عقب رفتم ویک بار دیگر با رضایت به چهره ی غرق درآرایش دختر نگاه کردم...خیلی هم زیبا نبود اما جذابیت خاصی داشت...دلنشین بود!
-تموم شد سایه خانوم؟
لبخندی زدم وگفتم:
-آره خانوم خوشکله...ولی اول لباستو بپوش بعد توی آینه نگاه کن...
سری تکان داد...باکمک بچه ها لباس ِ سفیدِ بختش را پوشید...چرخی زد وگفت:
-خوب شدم؟
لبخندی به رویش پاشیدم وگفتم:
-جذاب ترین عروسی هستی که تاحالا دیدم!
لبخندش پررنگ شد:
-مرسی سایه جون...لطف داری...
بعد از دید زدن خودش در آینه روی صندلی نشست ومنتظر داماد شد...ده دقیقه ای گذشت که طرلان شاگردم، رو به او گفت:
-پروانه جون آقا داماد تشریف اوردن!
پروانه لب گزید وبا استرس گفت:
-سایه جون؟
-بله عزیزم؟
-چیزه.. لباسم دنباله داره،میترسم توی پله ها زمین بخورم...میشه باهام بیاین!؟
طرلان دوباره بلند گفت:
-پروانــــــه؟..بیا این حاجی عاشق الدوله مارو کچل کرد...زنشو میخواد!
لبخندی زدم...مانتو وشالم را پوشیدم...دنباله ی لباسش را در دست گرفتم تا روی زمین کشیده نشود...یکی یکی پله ها را با احتیاط پایین میرفت ومن هم پشت سرش!
پا را که در پاگرد آخر گذاشتم،ماتم برد!...از دیدن چشمانی که مات پروانه بود...دستهایی که گرما بخش دست های پروانه بود...آغوشی که برای پروانه بود...لب هایی که سجده گاهشان پیشانی پروانه بود...اَه پروانه..پروانه..پروانه!!!!!
قطره ی اشکی روی گونه ام سر خورد...اصلا مرا نمی دید..من مات "او"بودم و"او"ماتِ "او"!
دسته گل را به عروسش داد ودرب جلوی ماشینش را برایش باز کرد...خودش هم سوار شد ودر کسری از ثانیه از تیررس نگاهِ ماتم،محو!
تنها غبار عشقشان بود که درچشمم فرو میرفت ومسبب اشک های مزاحم میشد...
صدایش در سرم پیچید:
"شاید یه بار دیگه همو دیدیم..شاید یه زمانی دوباره عاشق هم شدیم..اصلا شاید هردومون بعد ها عاشق کسی"غیرِهم" شدیم...فراموشت نمی کنم سایه...خداحافظ عزیزم..خداحافظ"
باز هم به جای خالی اش در خیابان زل زدم...به نبودش! زیر لب زمزمه کردم.."خداحافظ عزیزش!"
فاطمه حیدری
-تموم شد سایه خانوم؟
لبخندی زدم وگفتم:
-آره خانوم خوشکله...ولی اول لباستو بپوش بعد توی آینه نگاه کن...
سری تکان داد...باکمک بچه ها لباس ِ سفیدِ بختش را پوشید...چرخی زد وگفت:
-خوب شدم؟
لبخندی به رویش پاشیدم وگفتم:
-جذاب ترین عروسی هستی که تاحالا دیدم!
لبخندش پررنگ شد:
-مرسی سایه جون...لطف داری...
بعد از دید زدن خودش در آینه روی صندلی نشست ومنتظر داماد شد...ده دقیقه ای گذشت که طرلان شاگردم، رو به او گفت:
-پروانه جون آقا داماد تشریف اوردن!
پروانه لب گزید وبا استرس گفت:
-سایه جون؟
-بله عزیزم؟
-چیزه.. لباسم دنباله داره،میترسم توی پله ها زمین بخورم...میشه باهام بیاین!؟
طرلان دوباره بلند گفت:
-پروانــــــه؟..بیا این حاجی عاشق الدوله مارو کچل کرد...زنشو میخواد!
لبخندی زدم...مانتو وشالم را پوشیدم...دنباله ی لباسش را در دست گرفتم تا روی زمین کشیده نشود...یکی یکی پله ها را با احتیاط پایین میرفت ومن هم پشت سرش!
پا را که در پاگرد آخر گذاشتم،ماتم برد!...از دیدن چشمانی که مات پروانه بود...دستهایی که گرما بخش دست های پروانه بود...آغوشی که برای پروانه بود...لب هایی که سجده گاهشان پیشانی پروانه بود...اَه پروانه..پروانه..پروانه!!!!!
قطره ی اشکی روی گونه ام سر خورد...اصلا مرا نمی دید..من مات "او"بودم و"او"ماتِ "او"!
دسته گل را به عروسش داد ودرب جلوی ماشینش را برایش باز کرد...خودش هم سوار شد ودر کسری از ثانیه از تیررس نگاهِ ماتم،محو!
تنها غبار عشقشان بود که درچشمم فرو میرفت ومسبب اشک های مزاحم میشد...
صدایش در سرم پیچید:
"شاید یه بار دیگه همو دیدیم..شاید یه زمانی دوباره عاشق هم شدیم..اصلا شاید هردومون بعد ها عاشق کسی"غیرِهم" شدیم...فراموشت نمی کنم سایه...خداحافظ عزیزم..خداحافظ"
باز هم به جای خالی اش در خیابان زل زدم...به نبودش! زیر لب زمزمه کردم.."خداحافظ عزیزش!"
فاطمه حیدری