بود . مزد تمامی فعالیت ها و اعمال صالح خود را گرفت و در راه خدا شهید شد .
او همواره برای سرفرازی و پیروزی اسلام دعا میکرد .
او همواره روحانیت متعهد شیعه را عزیز میداشت .
او همواره برای عزت و سلامتی و طول عمر امام خمینی دعا میکرد.
او همواره برای پیروزی رزمندگان اسلام دعا میکرد .
او همواره دردمندان انقلاب اسلامی را عزیز میداشت .
او همواره با مستضعفین صالح رفاقت داشت .
او همواره یاد شهیدان بود .
او همواره توفیق ادامه راه شهیدان عمل به اعمال شهیدان را از خدا میخواست .
ما نیز چنین گوئیم و چنین کنیم و از خداوند در این خواست مقدس استعانت جوئیم باشد که لطف حضرت حق یار گردد و آن شویم که خدا بر ما راضی و خوشنود شود .
اسماعیل عاشق اسلام عاشق خداوند بود . چرا عاشق نباشد چرا محبوب خدا نباشد کسی که تمام عمر خود را بی هیچ گزافه و اغراقی صرف اجرای دستورات پروردگار نموده باشد .
فقدان او برای اسلام مصیبت بزرگی است . لیکن اعتقاد به خدا و معاد و روز حساب این مصیبت رابر ما آسان میکند که خداوند خود افراد مصاب را فرموده است که بگوئید:
انا الله و انا الیه راجعون
او راهی را برگزید که فرزند زهرای پیامبر گزیده بود او رضای خدا را خواست او عاشقی بود که مرگ رانیز مقهور خودنموده بود و لذا به حیات جاودان پیوست که :
الحیات فی موتکم قاهرین و الموت فی حیاتکم مقهورین .
دیگران از مرگ مهلت خواستند
عاشقان گویند نی نی زود باد
امید خداوند توفیق ادامه راه این عزیزان را به ما عطا فرماید .
فرماندهی کل سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی
محسن رضایی

نثار روح بلندش صلوات
 
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
پاسخ
سپاس شده توسط:
خاطراتی از شهید
من دقایقی رانمي شناختم ؛
ولي هر روز مي ديدم كه كسي مي آيد و چادرها و آبگير ها را ترو تميز مي كند.
با خودم فكر مي كردم كه اين شخص فقط چنين وظيفه اي دارد.
يك روز هر چه چشم به راهش بودم تا بيايد و باز به نظافت و انجام وظايفش بپردازد ، پيدايش نشد و احساس كردم كه او از زير كار شانه خالي مي كند.از اين رو ، خود به سراغش رفتم و گفتم: «چرا امروز نيامدي؟!»
او در پاسخ گفت: «چشم الان مي آيم.»
مجاهديني كه نظاره گر چنين صحنه اي بودند سخت ناراحت شدند و گفتند ، «تو چه مي گويي؟ او فرمانده لشكر است.»
من كا از اين نظر احساس شرمندگي مي كردم ؛در صدد عذر خواهي برآمدم.اما او بود كه كريمانه و با متانت گفت: «اشكال ندارد.»و با خنده از كنار ماجرا گذشت......
*******
سال 58 تصمیم به عقد رسمی گرفتیم، مادرم مهر مرا بالا گرفته بود تا حداقل یک چیز این ازدواج که از دید آنها غیر معمول بود، شبیه بقیه مردم شود.گرچه هیچ کدام از ما موافق نبودیم، ولی اسماعیل گفت: تا اینجا به اندازه کافی دل مادرت را شکسته ایم، برای من چه فرقی دارد، من چه زیاد و چه کم ندارم. راستی نکند یک بار مهرت را بخواهی، شرمنده ام کنی؟
من هم که نمی خواستم به مادرم بی احترامی شده باشد، مهریه پیشنهادی را قبول کردم، اما همانجا قبل از آنکه وارد سند ازدواج کنند به اسماعیل بخشیدم .

زمستان سال 64در تهران زندگی میکردیم.اسماعیل دقایقی برای گرفتن برنج کوپنی می بایست مسیری را طی کند که جز ماشین های دارای مجوز نمی توانستد از آن محدوده عبور کنند.
او از ناحیه پا هم ناراحتی داشت و حمل یک کیسه برنج با آن مسافت تقریبا یک کیلو متری برایش زجر آور بود .از او خواستم با خودرو سپاه برود که نپذیرفت.گفتم:حال شما خوب نیست و پاها یت درد دارد!
گفت اگر خواستی همین طور پیاده میروم وگرنه نمی روم.او کیسه 25کیلویی برنج را روی دوشش نهاد ویک نایلون هم پر از چیزهای دیگر در دستش گرفت و به سختی به خانه آورد،اما حاضر نشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده کند.
راوی : همسر شهید
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
پاسخ
سپاس شده توسط:
عملیات پیروزمندانه کربلای5 با رمز «یا زهرا (س)» در محور شلمچه (کانال ماهی) به فاصله کمی پس از کربلای 4 در حالی اجرا شد که عملیات کربلای 4 به دلیل لو رفتن اطلاعات، توفیق لازم را به دست نیاورده بود، ولی رزمندگان اسلام توانستند به فاصله خیلی کم -حدود دو هفته- نیروهای خود را به محور شلمچه منتقل کنند و عملیات کربلای 5 را به دشمن تحمیل نمایند.

به دنبال نتایج این عملیات عظیم -که حدود 70 روز به طول انجامید- علاوه بر فشار های آمریکا، قطعنامه 598 که کمی به خواسته‌های جمهوری اسلامی ایران نزدیک شده بود صادر گردید. و این اولین بار بود که پس از شروع جنگ تحمیلی شورای امنیت سازمان ملل به وجود جنگ در این منطقه اعتراف کرد.

"سردار شهید اسماعیل دقایقی" فرمانده«تیپ 9بدر» و از شهدای عملیات کربلای5. دقایقی همان کسی است که گردان «احرار» را از میان سربازان عراقی -که به اجبار بعثی ها به جنگ آمده بودند و به سمت ایران فرار می کردند یا پس از اسارت به حقانیت ایران و باطل بودن حزب بعث پی می بردند- تشکیل داد و خودش فرمانده شان شد. اسرای عراقی با علاقه در مقابل ارتشی که خودشان سال‌ها در آن بودند، می‌جنگیدند و بسیاری از آنها هم به شهادت رسیدند. آنها به دلیل ایمان و اخلاق خوب اسماعیل عاشقش شده بودند.

دقایقی در مورد مجاهدان عراقی گفته بود: «آدمی که گذشته اش خیلی بد باشه، اگر توبه کنه از آدم های پاک و بی گناه بهتر میشه. چون تونسته خودش را از منجلابی که در آن بوده بیرون بکشه.»

یکی از مجاهدین عراقی می‌گفت: در یک زمستان سرد، با شهید دقایقی در چادری بودم. او متوجه شد یکی از مجاهدان در خواب از سرما می‌لرزد. با اینکه هوا سرد بود و خود او نیز به پتو نیاز داشت، پتوی خود را روی آن مجاهد انداخت. سپس گفت: مجاهدین عراقی ودیعه‌های امام در دست من هستند و من باید از آنها نگهداری کنم.

الان خانه‌ هر مجاهد عراقی که بروی، سه عکس می‌بینی: امام خمینی، شهید صدر و شهید اسماعیل دقایقی
آمدن ' بودن ' شدن ' رفتن
پاسخ
سپاس شده توسط:
ابراهیم که به سن شش ماهگی رسیده بود، اسماعیل از جبهه به امیدیه آمد و گفت: «برای من زشت است که با این مسئولیتم در سپاه، زن و بچه‌ام دور از صدای جبهه باشند؛ شما به اهواز بیایید.»
مادرش – گریه کنان – در اعتراض به این تصمیم گفت: «رفتن به اهواز، آن هم با این وضعیت برای بچه کوچکتان مناسب نیست.»
اسماعیل سخن مادر را چنین پاسخ گفت: «بچه من باید در این سر و صداها بزرگ شود.»


به هر حال، آمدیم و در اهواز ساکن شدیم. شهری که زیر آتش جنگ افروزان نابکار بعثی، خواب و آسایش را از کف داده بود. در آن روزگار، اسماعیل هفته‌ای یا دو هفته‌ای یک‌بار برای چند ساعت سر‌می‌زد و می‌رفت. خانواده ما و خانواده دوست دیرینه اش سردار شهید مهندس صدراللّه فنی -که تازه داماد بود- در یک خانه زندگی می کردیم. توصیه اسماعیل این بود که: «پناهگاهی را در باغ کنار منزل بسازید. هر گاه هواپیما آمد، شما به داخل آن بروید.»
هنوز سخن شورمندانه او در گوش جانم طنین می‌افکند: «بچه من باید با این سر و صداها بزرگ شود.»
آمدن ' بودن ' شدن ' رفتن
پاسخ
سپاس شده توسط:
[عکس: b0baimages.jpeg]

[عکس: b0ba105185-orig.jpg]

[عکس: b0ba2.jpg]

[عکس: 240535.jpg]

[عکس: b0ba3b729633f6b04814994a110dc0868caa.jpg]
آمدن ' بودن ' شدن ' رفتن
پاسخ
سپاس شده توسط:


چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
49 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۰۸-۰۳-۹۶, ۱۱:۴۳ ب.ظ)، nafas (۲۳-۱۲-۹۵, ۰۶:۳۱ ب.ظ)، لیلی (۱۲-۰۱-۹۶, ۱۱:۳۸ ق.ظ)، sadaf (۱۸-۰۷-۹۶, ۱۲:۳۹ ق.ظ)، زینب سلطان (۲۸-۰۷-۹۶, ۰۳:۰۶ ب.ظ)، baye (۱۲-۰۱-۹۶, ۱۰:۲۸ ق.ظ)، ملکه برفی (۱۵-۰۳-۹۶, ۰۸:۳۷ ب.ظ)، hadis hpf (۲۸-۱۲-۹۵, ۱۲:۱۰ ق.ظ)، نويد (۱۳-۰۸-۹۹, ۱۱:۳۸ ق.ظ)، خانوم معلم (۲۷-۱۲-۹۵, ۰۵:۵۰ ب.ظ)، avapars (۱۶-۰۲-۹۶, ۱۲:۰۵ ب.ظ)، barooni (۲۴-۱۲-۹۵, ۰۲:۰۲ ب.ظ)، Natali (۲۷-۰۷-۹۶, ۰۱:۳۸ ق.ظ)، صنم بانو (۰۱-۰۱-۹۷, ۰۷:۵۴ ب.ظ)، برف سیاه (۰۷-۱۲-۹۵, ۰۷:۴۹ ب.ظ)، .Arman. (۲۹-۰۳-۹۶, ۰۴:۳۷ ب.ظ)، Chita (۱۶-۰۲-۹۶, ۰۲:۴۵ ق.ظ)، دخترشب (۱۹-۱۰-۹۶, ۰۱:۲۴ ق.ظ)، AsαNα (۳۰-۰۴-۹۶, ۰۷:۵۹ ب.ظ)، hananee (۲۷-۱۲-۹۵, ۰۳:۵۵ ب.ظ)، shab mahtabi (۳۰-۰۴-۹۶, ۰۴:۴۵ ب.ظ)، d.ali (۲۴-۰۱-۹۸, ۰۲:۲۰ ب.ظ)، .AtenA. (۲۸-۱۲-۹۵, ۱۲:۳۰ ق.ظ)، ایانا (۰۳-۰۶-۹۶, ۰۷:۵۹ ب.ظ)، دختربهار (۰۳-۰۶-۹۶, ۰۷:۵۵ ب.ظ)، Land star (۱۳-۱۰-۹۶, ۱۲:۱۵ ق.ظ)، •Vida• (۰۸-۰۳-۹۶, ۱۱:۲۳ ب.ظ)، :)nafas (۲۰-۱۲-۹۵, ۱۱:۲۸ ق.ظ)، ستاره ی احساس (۲۹-۰۲-۹۶, ۰۷:۴۱ ب.ظ)، salina (۲۷-۱۲-۹۵, ۰۶:۲۳ ب.ظ)، Nara (۱۲-۰۱-۹۶, ۰۱:۵۱ ب.ظ)، "Ava" (۲۷-۱۲-۹۵, ۱۰:۲۵ ب.ظ)، ساسی (۲۶-۱۲-۹۵, ۰۴:۰۱ ب.ظ)، ژوان (۱۶-۰۲-۹۶, ۰۱:۰۷ ق.ظ)، ebrahime (۱۶-۱۲-۹۵, ۰۳:۲۳ ب.ظ)، !!Tina!! (۲۲-۰۹-۹۶, ۱۲:۵۷ ق.ظ)، Fadiya (۲۶-۱۲-۹۵, ۰۵:۳۵ ب.ظ)، ♥هستی♥ (۲۲-۱۲-۹۵, ۰۶:۴۳ ب.ظ)، »L@ntern Moon« (۰۵-۰۱-۹۶, ۰۴:۳۸ ب.ظ)، alirezaa_shah (۰۹-۰۶-۹۶, ۰۷:۵۰ ب.ظ)، taranomi (۱۸-۱۰-۹۶, ۱۰:۴۰ ب.ظ)، نیاز۲ (۰۲-۰۹-۹۶, ۰۸:۳۰ ق.ظ)، بهار قربانی (۰۳-۰۵-۹۶, ۱۰:۵۱ ب.ظ)، "فاطیما79" (۲۳-۰۴-۹۶, ۱۱:۱۱ ق.ظ)، بهار نارنج (۲۰-۰۹-۹۶, ۰۹:۴۰ ب.ظ)، $MoNtHs OfF$ (۰۶-۰۴-۹۶, ۰۱:۴۴ ق.ظ)، ♥فاطیما♥ (۱۰-۱۰-۹۶, ۰۹:۱۴ ب.ظ)، N-A-F-A-S (۰۳-۰۶-۹۶, ۰۷:۵۲ ب.ظ)، نیلوفر110 (۲۷-۰۷-۹۶, ۰۱:۴۹ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان