امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مسابقه داستانک نویسی برای همه
#21
بوي خون،بوی الکل، چشمای گریان مادر،چهره ی پیر پدر،چشمای حدقه زده ی کودک پنج ساله ،صدای تپش های نامنظم کودک،کله ی بی رمق پسر بچه،برگه ی آزمایش و صدای ای هوار دکتری که گوش همه حظار ازار داد:متاسفم به بچه شما شیشه خورانده شده .
چشمای اکنده از اشک و خشم پدر و مادر برگشت خورد و مستقیم مردمک پسر بزرگشان را هدف گرفتند ...






داستانش کاملا واقعی بود خودم شاهد این قضیه بودم...

و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت،غصه هم می گذرد،!آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند،لحظه ها عریانند. به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
سپاس شده توسط:
#22
ترسيدن
-امين عابدى ،بيا بيرون.
امين با ترس بلند شد وگفت :اقامن؟اقا چكار كردم؟
معلم باجديت فرياد زد:بيا اينجا.
امين ترسيده ومتعجب بلند شد وبه طرف ميز معلم رفت.
اقا معلم هميشه جدى وقانون مند بود اما بى انصاف نبود.امين هرچه فكر كرد خطايى نكرده بود.
روبروى معلم ايستاد:بله اقا؟
معلم دستى برشانه اش نهادوارام پرسيد:"سك سكه ات "قطع شد؟
لبهاى امين كش امد وبدنش پر از ارامش شد.چند دقيقه پيش از شدت "س كسكه "درفشار بود.
-خوب شد اقا.بشينم؟
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#23
پسر زمزمه کرد : بارون ...بارونه!
و باران قطره قطره ...چکه چکه بارید ...کم کم رطوبت روی پوست صورتش بیشتر و بیشتر شد.رطوبتی که از پیشانیش راه گرفته بود و چکه چکه روی موهای شقیقه اش می چکید ...پسر جوان پلک هایش را لرزاند و آهسته آهسته لای آن ها را باز کرد.تصویر محوی از مردی میانسال با هیبتی ترسناک و خشمگین بالای سر خود دید و خشکش زد . پدر، پتو را با یک حرکت تکاند و جوانک مانند پر کاه ،به هوا بلند شد و کمی آنطرف تر روی زمین پرت شد و صدای نچ نچ پدر را شنید:بارون کجا بود وسط تابستون ؟ ...پاشو لنگِ ظهره ...عمدا کولر رو خاموش کرده بودم تا نتونی مثل خرس بخوابی !
Tongue
سپاس شده توسط:
#24
ششمين فرزند

-اخه مادر جون ،مگه ديگه جونى برات مونده كه بازم يكى ديگه به شكم بگيرى.نگاه كن اين كه داره شير مى خوره ،يكى هنوز حرف نمى زنه.بقيه هم كه ريز ودرشت از سر وكولت بالاميرن،مگه مغز خر خوردى دختر؟
زن جوان كودك شيرخواره را روى پايش خواباند وگفت:خب من وامير پسر دوس داريم.اين همه دختر يه داداش نداشته باشن؟
مادر سرى تكان داد وگفت:چى بگم اخه،با اين گرونى و…خوبه امير اقا اعتراض نمى كنه.
زن جوان به بهانه ى بوسيدن كودك خم شد تا اشك چشمانش را به دور از چشم مادر پاك كند.چه مى گفت؟
مى گفت كه ديروز به طور اتفاقى گوشى امير را از دست دخترك شيطانش گرفته وصفحه ى بازشده ى پيامهارا ديده است.پيامهاى لاله نامى كه براى امير از پسرزا بودن دو خواهر و،سه دختر خاله اش نوشته است؟!
اگر ميمرد هم بايد براى اميرپسر مى اورد وفتنه ى لاله را از زندگيش دور مى كرد.
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#25
نگاه و لبخند

دختر را پشت پرده ى پنجره ديد.نگاهش مثل چند روز اخيرگيج وشيفته بود.
رو به مردخانه گفت:گلكارى حياط دو روز كارداره،مى خواى نشاء چه گلهايى بيارم؟
مرد خانه گفت:هرگلى كه خوش بوتر باشه.
با لبخند نيم نگاهى به دختر انداخت ،نگاه چشمان سياه هنوز مات او بود.
-پس ياس باشه ومحمدى .
مرد خونه گفت :خوبه.
مرد جوان از خانه بيرون زدوفكر كرد بايد به مادرش بگويد كه بالاخره دخترى را يافته است.
با لبخند به سركوچه رسيد وگفتگوى دو زن توجهش را جلب كرد.
-بيچاره ملا محسن،به خاطر دختر كورش*كمتر بيرون مياد.
مرد جوان برخود لرزيد،نام مردخانه ملا محسن بود و ان دختر…!
*پوزش ،به خاطر داستان بايد از كور به جاى نابينا استفاده مى شد.
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#26
انتخاب.
دخترك شيرين بود وپسرك ملوس.
زن مانند كسى كه قصد خريد مانتو دارد ومابين دوطرح يا دو رنگ مانده ،بين دو كودك چشم مى چرخاند.
به نتيجه نرسيدواز مرد همراهش پرسيد:كامى تو چى ميگى؟هردو خوشگلن.
مردسراز گوشى برداشت وگيج گفت:عزيزم هرچى خودت بپسندى ،نظر تو مهمه.
لبخندى بر روى لبهاى نارنجى رنگ زن نشست وگفت :فكر كنم ،اميد اين يكى رو بيشتر بپسنده.
-اقا اون كيكى كه طرح پسرداره روبدين،با دو تا شمع و١٥تا كلاه بوقى و…
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#27
hanane:
نمی دانست کار درست را میکند یا نه.. اما برایش مهم نبود .. تنها میخواست جان آهیلش نجات پیدا کند.. خون در رگ هایش جریان پیدا کرد .. چیزی که اهیل خیلی دوستش داشت.. به سمتش رفت و کنارش نشست.. چوب در بدنش فرو رفته بود.. زخمی بود.. مدت زیادی نمیشد که فهمیده بود تنها و اولین عشقش خون آشام است.. با برادری خبیث و خون خوار و دو خواهری که یکی از انها ساحره بود و دیگری گرگینه .. اما با وجود تمام اینها اهیل اینقدر خوب بود که تحمل کند . اینقدر خوب بود که الینا او را با وجود خون اشام بودنش و انسان بودن خودش تحمل کند.
به سمت بدن زخمیش رفت .. خون خواری از گروه ویمت ان طرف تر افتاده بود و درحال جان تازه ای گرفتن بود.. برای کاری که میخواست بکند لحظه ای درنگ نکرد .. به سمتش رفت و شاهرگ دستش را به سوی اهیل گرفت.. چشمانش قرمز شده بودند و گودی چشمانش سیاه .. با صدای گرفته و خش دار و وحشتناک رو به او گفت ؛
_ الینا.. برو . برو..نمیخوام کار خطایی کنم
و روی خود را به سوی مخالف دست الینا کرد.. نمیخواست کاری کند که بعد پشیمان شود..الینا صورت او را چرخاند و گفت :
_ من بهت اعتماد دارم.. درسته تا الان تنها با خون حیوانات زنده بودی . اما اگه خون یک انسانو نخوری میمیری.. بدو اهیل.. من بهت اعتماد دارم..
اهیل کنترل خود را از دست داد و گاز محکمی به دست او زد و شروع به خوردن خون کرد .. چیزی که عجیب بهش قدرت میداد..غیر قابل توصیف بود.. وحشتناک و غیر قابل کنترل..اما الینا به او ایمان داشت.. اما ایا اهیل در حالت عادی بود.؟. درحالی الینا را رها کرد که او مقدار زیادی خون از دست داده بود.. به خودش امد..او چه کرده بود .؟. او را بلند کرد و با یک حرکت به خانش فکر کرد و بعد .. انجا بود.. نمیدانست چه کند؟ اما از خود متنفر بود .. درحالی که تقصیری نداشت و در حال خودش نبوده.. او را روی مبل خواباند و به سمت اشپزخانه رفت .. صدای ایلیا برادر خون خوار بی رحمش را شنید :
_ اهیل.. الینا تموم کرده .
او درست,کنارش بود .. چون حتی نیازی به راه رفتن نداشت.. او راست میگفت .. او با تمام پست بودنش راست میگفت.. الینا مرده بود.. باچشمای باز به او خیره بود.. کنارش نشست .. زار زد .. گریست..
ایلیا _ پاشو.. تو داری ابروی هرچی خون اشامه میبری .. حالا اگه میشه اون جنازه رو از خونم ببر بیرون..
به ثانیه ای نکشید که گلوی ایلیا در دستان قوی او و چشمان اشکی اش در چشمان او بود..
اهیل _ لعنتی .. اون عشق من بود.. خواهشا خفه شو .. درسته دلیل ترک کاترین از تو من بودم.. اما من عاشقش نبودم.. اون عاشقم بود.. بفهم . اینم بفهم که این زن تنها عشق من بود..
ایلیا سری تکون داد و با صدای اروم گفت ؛
_ میدونم..
اهیل به سمت سیخ های کنار شمینه رفت.. یکی شون رو برداشت و درست رو به روی قلبش هدف گرفت..
اهیل _ میدونی .. یک چیزی رو بهت نگفتم .. منم عاشق کاترین بودم و تو خوب میدونی.. اما اون منو انتخاب کرد. حالا هم میخوام از این دنیا برم.. بای داداش جونم ..
و درست قبل از فرو کردن سیخ صدای سرفه ی الینا بود که سکوت را شکست..او زنده بود .. به چشمانش نگاه کرد.. او خون اشام شده بود .. اما چه خوناشامی قبل از مرگ او بهش خون داده بود؟ او ایلیا بود .. همان پسری که خود را پلید نشان میداد .. خود را پلید نشان میداد که اهیل متوجه دوباره رقم خوردن تاریخ نشود.. متوجه نشود که او هم عاشق الینا بود. متوجه نشود که او کسی بود که سه بار به طور پنهانی الینا را نجات داده بود و بعد هر بار حافظه اش را پاک کرده بود..الینا روی مبل صاف شد ..
اهیل _ کی بهت خون داد الینا ؟
الینا دستی به سرش کشید و جوابی را داد که ایلیا خوب میدانستش..
الینا _ من ... من نمیدونم
و تنها پوزخند ایلیا بود که خودش را ازار میداد و حرفی که به اجبار زد و خود را به اتش کشید..
ایلیا_ خوشحال نیستم که زنده ای..
ما را به نیمه پر لیوان چه کار ¿?
این باقی سمیست که پیشتر خورده ام..
 
سپاس شده توسط:
#28
hanane:
دستی به سرش کشید.. مسافت چند دقیقه ای خانه تا دادگاه چندین ساعته شده بود.. تا به حال این مسیر اینقدر برایش سنگین نبود.. او امروز موکل قاتل بود و سیروان درست وکیل خانواده مقتول..صدای قدم های خودش در گوشش نجوا میشد.. تنها یک سوال مغزش را احاطه کرده بود.. ایا تسبیح را دارد؟ تسبیحی که قول داده بود تا اخر عمرش در دستانش باشد..یاد خاطرات گذشته افتاد چقدر دریا را دوست می داشت. دریا را میپرستید .. و واقعا دلیل جدایشان را نمی فهمید ؛ چقدر کودک بودند. درست مثل بچه های بازیگوشی که سر اسباب بازی ای دعوایشان شده و بعد از هم جدا میشوند و با قهر میروند.. فقط دعا میکرد که مدت جدایشان مانند مدت قهر کودکان باشد.
اما حال که دوسال گذشته بود تنها یک ارزو داشت .. دریا ازدواج نکرده باشد.. اما اگر تسبیحی در دستش نباشد یعنی..
با آه بلندی به خودش امد و وارد ساختمان شد.. با تمام اشنایان حال و احوال پرسی کرد و به سمت در رفت .. دستانش میلرزید.. در زد و وارد شد و پس از سلام به قاضی نگاهش به او افتاد.. درست عین سابق بود اما چند چروک کنار چشم هایش افتاده بود و لب هایش برق سابق را نداشت.. اما.. تسبیحی دور دستش نبود.. حتی از زیر مقنعه کوتاهش هم چیزی بیرون نیامده بود و در دستانش تنها یک دستبند بود..
در گفته هایش تیکه های به منظور بد قولی به او انداخت و پس پایان دادگاه کنار در منتظر او ماند.. وقتی بیرون امد نگاه سیروان بود که او را در جایش قفل کرد..
سیروان _ هه.. فک کنم تا الان با چندین پسر بودی… راستشو بگو .. با چند نفر خوابیدی؟ به من که سرویس ندادی ولی.. عوضی من عاشقت بودم.. تو اینقدر احمقی که حتی واسه دوباره خام کردن من اون تسبیح رو ننداختی .. تنها امیدم فقط اون بود ولی حالا.. بی خیالش.. یک هرزه مثل تو ارزش اینجور چیزا رو نداره..
دریای بی گناه اشک هایش را پس زد و دستش را از زیر چادر بیرون اورد.. و دستبندش را نشان سیروان داد.. سیران مات شد .. خشکک زد .. حتی نمیتوانست کلمه ای از دهانش بیرون بدهد..
دریا دوباره اشک هایش جاری شد ..
_ من .. من فقط نمیتونستم تسبیح رو دور دستم بندازم .. دستبتدش کردم.. حتی یک روزم درش نمیارم.. من .. من یک وقت فکر نکنی مهره های اضافه شو ریختم دور نه..
دستش را توی کیف اش کرد و جعبه ی کوچکی را در اورد و مقابل پلک های سیروان درش را گشود .. تمام پنجاه و نه مهره ی دیگر انجا بود.. تمامش..
ما را به نیمه پر لیوان چه کار ¿?
این باقی سمیست که پیشتر خورده ام..
 
سپاس شده توسط:
#29
ناعادلانه؟
اسمش بعنوان نفر سوم خوانده شد.باخوشحالى جايزه را گرفت ،يك دست گرمكن تيره ى نه چندان ارزشمند ويك قاب كه اشاره به نويسنده ى برتر جشنواره ى استانى داشت.جايزه ى ناقابل برايش اندازه ى دنيا قابل بود.دل پيچه وادارش كردبه سرعت با بسته ى لباس از سالن اجتماعات بيرون زند وخود را به سرويس بهداشتى اساتيد برساند.
صداى پارسايى رقيبش را كه رتبه نياورده بودشنيد.
-استاد داستان نعمتى از كار من بهتر نبود پس چرا انتخاب شد؟
-پسرم تو بهترين دانشگاه شهر مى رى وفرصت هاى عالى دارى اما نعمتى بعد از اين دوره برمى گرده شهر محروم خودش،اون نمى تونه تو شهرش از اين فرصتها داشته باشه،خواستيم اينجا يه دلگرمى بهش بديم.كار اون در سطح كار تو نبوده.
جوان عقب گرد كردوبسته را كنار سرويس بهداشتى انداخت وبا دل پيچه اى كه همراه سوزش دل شده بود به طرف سرويس بهداشتى داخل حياط دويد.
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#30
خب بر آن شدیم ما هم در این مسابقه شرکت کنیم Tongue باشد که رستگار شویم و دیگر عزیزان هم ترغیب به نوشتن نماییم xcvb
امید داریم مقبول واقع شود و شب با آرامش سرمان را بگذاریم زمین و به خواب زمستانی فرو برویم Tonguerf



و اما اصل مطلب :



فضای داخل کافه مثل قلبم آروم بود و پر از شور شیدایی ... بی هیچ کلامی ، محو تماشای چشمان مشکی جذابش بودم ... " خدا ! یعنی از خود بی خود شدن همینه ؟ "
با تمام احساسات قلبی و روحیم جمله ای که هر روز با خودم تکرار می کردم ، این بار به زبان آوردم :
دوستت دارم بهارک من.
نگاه شیشه ای چشمانش به یکباره مات شد. دستش را داخل کیف کوچک سیاه رنگی برد و پاکتی را سمتم گرفت.
لبخندی به رویش زدم.
- این چیه ؟ هدیه اس ؟
با شوقی وصف ناپذیر درب پاکت را باز کردم و آرام آرآم خواندم آنچه را که نباید :
بهار و امیر عزیز ، پیوند آسمانی تان مُبارکـ .
و صدایی که با بغضی خفته ، دست و پنجه نرم می کرد :
" متأسفم آرش. "
[url=http://s2.server-dl.asia/mr-reese/single/july/week1/Lindsey%20Stirling%20-%20The%20Arena%20-%20MP3%20128.mp3][/url]
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Thumbs Up نتایج مسابقه بهترین عکس با حال و هوای رمضان صنم بانو 0 415 ۲۵-۰۲-۰، ۰۹:۲۲ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Thumbs Up فراخوان مسابقه ی بهترین عکس با حال و هوای رمضان صنم بانو 21 1,547 ۲۱-۰۲-۰، ۰۹:۳۶ ق.ظ
آخرین ارسال: arom
Rainbow اعلام نتایج مسابقه ی بهترین سفره ی هفت سین سال ۱۴۰۰ صنم بانو 6 689 ۱۴-۰۱-۰، ۰۴:۲۹ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
39 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۰۳-۰۷-۹۶, ۰۳:۵۳ ب.ظ)، لیلی (۱۰-۰۱-۹۶, ۰۶:۴۱ ب.ظ)، sadaf (۲۱-۰۴-۹۶, ۰۱:۱۳ ب.ظ)، ~ MoOn ~ (۰۹-۰۱-۹۶, ۰۹:۱۱ ب.ظ)، ملکه برفی (۱۲-۰۶-۹۶, ۱۲:۳۰ ب.ظ)، hadis hpf (۲۵-۰۲-۹۹, ۰۴:۴۵ ب.ظ)، نويد (۱۲-۰۱-۹۶, ۰۳:۲۲ ب.ظ)، آیداموسوی (۰۶-۰۱-۹۶, ۰۶:۳۱ ب.ظ)، avapars (۲۱-۰۲-۹۶, ۰۵:۳۳ ب.ظ)، barooni (۲۲-۰۴-۹۶, ۰۱:۵۱ ق.ظ)، صنم بانو (۱۰-۰۱-۰, ۱۲:۵۶ ب.ظ)، برف سیاه (۳۱-۰۶-۹۶, ۱۲:۴۳ ق.ظ)، دخترشب (۲۲-۰۶-۹۶, ۰۱:۰۸ ب.ظ)، mehrmahi (۰۷-۰۱-۹۷, ۰۴:۱۸ ب.ظ)، AsαNα (۲۸-۰۶-۹۶, ۱۰:۵۸ ب.ظ)، nazanin_prsh (۲۹-۰۶-۹۶, ۰۲:۲۲ ب.ظ)، M_Rرسولی (۰۱-۰۱-۹۸, ۱۲:۳۲ ب.ظ)، یاس ارغوان (۲۱-۰۲-۹۷, ۱۰:۴۸ ب.ظ)، d.ali (۱۴-۰۶-۹۹, ۱۱:۳۴ ق.ظ)، * م .عباس زاده* (۲۲-۰۹-۹۷, ۰۳:۴۳ ب.ظ)، .AtenA. (۲۱-۰۲-۹۶, ۰۵:۴۰ ب.ظ)، ایانا (۱۹-۱۲-۹۶, ۰۳:۰۲ ق.ظ)، دختربهار (۱۲-۱۰-۹۹, ۰۹:۰۳ ب.ظ)، Land star (۱۱-۰۱-۹۶, ۰۱:۳۴ ق.ظ)، •Vida• (۲۱-۰۲-۹۶, ۰۴:۵۸ ب.ظ)، :)nafas (۱۲-۰۱-۹۶, ۰۳:۴۱ ب.ظ)، ستاره ی احساس (۲۱-۰۱-۹۶, ۰۹:۵۳ ب.ظ)، salina (۱۵-۱۰-۹۶, ۰۵:۰۶ ق.ظ)، !!Tina!! (۱۴-۰۸-۹۶, ۱۰:۰۵ ب.ظ)، »L@ntern Moon« (۱۰-۰۱-۹۶, ۰۵:۳۸ ب.ظ)، ژاله صفری (۱۳-۰۶-۹۷, ۰۲:۰۱ ب.ظ)، taranomi (۰۲-۰۷-۹۶, ۱۱:۰۵ ب.ظ)، مهرسا1383 (۰۱-۰۵-۹۶, ۰۱:۴۶ ق.ظ)، بهار نارنج (۰۳-۰۷-۹۶, ۰۱:۰۸ ب.ظ)، $MoNtHs OfF$ (۲۶-۰۶-۹۶, ۱۱:۱۹ ب.ظ)، ♥فاطیما♥ (۲۲-۰۶-۹۶, ۰۹:۴۸ ق.ظ)، بال بالی (۲۶-۰۶-۹۶, ۰۹:۵۹ ب.ظ)، author (۰۲-۰۱-۹۷, ۰۳:۲۱ ب.ظ)، minaa (۱۲-۱۰-۹۹, ۰۸:۳۴ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان