امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
همیشه پای یک نفر در میان است | FooLaD کاربر انجمن
#1
بعد از گذشت سه چهار ترم تازه فهمیدم یه جورایی دارم کم کم عاشق می شم ! از هم کلاسیم خوشم اومده بود .
اسمش ساناز بود و می دونستم که بعد از این کلاس مشترک مثل من کلاس نداره و با هم راهی خونه می شیم ... تازه مسیرمون هم تا یه جایی مشترک بود و من می تونستم باهاش هم مسیر بشو در طول راه حرف دلم رو بهش بگم .
با کلی ذوق باهاش هم مسیر شدم ، خودم رو بهش رسوندم ... فقط یه فرصت کافی بود تا سر بحث رو باز کنم ...
یه نفس عمیق کشیدم ، صدامو صاف کردم ... اومدم دهنم رو باز کنم که صدای بوق یه ماشین ، توی خیابون از حرف زدن منصرفم کرد ... برگشتم سمت ماشین ... محمد بود ،
رفیقم حالا بعد از مدت ها دقیقا توی این هیری ویری من رو از کجا پیدا کرده ، خدا می دونه ... اومدم محلش نذارم دیدم ایندفعه همراه بوق ممتد داره صدام می کنه .
منم برای حفظ آبروم و جلو گیری از شلوغ بازی های احتمالیش ، بی خیال ابراز عشقم شدم و سوار ماشین دوستم شدم .

***

مدتی گذشت و باز هم زمانی تعطیلی کلاس و هم مسیری !
این دفعه من زودتر از دانشگاه اومده بودم بیرون ، منتظر بودم اونم بیاد تا حرف دلم رو بهش بزنم .... یه چند دقیقه ای منتظر شدم ... هنوز نیومده بود بیرون که یکی دستش رو گذاشت پشتم
برگشتم ، میثم بود یکی از بچه های کلاس ، که زیاد باهاش مراوده ای نداشتم و ارتباطمون در حد سلام علیم و یکی دو تا جزوه گرفتن بود .
اون که قیافه متعجب من رو دیده بود خندید و گفت : اومدم ازت بابت جزوه ای که بهم دادی تشکر کنم ! انقدر کامل بود که من با چند جلسه غیبت و فقط خوندن جزوه تو ، میان ترمم شد 19
من که چشم و دلم به در دانشکده بود ... یه خواهش می کنم ، با لبخندی زورکی بهش زدم ، اومدم ازش دور شم که مچم رو گرفت !
میثم : مگه می ذارم همین جوری بری ؟! الان با من میای رستوران و ناهار مهمون من میشی .
ساناز از دانشکده بیرون اومد و بدون توجه به دور وبرش ازم دور شد .
بدون اینکه نکاهم رو از اون بردارم ... به میثم گفتم الان نمی تونم ایشالا سری بعد !
اونم با شدت بیشتر مچم رو کشید و با خودش به سمت رستوران برد .

***

بعد از گذشت این دو مورد ، به این نتیجه رسیدم ، صحبت در مسیرو بی خیال بشم و سر کلاس برم پیشش و باهاش صحبت کنم .
از سر خوش شانسی من ، کلاسمون جابجا شده بود و به خاطر کم بود جا یکی دو نفر جا نداشتند که یکیشون همین ساناز بود و از روی همون خوش شانسی اینکه ، بغل دستی من ، علی ،قرار بود این جلسه رو غیبت کنه .
همه شرایط جور بود تا ساناز بیاد و روی صندلی کناریم بشینه ... تمام حرفای دلم رو بهش می زدم !
هی تو دلم می گفتم خدایا بیاد رو صندلی کناریم بشینه ... که یه لحظه دیدم دعام گرفت ، چون چهره درهمش از هم باز شد و داشت میومد سمتم که در باز شد و علی با قیافه ای بشاش ! داخل شد و اومد کنارم نشست و آروم گفت : خوشبختانه مشکلم خیلی زود حل شد !

***

تو ترم جدید ، همه جوانب رو سنجیدم ... از اول کلاسه ام رو جوری برداشتم تا با دوستام کلاس مشترک نداشته باشم و کلاس و ساعتشونم یه جوری باشه که توی راه و اینا هم به صورت تصادفی نبینمشون .
خوشحال می رفتم سر کلاس و میومدم ... دیگه همه شرایط جور بود واسه حرف دل زدن ، حالا یا سر کلاس یا توی مسیر ، روز ها اومدند و رفتند ... اما خبری از ساناز نبود .
با کلی این در و اون در زدن ، دلیل نیومدنش رو فهمیدم ... فارغ التحصیل شده بود .
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  او یک معلم است! d.ali 0 152 ۱۰-۰۱-۹۸، ۱۱:۴۱ ق.ظ
آخرین ارسال: d.ali
  علم بهتر است یا ثروت؟ !!Tina!! 3 203 ۲۵-۰۹-۹۶، ۰۳:۴۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  " این یک معلم است " !!Tina!! 1 127 ۰۲-۰۷-۹۶، ۰۳:۵۴ ق.ظ
آخرین ارسال: زینب سلطان

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان