۰۴-۰۸-۹۱، ۰۱:۰۲ ب.ظ
به نام خدا ...
داستانی را که الان دارم می نویسم واقعی است . و مربوط به سالیان خیلی خیلی دور می شه .
فکر کنم اکثرتون اسم حسین بن منصور حلاج را تو کتاب های ادبیات شنیده باشید ....ولی کی این ادم کی بود ؟
این قسمت کوچیک را زندگیش را امروز معلم ادبیات مون برامون تعریف کرد که من خودم خیلی خوشم اومد و تصمیم گرفتم تو انجمن بزارمش ....
فکر کنم که همه می دونند ادم های جزامی که شکل و قیافه ای دارند و اگر فیلم دکتر قریب را دیده باشید حتما دیدید که مردم جزامی صورات هاشون را می پوشوندند تا دیده نشد چون اگر حکومت انها را می دیده سریع دارشون می زده ...برای همین صورت هاشون را همیشه می پوشاندند ....
همه می دونید که بیماری جزام ذره ذره گوشت و تن را می خوره و یهو می بینید که یکی یک طرف از صورتش کاملا ریخته و نه لپ داره نه گونه ....و از بیرون صورت دندوناش معلومه ....یا یک تیکه از استخوان دستشون معلومه و گوشتاش همه ریخته ....بیمارای جزامی چهره های خیلی خیلی دردناکی دارند .طوری که هر کسی نمی تونه بهشون نگاه کنه ....
الان این افراد خیلی کم شدن و جلو این بیماری داره گرفته میشه ... یه دهکده ای است نزدیک تبریز که اون ادمها را توش نگه داری می کنند ....باورتون میشه وقتی در خواست دادن برای این که چند تا پرستار استخدام کنند تا به اونها غذا بده هیچ کس حاظر نشد ...چرا خیلی ها اومدند تا کار کنند ولی وقتی از نزدیک اون جا را دیدند همه جا زدند .....
در خواست را جهانی دادند .....چند تا راهبه از فرانسه و ایتالیا بلند شدند اومدند واسه پرستاری از این ادما ....
چند تا راهبه !!! اون هم از کشور های دیگه ! به خدای خیلی درد خیلی ! اگه کسی رفته اون جا از نزدیک اون جا را دیده بیاد تعریف کنه ...ولی فکر نمی کنم کسی رفته باشه ....اگه هم رفته باشه وسط راه برگشته .
به هر حال ...
داستان از اون جایی شروع میشه که ...
ظهر یکی از روزهای رمضان بود ....حسین حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم ...داشت از خرابه ایی که بیماران جزامی توش زندگی می کردند می گذشت ....جزامی ها داشتند ناهار می خوردند ...ناهار که چه ؟ ته مونده ی غذاهای دیگران و و چیزهایی که تو اشغال ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان...یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه : بفرما ناهار !
- مزاحم نیست ؟
- نه بفرمایید.
حسین حلاج میشینه پای سفره ....یکی از جزامی ها رو بهش می گه : تو چه جوریه که از ما نمی ترسی ...دوستای تو حتی چندششون می شه از کنار ما رد شند ...ولی تو الان....
حلاج میگه : خب اون ها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه .
- پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی ؟
- نشد امروز روزه بگیرم دیگه ...
حلاج دست به غذا های می بره و چند لقمه می خوره ...درست از همون غذا هایی که جزامی ها بهشون دست زده بودند ...( تو رو خدا این جوری نخونید ...به خدا شما های حتی حاظر نیستید کنار این جور ادمها بشینید چه برسه که دهنی غذاشون را بخورید ...کار اسونی نبوده ...)
چند لقمه که می خوره بلند میشه و تشکر می کنه و می ره ....
موقع افطار که میشه منصور غذایی به دهنش می زاره و می گه : خدایا روزه من را قبول کن ....
یکی از دوستاش می گه : ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی ها ناهار می خوردی
حسین حلاج در جوابش می گه : اون خداست ...روزه ی من برای خداست ...اون می دونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم ....دل بنده اش را می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن چند چند لقمه غذا ؟؟؟
داستانی را که الان دارم می نویسم واقعی است . و مربوط به سالیان خیلی خیلی دور می شه .
فکر کنم اکثرتون اسم حسین بن منصور حلاج را تو کتاب های ادبیات شنیده باشید ....ولی کی این ادم کی بود ؟
این قسمت کوچیک را زندگیش را امروز معلم ادبیات مون برامون تعریف کرد که من خودم خیلی خوشم اومد و تصمیم گرفتم تو انجمن بزارمش ....
فکر کنم که همه می دونند ادم های جزامی که شکل و قیافه ای دارند و اگر فیلم دکتر قریب را دیده باشید حتما دیدید که مردم جزامی صورات هاشون را می پوشوندند تا دیده نشد چون اگر حکومت انها را می دیده سریع دارشون می زده ...برای همین صورت هاشون را همیشه می پوشاندند ....
همه می دونید که بیماری جزام ذره ذره گوشت و تن را می خوره و یهو می بینید که یکی یک طرف از صورتش کاملا ریخته و نه لپ داره نه گونه ....و از بیرون صورت دندوناش معلومه ....یا یک تیکه از استخوان دستشون معلومه و گوشتاش همه ریخته ....بیمارای جزامی چهره های خیلی خیلی دردناکی دارند .طوری که هر کسی نمی تونه بهشون نگاه کنه ....
الان این افراد خیلی کم شدن و جلو این بیماری داره گرفته میشه ... یه دهکده ای است نزدیک تبریز که اون ادمها را توش نگه داری می کنند ....باورتون میشه وقتی در خواست دادن برای این که چند تا پرستار استخدام کنند تا به اونها غذا بده هیچ کس حاظر نشد ...چرا خیلی ها اومدند تا کار کنند ولی وقتی از نزدیک اون جا را دیدند همه جا زدند .....
در خواست را جهانی دادند .....چند تا راهبه از فرانسه و ایتالیا بلند شدند اومدند واسه پرستاری از این ادما ....
چند تا راهبه !!! اون هم از کشور های دیگه ! به خدای خیلی درد خیلی ! اگه کسی رفته اون جا از نزدیک اون جا را دیده بیاد تعریف کنه ...ولی فکر نمی کنم کسی رفته باشه ....اگه هم رفته باشه وسط راه برگشته .
به هر حال ...
داستان از اون جایی شروع میشه که ...
ظهر یکی از روزهای رمضان بود ....حسین حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم ...داشت از خرابه ایی که بیماران جزامی توش زندگی می کردند می گذشت ....جزامی ها داشتند ناهار می خوردند ...ناهار که چه ؟ ته مونده ی غذاهای دیگران و و چیزهایی که تو اشغال ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان...یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه : بفرما ناهار !
- مزاحم نیست ؟
- نه بفرمایید.
حسین حلاج میشینه پای سفره ....یکی از جزامی ها رو بهش می گه : تو چه جوریه که از ما نمی ترسی ...دوستای تو حتی چندششون می شه از کنار ما رد شند ...ولی تو الان....
حلاج میگه : خب اون ها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه .
- پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی ؟
- نشد امروز روزه بگیرم دیگه ...
حلاج دست به غذا های می بره و چند لقمه می خوره ...درست از همون غذا هایی که جزامی ها بهشون دست زده بودند ...( تو رو خدا این جوری نخونید ...به خدا شما های حتی حاظر نیستید کنار این جور ادمها بشینید چه برسه که دهنی غذاشون را بخورید ...کار اسونی نبوده ...)
چند لقمه که می خوره بلند میشه و تشکر می کنه و می ره ....
موقع افطار که میشه منصور غذایی به دهنش می زاره و می گه : خدایا روزه من را قبول کن ....
یکی از دوستاش می گه : ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی ها ناهار می خوردی
حسین حلاج در جوابش می گه : اون خداست ...روزه ی من برای خداست ...اون می دونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم ....دل بنده اش را می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن چند چند لقمه غذا ؟؟؟