۱۷-۰۷-۹۹، ۱۲:۰۷ ب.ظ
سلام مولای من...
سلام همه ی وجودم...
فقط چند ماه از آخرین دیدارمون گذشته اما...
ب اندازه ی چند صد سال دلم برات تنگ شده...
هنوز حسی ک تو بین الحرمین داشتمو یادمه...
آقا جونم... میخواستیم بیاییم... اما نشد..
اومدنمون ب این زودیا اتفاق نمیوفته مگر اینکه...
بازم ب دادمون برسی...
اما این دفعه ی جور دیگه... باید دست ب دعا برداری.. ب مظلومیت رقیه ت،..ب گریه های شب یازدهم حضرت زینب،همون لحظه ای که با تن کبود و دست و صورت زخمی،، بچه ها رو از تو بیابون جمع کرد تو ی خیمه ی نیم سوخته... ب حق لحظه ای که ک شمر ملعون رو سینت نشست و از گوشه ی چشم دیدی مادرتو ک میگه:مسلمانان مسلمانان حسین مادر ندارد.. غریب است و کسی برسر ندارد.. فقط ی لبخند تلخ زدی و چشماتو بستی...
ب حق لحظه ای ک علی اکبر ناله زد:یا اَبا...
ب حق لحظه ای ک کوه استواری ک وجودت ب وجودش بند بود با فرق خونین رو زمین افتاد...
قَسَمِت میدم فقط ی جمله از ته دلت بگو:
اللهم عجل لولیک الفرج المهدی(عج)...
سلام همه ی وجودم...
فقط چند ماه از آخرین دیدارمون گذشته اما...
ب اندازه ی چند صد سال دلم برات تنگ شده...
هنوز حسی ک تو بین الحرمین داشتمو یادمه...
آقا جونم... میخواستیم بیاییم... اما نشد..
اومدنمون ب این زودیا اتفاق نمیوفته مگر اینکه...
بازم ب دادمون برسی...
اما این دفعه ی جور دیگه... باید دست ب دعا برداری.. ب مظلومیت رقیه ت،..ب گریه های شب یازدهم حضرت زینب،همون لحظه ای که با تن کبود و دست و صورت زخمی،، بچه ها رو از تو بیابون جمع کرد تو ی خیمه ی نیم سوخته... ب حق لحظه ای که ک شمر ملعون رو سینت نشست و از گوشه ی چشم دیدی مادرتو ک میگه:مسلمانان مسلمانان حسین مادر ندارد.. غریب است و کسی برسر ندارد.. فقط ی لبخند تلخ زدی و چشماتو بستی...
ب حق لحظه ای ک علی اکبر ناله زد:یا اَبا...
ب حق لحظه ای ک کوه استواری ک وجودت ب وجودش بند بود با فرق خونین رو زمین افتاد...
قَسَمِت میدم فقط ی جمله از ته دلت بگو:
اللهم عجل لولیک الفرج المهدی(عج)...
باز هم کشته و بازنده ی این جنگ منم
که تو با لشکر چشمانت و من... یک نفرم :)!
☆♡☆
که تو با لشکر چشمانت و من... یک نفرم :)!
☆♡☆