امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
واژه نامه دیوان حافظ
#31
قاص : در صدر اسلام تا قرن چهارم و پنجم آن کسی را قاص می گفته اند که بعدها نامش مذکر و در زمان ما واعظ یا قصه پرداز ، معرکه گیر شده است . و قاص معروف بوده به اینکه همیشه ضعاف اخبار را نقل می کند . جاحظ حکایات بسیاری از قاصان نقل می کند و می گوید آنها در سر چهار سوها می ایستادند و نظق می کردند و گاهی به هم فحش می دادند و یکدیگر را تکدیب می کردند . و از اینجا این مثال پیدا شده که قاص قاص دیگر را دوست ندارد . به اصطلاح همکار همکار را دوست ندارد . عین این مثال را ثعالبی در یتیمه الدهر استعمال کرده که القاص لایحب القاص

از رقیبت دلم نیافت خلاص ......... زانکه زانکه القاص لایحب القاص

قباب : بکسر قاف به معنی گنبد و هر بنای گرد بر آورده است و مقصود در اینجا هیات مدور و گنبد گونه خیمه هاست . یعنی چیزی نمانده که روزهای فراق یار به اخر رسد ، زیرا که من از کوه های منزلگاه معشوق از دور قبه های خیمه هایی را مشاهده می کنم .

بسی نماند که روز فراق یار سر آید ........ رایت من هضبات الحمی قباب خیام

قبول خاطر : پسند خاطر مردم واقع شدن

حسد چه می بری ای سست نظم بر حافظ ......... قبول خاطر و لطف سخن خدا دادست

قرابه کش : قرابه کشنده ، ساقی ، شراب کشنده ، قرابه : بطری بزرگ

در عهد پادشاه خطا بخش جرم پوش ......... حافظ قرابه کش شد و مفتی پیاله نوش

قربان : پهلوانان قدیم دو چیز را در ضمن سایر آلات جنگ با خود داشته اند : یکی تیردان ، و دیگر کمان دان . به انکه جای تیر بوده ترکش یا کیش می گفته اند . و به آنکه جای کمان بوده است قربان می گفته اند . با قاف . و این لغت ترکی است . شعرا قربان و کیش را در معانی مختلف بکار می برده اند ، از جمله در همین جا حافظ این کار را کرده است و قربان و کیش هر دو را آورده و به معنی قربان عربی و کیش استعمال کرده ، ولی ضمنا قربان و کیش پهلوانان را هم به خاطر می اورد

بر جبین نقش کن از خون دل من خالی ......... تا بدانند که قربان تو کافر کیشم

قره العین : روشنی چشم ، میوه دل

قصارت : جامه شستن ، یعنی پیشه گازری ، و به فارسی با لفظ کردن مستعمل است

امام شهر که سجاده می کشید به دوش .......... به خون دختر رز جامه را قصارت کرد

قصب : پارچه ابریشمی قیمتی که گاهی زرکش بوده ، یعنی تارهای زری داشته و قیمتی تر بوده است . قصب زرکش ، نام نوعی کمربند نیز بوده است .

مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند .......... زمانه تا قصب زرکش قبای تو بست

قلاب : به فتح و تشدید لام ، گرداننده زر سره به ناسره ، یعنی دغا باز آنکه بر زر قلب سکه زند ، کسی که پول قلب بسازد یا جا بزند .

خموش حافظ و این نکته های چون زر سرخ ......... نگاه دار که قلاب شهر صراف است

قلندر : طایفه قلندریه

قول : در اصطلاح موسیقی نوعی سرود است که در آن عبارت عربی نیز داخل باشد .

من که قول ناصحان را خواند می قول رباب ........ گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس

قول رباب : حرف پا در هوا ، امروز می گویند شعر است

قول و غزل : مانند ترانه ، و قسمتی از رباعیات و دو بیتی ها در عرف شعرای قدیم مخصوص اشعار غنائی ملحون یعنی از جنس سرود و تصنیف بوده که با ضرب و آهنگ و ساز و آواز خوانده می شده .
همین نوع غزل است که آن را با اصطلاح قول به معنی سرود و آوازه خوانی تردیف کرده اند و اصطلاح قوال به معنی غزل خوان و سرود خوان مجلس بزم است . استاد این نوع غزل رودکی بوده که به روایت چهار مقاله رودکی چنگ بر گرفت و نواخت و شعر بوی جوی مولیان را در پرده عشاق چنان ترنم کرد که در امیر سامانی اثر کرد . همین نوع غزل است که مورد غبطه عنصری واقع شده و می گوید غزل رودکی وار نیکو بود.... . اصطلاح غزل به معنی فوق ظاهرا تا اواخر قرن 5 یا اوائل قرن 6 هجری معمول و متداول بوده و از آن به بعد کم کم تغییر معنی داده است .

بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود ....... اینهمه قول و غزل تعبیه در منقارش

غزلیات عراقی است سرود حافظ ......... که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد

غزل سرائی ناهید صرفه ای نبرد ........ در آن مقام که حافظ بر آورد آواز

فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق ........ نوای بانگ غزل های حافظ از شیراز
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#32
کاج = کاش : کاش ، کاشکی ، افسوس کردن در کارها

خورشید چو آن خال سیه دید بدل گفت ........ ای کاج که من بودمی آن بنده مقبل

کاسه گردان : شخصی را گویند که بر در خانه ها برود و گدایی کند . جام باز ک آنکه بشقاب و کاسه و مانند آن را به بازی بر سر چوبی بگرداند

هر که چون لاله کاسه گردان شد .......... زین جفا رخ به خون بشوید باز

کاغذین جامه : جامه ای بوده از کاغذ که متظلم می پوشیده و نزد حاکم می شده ، و او در می یافته که وی دادخواه است و به دادش می رسیده . چه پوشیدن جامه از کاغذ در قدیم علامت دادخواهی بوده

کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک ........ رهنمونیم بپای علم داد نکرد

کحل الجواهر : کحل کوبیده سنگ سیاه رنگی است که در عربی اثمد می گویند و این کوبیده سرمه بوده که به چشم می کشیده اند . گاهی برای تقویت چشم بعضی احجار کریمه را می کوفته و با سنگ سرمه مخلوط می کرده اند ، این مخلوط را کحل الجواهر می نامیده اند، یعنی سرمه جواهر سرمه ای که در آن مروارید ناسفته و دیگر جواهرات انداخته می سایند برای روشنی چشم .

کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح ........ زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست

کرا کردن : ارزش داشتن ، سزاوار بودن ، لایق بودن

مکدر ست دل ، آتش به خرقه خواهم زد ....... بیا ببین که کرا می کند تماشائی

کرام کاتبین : بر هر شخصی دو فرشته موکل است که کارهای بد و خوب او را می نویسند ، و از این دو فرشته در قران به نام (( عتید و رقیب )) و کرام کاتبین یاد شده است .

تو پنداری که بدگو رفت و جان برد ......... حسابش با کرام الکاتبین است

کرشمه : ناز و غمزه و عشوه

کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود ......... که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد .

کریوه : گریوه : گردن ه ، تنگه

در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسی است ......... آن به کزین گریوه سبکبار بگذری

کسمه : مویی چند که عوض زلف آن را مقراض کنند و خم داده بر رخسار آویزند

عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز ......... شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده

کش : بغل ، سینه و کمر برازنده و با ناز و خوش ادا ، خوب و نازنین

کو حریفی کش و سرمست که پیش کرمش ......... عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

دل داده ام به یاری شوخی کشی نگاری .......... مرضیه السجایا محموده الخصایل

کشاف : تفسیر معروف زمخشری است ، جماعتی بر این کتاب شرح نوشته اند ، از جمله سراج الدین عمر بن عبد الرحمن الفارسی القزوینی ، شرحی بنام الکشف علی الکشف نوشته .
صاحب این شرح در 745 مرده است .
ابن عربشاه در عجایب المقدور می گوید : این شاه شجاع مردی دانشمند و دارای طبعی بلند بود ، تفسیر کشاف را نیک تقریر می کرد .

روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد ......... زان سبب جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

در این شعر دو کلمه کشف و تفسیر به این جهت با یکدیگر مناسبت دارند .

کشف کشاف : یا کشف الکشاف ، تالیف شیخ علامه ابی حفص عمر بن عبدالرحمن المدعوبه (( سراج )) از شاگردان خواجه قوام الدین عبدالله و از معاصرین خواجه شیراز بوده که شرح او بر کشاف زمخشری بسیار معروف است .

بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر ........ چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است

کلاله : موی پیچیده تابدار ، موی بر سه نوع است ، معقد : چنان باشد که موی اتراک که گره بندند و او را به فارسی کله گویند . مجعد : موی دیلمی است . به پهلوی او را نغوله گویند و به فارسی کلاله و مراد از کلاله آن است که پرشکن باشد . مسلسل : ان است که چون زره یا موی زنگی در یکدیگر فرو رفته و آن را در پهلوی مرغول و به فارسی کاکل گویند .

نسیم در سر گل بشکند کلاله سنبل ........ چو از میان چمن بوی آن کلاله بر آید

کلاله در مصراع اول به معنی موی مجعد است و در مصراع دوم به معنی دسته گل است ، بنابر این مادامی که بوی کلاله جانان هست به گل و سنبل اعتنا نمی شود .

کلاه داری : ریاست و سروری کنایه از پادشاهی است .

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست ........ کلاهداری و آئین سروری داند

کلک : هر نی میان خالی را گویند عموما ، قلم ، خامه

مبادا جز حساب مطرب و می ........ اگر نقشی کشد کلک دبیرم

کلک مشکین : قلمی که از مرکب آن بوی مشک به مشام می رسد ، قلم عطر آگین

کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند ......... ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند

کله : آنجه مثل خیمه کوچک از جامه باریک و تنک به جهت منع پشه و مگس سازند . به معنی خیمه و سایبان هم نوشته اند ، خیمه ، سراپرده

می دمد صبح و کله بسته سحاب ......... الصبوح ، الصبوح یا اصحاب

یعنی سپیده صبح می دمد و ابر بهاری خیمه بر افراشته ، ای یاران زود باده صبوحی پیش آورید .

کیش : خوی و عادت ، و به معنی ترکش که در ان تیر گذارند ، و به معنی دین و مذهب نیز امده است ، تیمور امر کرد لشگر با آذوقه و استعداد یکساله از ولایت و احشام بیرون آورند (( مقرر آنکه هر کس را چهار پاره سلاح ، کمان و سی عدد تیر ، و کیش و قربان و سپر مهیا باشد ))

چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم ........ که دل به دست کمان ابروئیست کافر کیش

کمانچه : کمان کوچک ، مصغر کمان است .

کمر زرکش : شال کمری که زر دوزی شده است ، به اصطلاح در بافتش طلا بکار رفته ، عرب ها از لغت زرکش فارسی ، اسم مفعول درست کرده الثوب المزرکش می گویند .

امید در کمر زرکشت چگونه نبندم ........ دقیقه ای است نگارا در آن میان که تو دانی

در اینجا دقیقه کنایه است از میان ، یعنی از کمر باریک

کنشت : همان کنیسه است و از لغت آرامی به فارسی امده است ، نمازخانه جهودان را نام کنشت است و ترسایان را کلیسا و گبرکان را اتشگاه

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست ....... همه جا خانه عشقست چه مسجد چه کنشت
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#33
گاز : آلتی که بدان طلا و دیگر فلزات را ببرند یا بگیرند و در آتش نهند ، مخفف گاز انبر

از طعنه رقیب نگردد عیار من ....... چون زر اگر برند مرا در دهان گاز

گردد : در اینجا به معنی تحول است .

گربه عابد : مربوط است به حکایتی که در باب بوم و زاغ کلیله و دمنه آمده است . خلاصه داستان چنین است : زاغ گفت کبک انجیری با من همسایگی داشت . او را غیبی افتاد ، گمان بردم که هلاک شد. خرگوشی بیامد و در مسکن او قرار گرفت . یکچند بگذشت ، کبک انجیر باز رسید ، چون خرگوش را در خانه خویش دید رنجور شد و گفت : جای بپرداز که از آن من است . خرگوش جواب داد : اگر حقی داری ثابت کن ! کبک انجیر گفت : در این نزدیکی بر لب آب گربه ای است متعبد ، روز روزه دارد و شب نماز کند ، قاضی از او عادل تر نخواهیم یافت . نزدیک او رویم تا کار ما فصل کند . هر دو بدان راضی گشتند . چندانکه گربه چشم بر ایشان افکند بر دو پای بایستاد و روی به محراب آورد . خرگوش و کبک انجیر توقف کردند تا گربه از نماز فارغ شد و گفت : صورت حال باز گویید . چون بشنود گفت :پیری در من اثر کرده است ، نزدیکتر آیید و سخن بلندتر گویید ! پیش رفتند و ذکر دعوی تازه گردانیدند . گربه به اندرز گوئی پرداخت تا زمینه الفت فراهم شد ، و ان دو امن و فارغ پیش تر رفتند . آنگاه بیک حمله هر دو را بگرفت و بکشت.

ای کبک خوش خرام کجا می روی ؟ بایست ........ غره مشو که گربه عابد نماز کرد

گره به باد زدن : عزم کاری ممتنع کردن ، قصد امری عبث و بیهوده داشتن

گره به باد مزن گرچه بر مراد وزد ........ که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت

گره بند : یعنی بند گره ، مثل گلاب ، یعنی آب گل

نقاب گل کشیده و زلف سنبل ........ گره بند قبای غنچه وا کرد

گره گیر : زلف گره گیر

گل پارسی : نام گلی است بغایت سرخ و خوشرنگ ، و آن گل را گل صد برگ و گلنار فارسی هم می گویند ، مراد آب و هوای فارس است

از گل فارسیم غنچه عیشی نشکفت ...... حبذا دجله بغداد و می ریحانی

می ریحانی یکی از اقسام شراب است ، در ولایت فارس خوشحال نشدم ، یا در ولایت فارس دل من خوش نشد ، بلکه خفه ام چون شاه احمد در شیراز نیست .

گل رعنا : گل دو رنگ ، و آن گلی باشد از اندرون سرخ و بیرون زرد

باغبانا ز خزان بی خبرت می بینم ......... آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

گل نرگس : این گل یک قدح دارد و دور آن شش برگ گل سفید هست .

رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست ......... نهد به پای قدح هر که شش درم دارد

مقصود این است که موسم آن رسیده که هر کس هر چه دارد مانند نرگس بپای قدح بریزد

گنجنامه : گویا عده ای گنجنامه هایی درست می کرده اند مثل کیمیاگران ، و اشخاص سفیهی را می جسته اند که از روی آن گنجنامه ها به محل گنج پی ببرند ، گنجنامه ، ترکیب مزجی ، در اصل نامه گنج بوده که عبارت از دفتر خزینه است .

فغان در طلب گنجنامه مقصود ........ شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد

کلمه تمام قید است از برای خراب یعنی بکلی خراب شدم .

گوش داشتن : گوشه داشتن : یعنی محفوظ داشتن و حمایت کردن ، نگاه داشتن ، حفظ کردن

دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن .......... ابروی کمان دارت می برد به پیشانی

پیشانی : سختی و بی شرمی است در شوخی ، همچنین است در خود را گوش که مورد تایید مرحوم مینوی است

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را گوش ......... هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

گوشه کشیده : یا گوش کشیده ، شاید اصطلاح تیر اندازان باشد در پیش کمان ابروی دوست خوشامندی می کنم ، لیکن گوشه کمان کشیده است ، یعنی به قهر و به غضب است . از آن سبب گوش به من نمی کند .

پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی ..... گوشه کشیده است از آن گوش بمن نمی کند

گیسو بریدن : رسم بوده که زنان در عزا گیسوی خود را می بریده اند حافظ ابرو در ذکر وفات اولجایتو می گوید : در شب غره شوال سنه ست و عشر و سبعمائه از این دار فنا به سرای بقا انتقال فرمود ، امرا و بزرگان دولت و آقایان و خواتین مجموع سیاه و کبود پوشیده رویها می کندند و مویها می بریدند ، و فریاد و نوحه و زاری به فلک اثیر رسید . صاحب ظفرنامه در مرگ تیمور گوید : و خوانین و آقایان رویها خراشیده و موی ها بریدند .

گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب ........ تا حریفان همه خون از مژه ها بگشایند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#34
لابه : التماس ، خواهش ، زاری ، اظهار اخلاص با نیاز تمام
شکر : بوسه

به لابه گفتمش ای ماهرخ چه باشد اگر ......... به یک شکر ز تو دلخسته ای بیاساید

لا تقل : یعنی قول یا سرود مجاز - مخوان ، بلکه همان نقش را بخوان که سرود غیر مجاز است ، یا چون زاهد میان نقش و قول فرقی نمی گذارد ، پس نقش بخوان که از قول لذت بخش تر است .

بیخبرند زاهدان نقش بخوان ولاتقل ....... مست ریاست محتسب باده بده و لا تخف

خلاصه آنکه : چون زاهدان تفاوت این دو سرود را نمی شناسند و محتسب نیز سرمست ریاکاری است ، نقش غیر مجاز بخوان و باده ناب پیش آور

لاف : خود ستایی به دروغ ، دعوی باطل ، گزاف

لاف عشق و گله از یار ، زهی لاف دروغ ......... عشقبازان چنین مستحق هجرانند

لاله : هم به معنی چراغ معروف و هم به معنی گل شقایق

آتش افکند در دل مرغان نسیم باغ ........ زان داغ سر به مهر که در جان لاله بود

لب: نام هر یک از دو قسمت گوشتالود و سرخ که جلو دندان ها قرار گیرد و دوره دهان را تشکیل دهد ، ساحل دریا و کنار جوی

بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی ......... فرصتی دان که ز لب تا به دهان اینهمه نیست

لخت لخت : پاره پاره ، قطعه قطعه ، چاک چاک ، لت لت ، بخش بخش

از بسکه دست می گزم و اه می کشم .......... آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش

نگر تا کرا روز برگشت و بخت ......... به رزم اندرون تیغ شد لخت لخت

لعل : از احجار کریمه است ، گوهری است ظریف با سرخی لامع و از یاقوت سست تر ، کنایه از لب و لب معشوق است . لعل معرب لال به معنی هر چیز سرخ عموما به معنی جواهر سرخ و قیمتی

یاد باد انکه چو یاقوت قدح خنده زدی .......... در میان من و لعل تو حکایت ها بود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر .......... آری شود ، و لیک به خون جگر شود

غلام نرگس مست تو تاجدارانند ......... خراب باده لعل تو هشیارانند

لقمه پرهیزی : یعنی پرهیز کننده از لقمه حرام

مرا که نیست ره رسم و لقمه پرهیزی .......... همان به است که میخانه را اجاره کنم

لله در قائل : یعنی خیر و خوشی باد گوینده را

هر نکته ای که گفتم در وصف ان شمایل ......... هر کو شنید گفتا لله در قائل

لوحش الله : مخفف لا اوحش الله یعنی خدا خراب نکند . زیرا یک معنی وحش در عربی خراب و بایر است . یعنی خدا غیر مسکون نکند .

زر کناباد ما صد لوحش الله ........ که عمر خضر می باشد زلالش

لولی : کولی در عربی زط می گویند . گویا در سوریه غجر می نامند . دخویه رساله ای در باب کولی غربال بندها نوشته است .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#35
ماجرا : سرگذشت ، صورت حال ، آنچه گذشته باشد ، رویداد ، ماوقع . اگر کسی از برادر دینی خود چیزی نابایسته بیند پوشانیدن آن اولی باشد، مگر کسی که از کار بد خود بازنایستد ، پس صلای ماجرا گویند تا همه اصحاب جمع شوند ، و در خانقاه را بربندند. و ماجرا در جماعت خانه - یا جایی که نماز کنند خوبتر آید . باید در ماجرا سخن راست گویند و اندک گویند.

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست ........ هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام

آنکس که منع ما ز خرابات می کند ......... گو در حظور پیر من این ماجرا بگو

ماجرا کردن : اظهار دردل کردن و جنجال نمودن ، مباحثه و مکابره کردن

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم ....... خرقه از سر بدر آورد و بشکرانه بسوخت

ماچین : در جامع التواریخ رشیدی تصریح شده که : ماچین ، یعنی مهاچین ، یعنی چین بزرگ که عبارت بوده است از چین جنوبی ، در صورتیکه چین عبارت بوده از چین شمالی

دو چشم شوخ تو بر هم زده ختا و حبش ........ به چین زلف تو ماچین و هند داده خراج

ماه خر گهی : مقصود معشوق ترک است ، زیرا ترکان در خرگاه می نشسته اند . و لغت خرگاه ظاهرا ترکی یا چینی است و فارسی نیست ، و اینکه بعضی خیال کرده اند که خر یعنی بزرگ و گاه یعنی محل نشستن ، اشتباه است .

ز شوق مجلس آن ماه خرگهی حافظ ........ گرت چو شمع جفائی رسد بسوز و بساز

متی : متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها ( الا یا ایها الساقی ....) هرگاه به وصال معشوق رسیدی جهان را رها کن و دور انداز .
متی : اسم شرط = چون ، هرگاه + ما : زایده + تلق : فعل شرط = دیدار کنی + من : موصوله = کسی را که + تهوی : صله ، و ضمیر مفعول که راجع به موصول است محذوف است + دع : فعل امر ، و فاعلش ضمیر تو = رها کن تو ، دور بینداز + الدنیا : مفعول فعل دع + واهملها : معطوف بر دع جمله جزای شرط است .

مثانی و مثالی : از اصطلاحات موسیقی است . المثالی بفتح میم ، اصل آن المثالث است مانند الثانی در الثالث . و مثانی و مثالث تارهای دوم و سوم عود است از آلات معروف موسیقی
سلام الله ما کر اللیالی ....... و جابت المثانی و المثالی

محاکا : در عربی محاکات است ، یعنی تقلید در آوردن . در اینجا به معنی جدل است .

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود ........ با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است

مدام : مدام به دو معنی است : لطیفه شعری = شراب ، و به معنی همیشگی

ذکرش بخیر ساقی فرخنده فال من ........ کز در مدام با قدح و ساغر آمدی

مدعی : یعنی دروغگو ، و به اصطلاح امروز شارلاتان ، جامی در بهارستان می گوید : شبلی را قدس سره شوری افتاد ، به بیمارستانش بردند ، جمعی به نظاره وی رفتند . پرسید شما چه کسانید؟ گفتند: دوستان تو . سنگی برداشت و بر ایشان حمله کرد ، جمله بگریختند . گفت : باز آیید ای مدعیان ! که دوستان از دوستان نگریزند و از سنگ جفای ایشان نپرهیزند . اینجا مدعی به معنی واقعی استعمال شده

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی ......... تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی

مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش ........ کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد

مرشد : کسی که مرید را قبل از گمراهی به صراط مستقیم دلالت می کند .
مرید توبه کار - پس از توبه - باید پیرو و مطیع کسی شود که او را رهبری نماید ، و به اصطلاح صوفیه باید برای خود مرشدی انتخاب کند . این مرشد به اسامی مختلف نامیده می شود . از قبیل : پیر ، ولی ، شیخ ، قطب و دلیل و راه . وی شخصی است که تجربه و علم کافی دارد و خود به حق واصل شده است .
گر پیر مغان مرشد ما شد چه تفاوت ........ در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#36
مرغان قاف : یعنی عنقا = سیمرغ
باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی ...... مرغان قاف دانند آئین پادشاهی

اما کلاهی که باز بر سر می نهد : شاید همان کلاهک کوچکی باشد که بازداران به عنوان چشم پوش روی سر این پرنده می گذارند تا مانع پرواز بی موقع او شوند . سعدی می گوید :

یکی باز را دیده بر دوخته ......... یکی دیده ها باز و پر سوخته

مرغ دانا : کنایه از مردم صاحب نظر است. یعنی صاحب نظران چون مرغ زیر کند که هرگز با دام و تله شکار نمی شوند .

به لطف و خلق توان کرد صید اهل نظر .... به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را

مرغ سلیمان : هدهد

به سر منزل عنقا نه به خود بردم راه .... قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم

مرغ همایون : همایون ، یعنی مبارک اما در اینجا مراد پرنده ای است بنام هما که به یمن و مبارکی مشهور است . گفته اند : اگر سایه هما بر سر کسی افتد سعادت و کامیابی در انتظار اوست

دولت از مرغ همایون طلب و سایه او ...... ز آنکه با زاغ و زغن شهپر دولت نبود

شهپر : مخفف شاهپر بزرگترین پر مرغ است .

مرغول = مرغوله : به زبان پهلوی کاکل را گویند . مرغوله و مرغول : پیچ و تاب را گویند ،
و موی و زلف و خط و آواز مرغان و مطربان را به سبب پیچ و تابی که در آنست نیز مرغول و مرغوله خوانند.
مرغوله را برافشان یعنی به رغم سنبل ......... گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان

مروح : خوب و با صفا یعنی راحتی دهنده

جای من دیر مغان است و مروح وطنی ........ رای من روی بتان است و مبارک رایی

مزاد : به معنی زیاد کردن قیمت چیزی باشد ، مثل آنکه قیمت آن چیز به ده دینار رسیده باشد ، دیگری به دوازده دینار برساند و همچنین یعنی مزایده ای که امروز می گویند.

عشوه ای از لب شیرین تو دل خواست بجان .... به سکر خنده لبت گفت : مزادی طلبیم

یعنی دل عشوه ای از لب شیرین تو به بهای جان خواست ، ولی لبت با خنده و استهزا گفت : بهای جان در این معامله کافی نیست ، زیادتی بر آن می طلبیم .

مزوجه : کلاهی است که میان آن به پنبه آکنده باشد . مزوجه را در روم مجوزه گویند . و آن معروف است ، ولی اینجا مراد از آن تاج صوفیان است به قرینه خرقه . در اسرارالتوحید مکرر به شکل مزدوجه وارد شده که همان معنی مزوجه دارد.
مثلا می گوید : آن روز که ابو سعید ابوالخیر ایشان را گسیل خواست کرد ، بر اسب نشست فرجی فرا پشت کرده و مزدوجه بر سر نهاده تا به دروازه شوخنان بیامد

ازین مزوجه و خرقه نیک در تنگم ........ به یک کرشمه صوفی کشم قلندر کن

مستانه : راه مستانه

مسند جم : به معنی مرکب جم است که کنایه از باد است چه جم را سلیمان پنداشته اند و طبق داستان ها باد مسخر سلیمان بودی و سلیمان بر مرکب باد می نشست و بر هوا می رفت

گفتم : ای مسند جام جهان بینت کو ........ گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#37
مصطبه : سکو ، دکان ، جایگاهی که غریبان نشینند ، در اصل به معنی سکو است و در اصطلاح شاعر سکوئی که دورادور میخانه بوده و حریفان بر آن می نشسته و شراب می نوشیدند .

بر بوی آنکه جرعه جامت به ما رسد ...... در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت

مضراب : نوعی آلت صید مرغ و ماهی بوده است ، شبیه به آنچه در باب جال گفته شد. جال : دام است که از ریسمان بافند به شکل توری ، از برای گرفتن مرغ و ماهی ، توری که دهانه آن را به چنبری بسته باشند و دسته ای از چوب بلند داشته باشد مانند مضراب .

هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست ....... بازش ز طره تو به مضراب می زدم

مطرب بگو : یعنی مطرب بخوان ، زیرا گوینده به معنی خواننده هم هست . در عربی قول می گویند .

ساقی به نور باده بر افروز جام ما ........ مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

مغرق : زین مغرق

مغیلان : مخفف ام غیلان است ، یعنی مادر غول ها ، یک قسم درخت خارداری است که آن را سمره یا طلح گویند . و این درختان بزرگ اند و خاردار ، و در ریگستان رویند .

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم ........ سر زنشها گر کند خار مغیلان غم مخور

مفرح یاقوت : شرابی که با آن اندکی از گرد سائیده شده انواع گوهر های گرانبها مانند یاقوت ، مروارید ، بسد ، و عقیق و امثال آنها می آمیختند و معتقد بودند ، که چنین شرابی نشاط بیشتر می بخشد .

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن ....... که آن مفرح یاقوت در خزانه تست

مقابله : اصطلاح نجومی است ، وقتی بین دو کوکب یعنی دو سیاره شش برج - یعنی نصف منطقه البروج - فاصله باشد می گویند مقابله است .

ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش ...... میان ماه و رخ یار من مقابله بود

مقام : در اصطلاح موسیقی پرده سرود را گویند . مقام شناس : موسیقیدان ماهر

چه راه می زند این مطرب مقام شناس ........ که در میان غزل قول آشنا دارد

مقبل : خوشبخت ، خوش شانس

مقیم : مقیم را حافظ و سعدی و خیام به معنی دائم و همیشگی استعمال می کنند . مثلا چون نیست مقام ما درین دیر مقیم

آنکه جز کعبه مقامش نبد ، از یاد لبت ........ بر در میکده دیدم که مقیم افتاده است

مکحول : سرمه کشیده

قرار برده ز من آن دو سنبل رعنا ....... فراغ برده ز من آن دو نرگس مکحول

ملال مصلحتی : تظاهر به ملال کردن

ملال مصلحتی می نمایم از جانان ...... که کس به جد ننماید ز جان خویش ملال

ملمع : دلق ملمع و خرقه

منشور : حکم قاضی نوشته ، فرمان امیر یا شاهی که غیر مختوم - یعنی سر گشاده - باشد

ز هی خیال که منشور عشقبازی من ....... از آن کمانچه ابرو رسد به طغرائی

یعنی بعید می نماید که منشور عشقبازی من با ابروی خمیده جانان که شبیه به خط طغراست . تایید و امضا می شود . زیرا سندی که دارای مهر و امضای حاکم نباشد اعتبار ندارد .

منظر : محل نظر ، دیدگاه ، این واژه را حافظ به معنی حقیقی استعمال کرده . یعنی جائی که انسان می نشیند و به اطراف نظر می کند ، مثل پنجره و ایوان

این قصر سلطنت که تو اش ماه منظری ....... سرها بر آستانه او خاک در شود

مواقف : یعنی کتاب مشهور مواقف در علم کلام تالیف عالم مشهور قاضی عضدالدین عبدالرحمن ایجی متوفی در سنه 756 که با شرح سید جرجانی بر آن 8 جلد در چهار مجلد در سنه 1325 - 1327 در مصر به طبع رسیده است . رجوع شود به درراالکامنه ابن حجر عسقلانی ج 2 ص 322 و حبیب السیر جز اول از جلد 3 ص 125 - 126 و طبقات النجات سیوطی و کشف الظنون در عنوان جواهر الکلام و روضات الجنات .

مومیائی : لغت یونانی است به معنی حافظ الاجساد و آب چشمه ای است در فارس که مانند قیر منجمد می شود ، و آن را عرق الجبال هم می گویند .

دل خسته من گرش همتی هست ......... نخواهد ز سنگین دلان مومیائی

شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب ....... به مومیائی لطف توام نشانی داد

مه ناکاسته : یعنی ماه تمام

پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب ........ بو که سیری بکند آن مه ناکاسته ام

من یزید : یک نوع بیعی است به شکل حراج که امروز مزایده می گویند .

توران شه خجسته که در من یزید فضل ........ شد منت مواهب او طوق گردن م

می باقی : می باقیمانده ، یعنی ای ساقی بیار میی که باقی مانده است

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت ........ کنار آب رکناباد و گلگشت و مصلی را

می ریحانی : یکی از اقسام شراب بوده است

میر عسس : اشاره به شراب است

عشرت شبگیر کن بی ترس کاندر راه عشق ....... شبروان را آشنائیهاست با میر عسس
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#38
ملک سلیمان :
تعبیر ملک سلیمان در اصطلاح مورخین ایرانی در قرون وسطی به ویژه در دوره سلغریان مراد از آن مملکت فارس بوده است و در تاریخ وصاف بسیار مکرر از آن مملکت به ملک سلیمان یا مملکت سلیمان تعبیر شده ، رجوع شود از جمله به صفحات 145،155،237،33،385،386،624 و همچنین است در شیراز نامه مکررا از جمله در صفحات 4 ، 17 ، 20 ، 128 و شیخ سعدی در یکی از قصاید خود در شیراز نامه مکررا از جمله در صفحات 4 و 17 ، 20 ، 128 و شیخ سعدی در یکی از قصاید خود در وصف شیراز که مطلع آن اینست :

خوشا سپیده دمی باشد آنکه بینم باز ...... رسیده بر سر الله اکبر شیراز

گوید :

نه لایق ظلماتست بالله این اقلیم ....... که تختگاه سلیمان بدست و حضرت راز

و یکی از القاب رسمی بسیاری از سلغریان و شاید نیز عموم ایشان وارث ملک سلیمان بوده است . صاحب تاریخ وصاف گوید که طغرای سعد بن زنگی چنین بوده : وارث ملک سلیمان سلغر سلطان مظفر الدنیا والدین تهمتن سعدبن اتابک زنگی ناصر المومنین و طغرای پسرش ابوبکر چنین : وارث ملک سلیمان عادل جهان سلطان البر و البحر مظفر الدنیا والدین ابوبکر سعد ناصر عبادالله المومنین و شیخ در مقدمه گلستان درباره همین اتابک ابوبکر بن سعد بن زنگی یکجا قایم مقام سلیمان و جای دیگر وارث ملک سلیمان استعمال کرده است ، و همچنین در اواخر باب هفتم در فصل جدال سعدی با مدعی وارث ملک سلیمان و همو در مدح اتابک محمد بن سعد بن ابوبکر گوید :

خداوند فرمان ملک سلیمان ....... شهنشاه عادل اتابک محمد

و در مقدمه العجم فی معاییر اشعار العجم نیز مولف آن کتاب شمس قیس باز از همین اتابک ابوبکر به وارث ملک سلیمان تعبیر کرده است ، و در قصاید کمال الدین اسمعیل در مدح اتابک سعد بن زنگی و پسرش اتابک ابوبکر همیشه ایشان را به نعوت وارث تخت سلیمان می ستاید ، از جمله در قصیده ای در مدح سعد زنگی گوید :

مملکت را ز نوی داد شکوهی دیگر ...... شاه جمشید صفت خسرو افریدون فر

وارث تخت سلیمان ملک حیدر دل ....... که بگسترد در آفاق جهان عدل عمر

الی آخر الابیات ، و در قصیده دیگر در مدح همو :

خسرو روی زمین شاه مظفر که به رزم ........ گذر نیزه او بر دل سندان باشد
سعد بن زنگی شاهی که فرو حق اوست ...... سعد اکبر اگرش نایب دربان باشد
وارث تخت سلیمان چو تو شاهی زیبد ........ کاصفی از جهتش حاکم دیوان باشد

و در قصیده دیگر در مدح اتابک ابوبکر بن سعد بن زنگی گوید :

قطب گردون طفر شاهنشه سلغر نسب ........ وارث تخت سلیمان خسرو جمشید فر
شاه ابوبکربن سعد آن کز دم جانبخش او ....... زنده شد در دامن آخر زمان عدل عمر

و منشا این تعبیر یعنی اطلاق ملک سلیمان بر ملک سلیمان بر مملکت فارس چنانکه صاحب فارسنامه ناصری نیز بدان اشاره کرده این عقیده مابین عامه ناس شایع بوده که مملکت فارس تختگاه حضرت سلیمان بوده و ابنیه فخیمه تخت جمشید عبارت بوده از مسجدی از مساجد سلیمان یا ملعب سلیمان یا حمام سلیمان یا شادروان سلیمان و ظاهرا وقتی که در اواسط قرن ششم سلغریان ترک به عروج بر تخت سلطنت فارس نایل آمدند برای اولین بار از این عقیده شایعه بین عوام استفاده کرده خود را قایم مقام سلیمان و وارث ملک سلیمان خوانده و این لقب با طمطراق را بر القاب رسمی خود افزودند.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#39
میر نوروزی :

این تعبیر در یکی از غزل های معروف حافظ آمده که مطلع آن با چند بیت اول ان از قرار ذیل است .

ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی ......... ازین باد ار مدد خواهی چراغ دل بر افروزی
چو گل گر خرده ای داری خدا را صرف عشرت کن ....... که قارون را غلطها داد سودای زر اندوزی
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن ........ کلاه سروری آنست کز این ترک بر دوزی
سخن در پرده می گویم چو گل از غنچه بیرون آی ...... که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
ندانم نوحه قمری بطرف جویباران چیست ........ مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی

الی آخر الابیات ، کلمه میر نوروزی چنانکه ملاحظه می شود در آخر بیت چهارم استعمال شده است و در این کلمه در اینجا ایهام است ما بین معنی قریب آن یعنی بهار و سلطان بهار و شوکت و صولت بهار ، و بین معنی بعید آن که مراد شاعر به طبق تعریف ایهام همیشه همانست لاغیر ، و این معنی بعید این تعبیر عبارت بوده از پادشاهی یا امیری یا حاکمی موقتی که سابق در ایران رسم بوده در ایام عید نوروز محض تفریح عمومی و خنده و مضحکه او را بر تخت می نشانیده اند و پس از انقضای ایام جشن ، سلطنت او نیز پایان می رسیده ، و گویا پادشاه حقیقی وقت محض متابعت سنت عمومی در آن چند روزه خود را بر حسب ظاهر از سلطنت خلع می کرده و نام پادشاهی را با جمیع طاهری آن از فرمانروایی مطلق و اطاعت عموم عمال دولت از کشوری و لشکری از اوامر و نواهی او به یکی از ادانی الناس واگذار می نموده و این شخص مسخره در آن چند روزه یک نوع سلطنت دروغی صوری محض که واضح است جز تفریح و سخریه و خنده و بازی هیچ منظور دیگری از آن در بین نبوده انجام می داده و احکامی صادر می نموده و عزل و نصب و توقیف و حبس و جریمه و مصادره می کرده و پس از چند روزی سلطنت صوری کوتاه او به پایان می رسیده و امور باز به مجاری عادی خود جریان می یافته است ، و به این مناسبات تعبیر پادشاه نوروزی یا میر نوروزی کنایه شده بوده است از پادشاهی که مدت سلطنت او بسیار کوتاه و فرمانروائی او بسیار متزلزل و بی دوام و بی اساس باشد.
در کتاب تاریخ جهانگشای جوینی جلد اول صفحه 97-98 در اوایل فصل راجع به فتح خوارزم به دست لشکر مغول می گوید : و در آن وقت خوارزم از سلاطین خالی بود از اعیان لشکر خمار نام ترکی بود از اقربای ترکان خاتون آنجا بوده است ... چون در آن سواد اعظم و مجمع بنی آدم هیچ سرور معین نبوده که در نزول حادثات امور و کفایت مصالح و مهمات جمهور با او مراجعت نمایند و به واسطه او با ستیز روزگار ممانعت کنند به حکم نسبت قرابت خمار را به اتفاق به اسم سلطنت موسوم کردند و پادشاه نوروزی ازو بر ساختند و ایشان غافل از آنچ در جهان چه فتنه و آشوب است و خاص و عام خلایق از دست زمانه در چه لگد کوب الخ انتهی .
و در تذکره دولتشاه سمرقندی صفحه 416 در شرح احوال میرزا علاالدوله بن بایسنقربن شاهرخ بن امیر تیمور گورکان گوید : القصه نصیب جام علا الدوله همیشه از خم فلک دردی درد بود ... بعد از وفات برادرش بابر سلطان در شهور سنه احدی و ستین و ثمانمائیه باز از طرف اوزبک و دشت قبچاق به خراسان آمد و ولد او ابراهیم سلطان متصدی سلزنت خراسان بود باز به دستور سابق در دست فرزند متهور ذلیل شد و چند روزی چون پادشاهان نوروز در هنگام نوروز آن سال در دارالسلطنه هرات حکومتی شکسته بسته نمود . جهانشاه ترکمان از طرفی مزاحم و سلطان سعید ابوسعید خود همچون باد سحر از میانه برخاست که من آخر الامر عاجزوار در مصاحبت پسر عازم جبال غور و غرجستان شد الخ .
چون غزل خواجه مذکور در فوق در مدح خواجه جلاالدین توران شاه وزیر معروف شاه شجاع و ممدوح بسیار محبوب حافظ است و نام او صریحا در آخر آن غزل مذکور است لهذا به احتمال بسیار قوی می توان گفت که این بیت محل گفتگوی ما :
سخن در پرده می گویم چو گل از غنچه بیرون آی ....... که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی

باید در ایام محبوس بودن این وزیر گفته شده باشد یعنی در ایامی که شاه شجاع جلال الدین توران شاه مذکور را در اثر تهمتی که رقیب او رکن الدین شاه حسن وزیر دیگر شاه شجاع در حق او زده بود که وی با برادر شاه شجاع ، شاه محمود صاحب اصفهان و از دشمنان قوی پنجه شاه شجاع مکاتبه و مواضعه دارد به حبس انداخته بود و بعدها چنانکه در کتب تواریخ مفصلا مسطور است پس از تحقیق دقیق چون برائت ساحت توران شاه بر شاه شجاع واضح گشت رکن الدین شاه حسن را به قتل آورد و جلال الدین توران شاه را مجددا به وزارت خویش منصوب نمود . و میر نوروزی بر فرض صحت این حدس لابد اشاره خواهد بود به رکن الدین شاه حسن مذکور که ایام وزارت او بسیار کوتاه و گویا بیش از چند ماهی نبوده است .

و این رسم پادشاه نوروزی که چنانکه گفتیم سابق در ایران معمول بوده تا همین اواخر . در بعضی نواحی ایران آثاری از آن باقی است . یکی از دوستان موثق نگارنده از اطبای مشهور که سابق در خراسان مقیم بوده اند در جواب استسفار من از ایشان در این موضوع مکتوب ذیل را به اینجانب مرقوم داشته اند که عینا درج می شود :

(( در بهار 1302 هجری شمسی برای معالجه بیماری به بجنورد رفته بودم ، از اول فروردین تا چهاردهم فروردین در آنجا بودم ، در دهم فروردین دیدم جماعت کثیری سواره و پیاده می گذرند که یکی از آنها با لباس های فاخر بر اسب رشیدی نشسته چتری بر سر افراشته بود ،جماعتی هم سواره در جلو و عقب او روان بودند ، یک دسته هم پیاده به عنوان شاطر و فراش که بعضی چوبی در دست داشتند در رکاب او یعنی پیشاپیش و در جنبین و در عقب او روان بودند ، چند نفر هم چوب های بلند در دست داشتند که بر سر هر چوبی سر حیوانی از قبیل سر گاو یا گوسفند بود یعنی استخوان جمجه حیوانی و این رمز از آن بود که امیر از جنگی فاتحانه بر گشته و سرهای دشمنان را با خود می آورد ، دنبال این جماعت انبوه کثیری از مردم متفرقه بزرگ و خرد روان بودند و هیاهوی بسیار داشتند .

تحقیق کردم گفتند که در نوروز یک نفر امیر می شود که تا سیزده عید امیر و حکمفرمای شهر است به اعیان و اعزه شهر حواله نقد و جنس می دهد که همه کم یا زیاد تقدیم می کنند . به این طریق که مثلا حکمی می نویسد برای فلان متعین که شما باید صد تومان تسلیم صندوق خانه کنید ، البته مفهوم این است که صد تومان باید بدهید ، البته این صد تومان را کم و زیاد می کردند ولی در هر حال چیزی گرفته می شد . غالب اعیان به رغبت و رضا چیزی می دادند زیرا جزو عادات عید نوروز به فال نیک می گرفتند . از جمله به ایلخانی هم مبلغی حواله می دادند که می پرداخت ، بعد از تمام شدن سیزده عید ، دوره امارت او به سر می آید و گویا در یک خانواده این شغل ارثی بود . ))

و اکنون یک شاهد دیگر برای همین اصطلاح و عادتی که این تعبیر حاکی از آن بوده از کتاب المواعظ و الاعتبار به ذکر الخطط و آلاثار معروف به خطط مقریزی تالیف تقی الدین احمد بن علی مقریزی مورخ مصر به دست آورده ایم که ذیل برای تکمیل فائده آن را نیز بر شواهد سابقه علاوه می کنیم :

مقریزی مذکور در جلد دوم از خطط طبع مصر سنه 1326 در دو موضع یکی در ص 30 و دیگر در ص 390 هر دو جا در تحت عنوان نوروز قبطیان ( یعنی سکنه اصلی مصر که بعد از فتح مصر به دست مسلمین اسلام نیاوردند و بر مذهب اصلی خود که عیسویت بود باقی ماندند و اکنون نیز همه نصاری می باشند ) مطلب ذیل را عینا و مکررا ذکر کرده است ، و ابتدا به نحو مقدمه گوید که چون آبادی سرزمین مصر و ماده حیات سکنه آن مملکت به تمامها از اقدم ازمنه تاکنون همیشه مرهون رود نیل مبارک بوده است که در اوایل تابستان آب آن شروع به فیضان یعنی زیاد شدن می نماید و متدرجا تا اواخر سنبله این فیضان همواره زیادتر می شود و سطح نیل بالاتر می آید تا آنکه در اوایل فصل پاییز به منتهی درجه زیادتی و سرشاری خود می رسد و آب نیل از طرف ساحل لبریز شده در روی زمین پهن می شود و تمام اراضی واقعه در دو جانب رود را به تدریج فرا می گیرد و کاملا مشروب می نماید و قریب ده دوازده روز نیز همچنان به حال توقف باقی می ماند و سپس روی به نقصان می گذارد و فرو کش می کند و پس از فرو نشستن آب ، سطح جمیع اراضی که آب آنها را گرفته بود مستور می شود از یک نوع گل و لای رسوبی که برای زراعت بهترین کودهاست و جمیع کشت و زرع مصر و خصب و نعمت آن سرزمین و قوت اهالی و کلیه محصولات مصر از هر قبیل و هر جنس نتیجه مستقیم همبن فیضان منظم سالیانه نیل است و چون چنانکه گفتیم ابتدای این فیضان در اوایل سرطان است و غایت قوت آن که مصزیان وفائ النیل گویند در اواخر سنبله است یعنی مقارن اواخر تابستان و اوائل پائیز ، لهذا بدین مناسبات مصریان قدیم که قبطیان حالیه بقایای ایشان می باشند مبدا سال خود را در اوایل فصل پائیز قرار داده اند و جشن نوروز می گیرند و نوروز یا نیروز می گویند . و خود را در غره ماه توت که اولین ماه از ماه های دوازده گانه سال مصریان است می گیرند.
و سپس مقریزی گوید که اجرای مراسم این عید نوروز در تمام مدت دولت خلفا فاطمیین مصر و تا مدت ها نیز پس از انقراض ایشان معمول بود و عید مزبور در آن اعصار از جمله اعیاد بزرگ قاطبه مصریان معدود بود از مسلمان و قبطی و غیر هم و مخصوص به قبطیان فقط نبود و حکومت نیز در این عید شرکت می کرده است . و به موظفین و اجزاء ادارات خود و زنان و فرزندان ایشان لباس و نقدینه و انواع میوه جات از خربزه و انار و موز و خرما و به و عناب و غیرها توزیع می نموده است .
و این جشن چندین روز طول می کشیده است و در شب نوروز مردم در همه جا در کوچه ها آتش می افروخته اند و در تمام آن چند روزه مردم در کوچه ها و شوارع به یکدیگر آب می پاشیده اند و تخم ماکیان به یکدیگر پرتاب می کرده اند و با تازیانه های چرمی با یکدیگر نبرد می نموده اند و انواع بازی ها و تفریحات و لهو لعب و عیش و نوش و مسخرگی ها به عمل می آورده اند و در کوچه ها فیل ها گردش می داده اند و جمیع بازارها و داد و ستد و تجارت و معاملات تقریبا بکلی تعطیل می شده است و دکاکین و اسواق را آیین می بسته اند و عوام الناس و اوباش انواع منکرات و فسق و فجور و میگساری آشکارا در کوچه ها و بازارها و معابر مرتکب می شده اند و کمتر سالی بوده که یکی دو سه تن در این هیاهو و گیر و دار کشته نشوند .
پس از این مقدمه و وصف مشبعی از این اوضاع که ما فقط خلاصه آن را برای به دست آوردن مطلب ذکر کردیم مقریزی می گوید : و در روز نوروز امیری موسوم به امیر نوروز سوار می شود و با جمع کثیری همراه می باشند و بر مردم حکمرانی می نماید و به مطالبه وجوهی که به خانه های اکابر و اعیان به مبالغ عظیمه حواله داده است . فرامین می نویسد و مامورین می فرستد ولی جمیع این امور به عنوان طنز و سخریه و به تفریح است و در واقع به مقدار قلیلی از عطایایی که اکابر می دهند قناعت می کند و خوانندگان و زنان بدکاره در زیر قصر لولو ، جائی که خلیف ایشان را می بیند جمع می شوند و انواع سازهائی که در دست دارند می نوازند و آواز می خوانند و آشکارا آنجا و در سایر مواضع شراب و فقاع می نوشند و مردم به یکدیگر آب یا آب مخلوط با شراب یا آب مخلوط با کثافات می پاشند و اگر احیانا مرد معقول مستوری اشتباها از خانه بیرون آید حتما با یکی از این گونه مردمان مصادف خواهد شد که بر جامه های او آب کثیف می پاشند و لباس های او را تباه می سازند و به او استخفاف و بی حرمتی می نمایند و او یا باید حیثیت خود را از ایشان به مالی بخرد و یا مفتضح شود .
و سپس مقریزی گوید اجراء این مراسم و عادات در ایام نوروز چنانکه سابق نیز گفتیم در تمام عهد خلفا فاطمیین و تا مدتی مدید نیز بعد از انقراض دولت ایشان در مصر معمول بود تا در حدود سنوات هفتصد و هشتاد و اند که زمان حکومت به دست امیر کبیر برقوق افتاد ، قبل از ارتقا او بر تخت سلطنت امیر مزبور بازی های نوروزی را اکیدا و شدیدا غدغن نمود و مردم را به عقوبت های سخت در صورت مخالفت تهدید کرد و در نتیجه مردم تا اندازه ای در خود قاهره از این نوع کارها دست کشیدند ولی در بیرون ها و مواضع تفرج و خلیج ها و اصطخرها باز مردم جسته جسته این مراسم را بجا می آوردند تا آنکه بالاخره به مرور زمان و طول مدت این عادات و رسوم اندک اندک از سر مردم افتاد و بکلی متروک شد .
مجله یادگار س 1 ش 3 ص 13-16 و ش 10 ص 61 - 57

میوه دل :
به معنی فرزند است . عطار در منطق الطیر می گوید :

ابلهی را میوه دل مرده بود ..... صبر و آرام و قرارش برده بود

حافظ :
قره العین من آن میوه دل یادش باد ....... که خود آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
این غزل از غم انگیز ترین مراثی محبوب است . شاید خواجه در مرگ پسر یا دختر خود گفته باشد.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#40
نازکان : تازیان
ناژ: ناژو : اسم یک قسم صنوبری است – که یک قسم کاج است و شاید سرو ناز همان سرو ناژ بوده که به این شکل در آمده است .

سرو ناز : سروی را گویند که شاخه های آن به هر طرف مایل باشد ، برخلاف سرو آزاد
ای سرو ناز حسن که خوش می روی بناز ........ عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز

نافه گشای : آنکه نافه مشک را باز می کند و از هم می گشاید و با گشودن نافه هوا را مشک آگین و معطر می کند مراد از نافه گشائی بویهای خوش گل هاست که در فصل بهار به مشام می رسد .
هوا مسیح نفس گشت و خاک نافه گشای ....... درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

نامور : نامه آور
ای پیک نامور که رسید از دیار دوست ......... آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست

ناموس : سر ، راز
کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنیم ....... علم عشق تو بر بام سماوات بریم

ندامت : پشیمانی (( ندیم ، ندمان ، ندامت )) هر سه از یک ماده است . ندیم و ندمان = حریف شراب باشد ، و ندامت = پشیمانی است .

امروز که در دست توام مرحمتی کن ........ فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

نرگس رعنا : یعنی نرگس دو رنگ
گشاده نرگس رعنا به حسرت آب از چشم ........ نهاده لاله حمرا به جان و دل صد داغ

نزار : زار

نشو و نما : پیدا شدن و روئیدن ، بزرگ شدن و بالیدن
خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست ........ تا در آن آب و هوا نشو و نمائی بکنیم

نصاب : آن حد از مال است که زکات بر آن تعلق می گیرد ، مانند دویست درهم نقره یا بیست مثقال از دینار طلا
گوهر معرفت اندرز که با خود ببری ...... که نصیب دگران است نصاب زر و سیم

نصیبه : قسمت و سرنوشت
کنون به آب می لعل خرقه می شویم ..... نصیبه ازل از خود نمی توان انداخت

نطاق سلسله : نطاق = کمربند ، سلسله ، زنجیر
شدم ز عشق تو شیدای کوه و دشت هنوز ....... نمی کنی به ترحم نطاق سلسله سست

یعنی از دست تو دیوانه کوه و دشت شدم ، با این حال هنوز تو زنجیر جفا را سست نمی کنی

نعل در آتش داشتن : از اقسام سحر است ، وقتی می خواسته اند آتش عشق کسی را تیز کنند ، نعل اسبی را که رویش بعضی اسماء با خط سریانی نوشته شده بوده است را در اتش می نهاده اند ... از غرایب سحر یکی این است که خواجه در اینجا قلاب زلف را به نعل و رخ جانان را به آتش تشبیه نموده است
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم ...... کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم

نقش : تصویر ، شبیه صورت و شکل ، ترسیم
جلوه ای کرد رخش روز ازل زیر نقاب ........ اینهمه نقش در آئینه اوهام افتاد

نقش : آنچه بر نگین انگشتری یا بر سکه حک کنند
گر انگشت سلیمانی نباشد ........ چه خاصیت دهد نقش نگینی

نقش : خال روی طاس ها نرد
هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول ..... عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه

نقش : نشان ، اثر ، رد ، سواد
چون نقش غم ز دور بینی شراب خواه ....... تشخیص کرده ایم و مداوا مقرر است

نقش : جنسی از سرود قوالان که وضع کرده خراسانیان است ، قول ، ترانه
مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد ........ نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد

نقش: یک نوع دام یا کیسه شکار است که با تلقین تغنی در آن شکار را به طرف آن کیسه می خوانند .
داده ام باز نظر را به تذروی پرواز ...... باز خواند مگرش نقش و شکاری بکند

تذرو : قرقاول است

نقش باز : حقه باز ، مقابل ساده باز ، یعنی کسی که با وقوف و هوشیاری قمار می کند .
بالا بلند عشوه گر نقش باز من ........ کوتاه کرد قصه زهد دراز من

حالی خیال وصلت خوش می دهد فریبم ...... تا خود چه نقش بازد آن صورت خیالی

نقش بحرام : کنایه از کسی است که قدی و قامتی و ترکیبی دارد ، لیکن بغایت کاهل و هیچ کاره و بی غیرت است ، و او را عوام کوده بحرام می گویند .
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز ....... نقشش بحرام ارخود صورتگر چین باشد

نقش بر آب زدن : کنایه است از کار بی ثبات و بی فایده کردن ، زحمت بی فایده کشیدن
نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا ...... تا کی شود قرین حقیقت مجاز من

نقشبند حوادث : نقشبند قضا : مراد خدای تعالی است جل جلاله
ز نقشبند قضا هست امید آن حافظ ....... که همچو سرو به دستت نگار باز آید

نقش دست دادن : نقش آوردن ، نقش طاس بر وفق مراد نشستن ، توفیق یافتن
در آب و رنگ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جانسپاران زد

نقش و نگار : خط و خال ، آب و رنگ ، شکل ها و صورت های رنگین و گوناگون
هم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار ...... هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش

نکته گرفتن : عیبجوئی کردن ، هنوز در خراسان این تعبیر رایج است
حافظ چو آب لطف ز نظم تو می چکد ...... حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت

نکهت : بوی خوش ، و بوی دهان ، النکهه : رایحه الفم ، طیبه کانت او کریهه
ای صبا نکهتی از خاک در یار بیار ...... ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار

ننگ : به معنی زشتی و عیبی و عار باشد
گرچه بدنامی است نزد عاقلان ......... ما نمی خواهیم ننگ و نام را

یعنی اگر چه باده نوشی نزد عاقلان مایه بدنامی است ، ما مقید به این نام و ناموس ، و ننگ و عار آن نیستیم .

نوا : چند معنی دارد ، هر نغمه و آهنگ و آواز و ناله را گویند عموما ، خواه از انسان باشد و خواه از مرغان . نام مقامی است از جمله دوازده مقام موسیقی . توشه و آذوقه را نیز گویند . نام سازی است که می نوازند . چاره ، گروگان ، آواز مخصوص
گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک ....... نوای من به سحر آه عذار خواه من است

نواله : مقداری از خوراک که نگاه می دارند برای کسی که غایب باشد . و یا کنار می گذارند برای مهمانی که بیخبر برسد . مقداری خوراک به کسی اختصاص دهند.
بر آستان میکده خون می خورم مدام ...... روزی ما ز خوان کرم این نواله بود

نهاد : فطرت . در اینجا – در بیت آخر این غزل نهاد به معنی فطرت آمده ولی در سایر ابیات ردیف غزل همان فعل نهادن بنیاد و سرشت و خلقت و باطن
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ ...... یا رب چه گدا همت و بیگانه نهادیم

نیاز : دعا ، اصلا یعنی حاجت خواستن
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند ........ نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند

نیوشیدن : شنیدن ، گوش کردن ، پذیرفتن
من که خواهم که ننوشم بجز از رواق خم ....... چکنم گر سخن پیر مغان ننیوشم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  مشاعره حافظ با صائب تبریزی و شهریار و یک شاعر با شعور v.a.y 3 693 ۳۰-۰۹-۹۴، ۰۱:۱۷ ق.ظ
آخرین ارسال: فائزه 2
  وصیت نامه ی وحشی بافقی ... ~Green Angel~ 1 611 ۱۴-۰۵-۹۲، ۰۱:۴۵ ق.ظ
آخرین ارسال: ghazaleh.so

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
فائزه 2 (۳۰-۰۹-۹۴, ۰۱:۱۸ ق.ظ)، garavand (۱۲-۰۳-۹۵, ۰۸:۱۶ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان