امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
ياداشت هايي از حسين وحداني
#11
عاشق شده‌ايد تا به حال؟
لابد شده‌ايد ديگر...

اولش چشم‌تان مى‌افتد به يك نفر. «آن» يك نفر. وسط ميهمانى يا در جمع دوستانِ جانى مثلن. آن‌جاست و حواسش انگار به شما نيست اما همه‌ى حواس شما آن‌جاست. دوستانش و ديگرانش مى‌كشندش و مى‌برندش اين‌طرف و آن‌طرف. مى‌خواهيد داد بزنيد آنِ من است او، هى مكشيدش، هى مبريدش. هورمون‌ها - آه، هورمون‌هاى شيميايى عزيز! - دارند زير و زبرتان مى‌كنند. چيزى در سرتان كه يحتمل اسمش عقل است مدام دارد داد مى‌زند «گفتم اين عشق مرا زير و زبر خواهد كرد.» نگفتم؟ نگفتـم؟ نگفتــم؟! «هيچ مگو» ببينم، خفه شو! عقل به چه كارتان مى‌آيد وقتى داريد ديوانه مى‌شويد از درك ضرورتِ تماميت‌خواهِ عشق كه همواره هم بى‌خبر از راه مى‌رسد لامصب. هَن؟ هيچ. البته كه به هيچ كار نمى‌آيد، آن هم وقتى هواى پيرامون‌تان آكنده از عطر مريم‌هاى عاشقى است.

مريم را از گلدان درآورده‌ايد تا به حال؟ لابد درآورده‌ايد ديگر. ديگر از مريم كه خوشبوتر نداريم. داريم؟ شما اما همين مريم را كه از آبِ گلدان دربياوريد، كافى‌ست بوى ساقه‌هايش بالا بيايد و بخورد به مشام‌تان. بوى آبِ توى گلدان. انگار كن كه بوى گندابى كه از دريچه‌هاى كانال فلان خيابانِ تهران بالا مى‌زند. همان‌قدر شنيع. همان‌قدر مشمئزكننده. عه! بالاش آن‌جور پايينش اين‌جور؟ مگر همين بالاش نبود كه بوش آدم را از هوش مى‌برد؟ بله كه بود. اما صورتى در زير هم دارد آن‌چه در بالاستى.

پيش‌ترها نوشته بودم از خانم بينوش، «آبى» خانمِ مرحوم كيشلوفسكى. كه به عاشق قديمى سينه‌چاكش مى‌گفت چشم‌هات را باز كن و ببين كه من هم مثل بقيه‌ى زن‌هام: عرق مى‌كنم، پريود مى‌شوم و گاهى هم بوى گند مى‌دهم. انگار مثلن داشت مى‌گفت ببين كه منِ مريمِ خوش عطر و بو را از گلدان كه دربياورى آبم را عوض كنى، الى آخر - همان‌ها كه گفتيم. خانم بينوش بعد از اين ديالوگش مى‌گذارد و مى‌رود طبعن. دارد نيمه‌ى پرِ گلدان را مى‌بيند ديگر: نيمه‌ى پر از گنداب. يك بختِ بلندى دارد اما خانمِ آبى: بختِ كشف شدن. عاشقش چون اكتشاف معشوق را بلد است. بلد است كه مريم‌بودگى نه آن بوى مدهوش‌كننده‌ى بالاست، نه اين بوى‌ناكىِ مشمئزكننده‌ى پايين. مريم‌بودگى يك كيفيت مستقل است كه با عاشقيّتِ عاشق ارتباط مستقيم دارد.

يك كلام: عاشق، كاشف است. حوصله‌ى كشف نداريد، ادعاى عاشقى نكنيد. بوىِ گندابِ مانده تهِ گلدان بدجورى هوش از سرِ عاشقِ مدهوش مى‌پرانَد.


حسين وحداني
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
Heart 
گاهی از خودمان می‌پرسیم: «دوست داشتن به چه دردمان می‌خورد؟»
راستش به راحتی می‌شود به این سوال جواب داد: هیچ!و راستش در واقعیت هم دوست داشتن چندان به درد کسی نمی‌خورد.فقط بعضی شب‌ها هست که آدم حس می‌کند هیچ چیز برایش باقی نمانده است: نه توان تلاشی، نه طاقت صبری، و نه حوصله و امیدی. در منتهی‌الیه چنین بن‌بستی،
چند قدم مانده به وضعیتی که نام «استیصال محض» به آن برازنده است،
دو کلمه از پوست سیاه و بی‌جان شب بیرون می‌افتد:- دوستت دارم.
دو کلمه‌ی مشخصن به‌دردنخور،انتزاعی و مبهم،
اما آخرین دو رگ زنده‌ای انگار، که روح خسته و محتضر ما را به کالبد حیات متصل نگه می‌دارد.دو کلمه‌ای که - گاهی - ما را نجات می‌دهد..

حسين وحداني
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
حرف بزنید..
دیالوگ کنید..
باور کنید با دیالوگ دنیا جای بهتری می‌شود.
با پشه‌ی توی هوا حرف بزنید. به‌ش بگویید که مشکلی با دادن چند سی‌سی از خون‌تان ندارید اما صدای وزوزش بی‌خواب‌تان می‌کند. برایش درباره‌ی اهمیت یک خواب کافی و باکیفیت در زندگی انسان امروز توضیح بدهید و مشکلاتی را که بد خوابیدن و دیر بیدار شدن و به موقع سر کار نرسیدن برای‌تان ایجاد می‌کند برشمرید. با راننده تاکسی حرف بزنید. به درددل‌های بی‌پایانش درباره‌ی قیمت قطعات یدکی و بی‌کیفیتی بنزین گوش بدهید و تحلیل‌هایش را درباره‌ی سرانجام پرونده‌ی هسته‌ای و این‌که چه چیزهایی «کار خودشان است» با جدیت دنبال کنید. با همسایه‌تان دیالوگ کنید.
ویژگی‌های یک شهروند خوب و مفید برای جامعه را برایش تبیین کنید و خیلی متمدنانه دعوتش کنید آشغال‌هایش را به جای پرتاب کردن در باغچه‌ی جلوی در خانه، ساعت نه شب توی سطل زباله‌ی شهرداری بگذارد. با راننده‌ای که خیابان اصلی را در شب دنده‌عقب می‌آید و وقتی به موازات شما می‌رسد فحش ناموس می‌دهد حرف بزنید. مودبانه برایش توضیح بدهید که جهت خیابان برعکس است و طبق آیین‌نامه‌ی رانندگی ایشان نباید در خیابان اصلی عقب‌عقب بیاید یا اگر می‌آید باید اندکی مراقب باشد. با دولت‌مردان منتخب‌تان خیلی راحت و آسوده سخن بگویید. به‌شان بگویید که از همه‌چیز راضی هستید ولی چند مشکل کوچک مثل بیکاری و بی‌ثباتی اقتصادی و عدم امنيت شغلی و گرانی و تورم و مختصری خرتوخری در همه‌چیز وجود دارد که اگر زحمتی برای‌شان نیست خوب است فکری برای‌شان بکنند. با همسرتان - بله، همسرتان - صحبت کنید؛ یا با دوسـ ـت دختر/پسرتان یا هر کی که آشیانه‌ی عشق‌تان را با او ساخته‌اید. خیلی آرام و منطقی برایش توضیح دهید که چه‌جوری زندگی را به کام‌تان زهرمار کرده و خانه‌خراب‌تان نموده. با دیالوگ از او بخواهید که روزهای قشنگ گذشته را به یاد بیاورد و با تعامل و گفتگو موانع را یکی‌یکی به کمک شما از سر راه عشق قشنگ‌تان بردارد. با کودک درون‌تان حرف بزنید. به‌ش بگویید که جلوی دیگران دستش را توی دماغش نکند یا لااقل اگر کرد بعدش توی دهانش نبرد، وقتی توی سالن انتظار جایی نشسته‌اید مثل توله‌ی گوسفند به صندلی لگد نزند و کمتر زرزر کند و سعی کند بچه‌ی خوبی باشد. با خط زرد لبه‌ی سکو که حریم ایمن شماست حرف بزنید. با زنی که می‌گوید «ایستگاه بعد، امام خمینی» در حالی که ایستگاه بعد کرج است حرف بزنید. با تراپیست‌تان حتی حرف بزنید. حرف بزنید و دیالوگ کنید ولی باور نکنید که حرف زدن مشکلی را حل می‌کند یا گرهی از کار فروبسته‌ی شما یا جهان می‌گشاید. فرمایش آن روباه فرزانه را همیشه به یاد داشته باشید که کلمات سرچشمه‌ی سوءتفاهم است؛ پس اگر ما حرف می‌زنیم تا سوءتفاهمی را حل کنیم، هم‌زمان داریم سوءتفاهم‌های جدیدی ایجاد می‌کنیم.
حرف نزنید چون حرف زدن دردی را دوا می‌کند.
حرف بزنید چون حرف زدن جزیی از زیست ما، طبیعت ماست؛
فقط همین. از کلمات انتظاری نداشته باشید. باور نکنید با دیالوگ دنیا جای بهتری می‌شود.نع. نمی‌شود..

دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
Heart 
گاهی هم قشنگ حرف بزنیم...
کمی قشنگ‌تر...
بگوییم «می‌دانی؟ توی پوست خودش نمی‌گنجید!» و از دوست‌مان بگوییم که خوشحال بوده است.
فقط خوشحال بوده ها، اما ما این‌جور می‌گوییم که حال خودمان هم خوش شود.در وصف حالی که داشته‌ایم بگوییم طربناک.در وصف جایی که بوده‌ایم بگوییم فرح‌بخش. بگوییم برگ‌ها به رقص درآمدند.بگوییم آسمان بازی‌اش گرفته بود.بگوییم باران داشت گونه‌هامان را نوازش می‌کرد. بگوییم «گیسوهایش رنگ شب بودند» و موهای یار را گفته باشیم که تیره بوده فقط،
اما وقتی این‌جور صداشان می‌زنیم، ما را کشیده‌اند و برده‌اند به خیالِ عشق‌بازی با یار در یک شب تار.
بگوییم دلم برایت رفت...
بگوییم دردت به جانم...
بگوییم دوستت دارم..یک جور بگوییم دوستت دارم که قشنگ‌ترین دوستت دارم دنیا باشد..
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
نوشته‌اى «تا جمعه شب نيستم.»
در پاسخ، سكوت كردم. نبودن جوابى ندارد. به دلتنگى‌ام استراحت دادم؛
هم‌چون كارگر كوره‌ى ذوب آهن كه تمام هفته را به سختى كار كرده. رهایش کردم که آخر هفته را بياسايد و به خود بپردازد و شنبه صبح، قبراق و تازه‌نفس، از نو پاى كوره بايستد. 

از شنبه صبح، تو باز خواهى بود و قلبم، از نو و به‌سختى تو را دوست خواهد داشت..

حسين وحداني
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
آدم كه نبايد همه چيز را ، هميشه توي خودش بريزد... 
آدم بايد بَلَد باشه گاهي هم سَر بِرود...
 
حسين وحداني

[عکس: eq38_img_3803.jpg]
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
بعدترها فکر کردم آدم باید هر از گاهی هم اسم ِ هم‌خانه‌هایش را، رفقایش را، بغل‌دستی‌هایش را فراموش کند. ثبعد زور بزند توی سه جمله توصیفشان کند؛ بدوبدو. بگوید مثلا آنی که خنده‌اش قشنگ است.
آنی که صورتش بوی صبح ِ اول وقت میدهد.
 آنی که حرف زدنش طعم قهوه‌ی تازه‌ دم دارد.
آنی که سین‌اش آدم را عاشق میکند.

حسین وحدانی  
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
خب، هر جور كه حساب كنى عوض شدن يك فصل اتفاق مهمى نيست ...
به حكم چرخش زمين به دور خورشيد و طى يك فرايند تكرارى، زمستان مى‌رود و بهار مى‌آيد. تازه اين «زمستان» و «بهار» هم چندان ربطى به معنايى كه براى‌شان درست كرده‌ايم ندارند.
چه بسا زمستان‌هايى كه هنوز به اسفندشان نرسيده هوا گرم شده و درخت‌ها جوانه زده‌اند، و چه بسا بهارهايى كه بعد از ارديبهشت‌شان هم برف باريده و شال و كلاه‌ها را بيرون كشيده است. تعطيلات چندروزه را هم هر وقت ديگر سال مى‌شود به راه انداخت. چه بسا تعطيلات تابستانى يا مسافرت زمستانى بيشتر هم خوش بگذرد. كار و بار قبل و بعد از لحظه‌ى تحويل سال كمابيش همان است كه بود. درآمدها همان، هزينه‌ها حتى بيشتر. بعد از آمدن بهار، شيرهاى آب باز هم چكه مى‌كنند، اتومبيل‌ها در جاده‌ها خراب مى‌شوند، غده‌هاى سرطانى به پيش مى‌روند و آدم‌ها در خواب مى‌ميرند. راستش را اگر بخواهيد، هيچ معجزه‌اى در ساعت و دقيقه و ثانيه‌ى لحظه‌ى تحويل سال وجود ندارد. پس چيست كه ما را در آستانه‌ى اين اتفاق معمولى به جنب و جوش مى‌اندازد و به تكاپو وامى‌دارد؟
به گمانم ما - خودمان، نه فصل و تقويم و هوا - دوست داريم كه اين اتفاق، «اتفاق» باشد. اين‌جورى بگويم: ما «نياز» داريم كه يك روز و ساعت معمولى را«خاص» قلمداد كنيم و آن را نشانه بگذاريم.
مثل تمام «از همين شنبه»ها و «از همين هفته»ها كه هيچ معناى خاصى ندارند - چون براى گرفتن يك تصميم يا شروع يك كار تازه، شنبه با روزهاى ديگر هفته هيچ فرقى ندارد - اما بهانه‌ى ما هستند براى تغيير. چون فرزند آدم براى تغيير بهانه مى‌خواهد، تا بتواند بر سنگينىِ سرب‌گون روزمرگى خود غلبه كند. بهانه‌هايى مثل ديدار يك روز تازه، فصل تازه، و اين بهانه براى تازه شدن را بهار، بهتر از هر چيزى به دستش مى‌دهد، انگار.

پس بيا بخنديم و بنوشيم به سلامتى نوروز، بهانه‌ى هرساله - شايد آخرين بهانه - براى نو شدن روزگارمان. كه جز اين، ديگر اميدى نيست، انگار.

حسین وحدانی
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
کریستین بوبن به ما می گوید: «در عمق هر زندگی چیزی دهشت بار، سنگین، سخت وگس وجود دارد.
چیزی مانند رسوب، سرب، لکه. رسوب غم، سرب غم، لکه ی غم. همه ی ما کمابیش به غم مبتلا هستیم. کمابیش. شادی، کمیاب ترین ماده در این دنیاست» کاش شادی را در نیندازیم باغم. شادی، عدم غم نیست.
شادی، کنار آمدن باغم است.
دعوت کردن رسمی است از غم که بیاید با ما، باشد با ما، خودمانی شود، معاشرت کند. معرفی اش کنیم به دوستانمان: «دوستان، غمِ من؛ غمِ من، دوستان». و بعد موسیقی گوش کنیم بگوییم، برقص یم، بخندیم و بنوشیم به سلامتی غم این وفادار همیشگی.
یادمان بیاید تنها نیستیم و لبخند بزنیم. چون غم-و تنها غم-است که مارا تنها نمی گذارد. 

دیدی که مرا هیچکسی یاد نکردجز غم؟ 
که هزار آفرین بر غم باد!

 مولانا میگوید انگار.


از كتاب دال دوست داشتن 
حسین وحدانی
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
سه روز است خانه را بوی رنگ برداشته است. من البته کماکان نان و ماست خودم را می‌خورم و ظرف‌ها را نشسته می‌گذارم و آشغال‌های روی زمین را با پا هل می‌دهم زیر فرش،
اما همسایه‌ها انگار قضیه‌ی بهار را خيلى جدی گرفته‌اند.
خانم تنهای واحد هشت هر روز یک غله‌ی جدید را سبز می‌کند، پیرمرد و پیرزن واحد یک دستمال‌به‌دست رسیده‌اند به درزهای لای کنتورها و فیوزهای برق بلوک، مرد واحد شش هم که هر روز توی راه‌پله‌ها انگار برای اولین بار است مرا می‌بیند، کم‌کم دارد تبدیل به یک آدم برفی قلم‌مو به دست می‌شود، بس که سرتاپایش رنگ‌مالیده و سفید است.من از این ماجرای نوروز هیچ نمی‌فهمم. مثل این که قرار است هوا گرم شود و درخت‌ها شکوفه بدهد و گل‌ها باز شود. خب، این اتفاق‌ها حدود یک ماه است که افتاده.
گل‌های من حتی بازشان را شده‌اند و دلربایی‌شان را کرده‌اند و دوباره بسته شده‌اند و رفته‌اند پی کارشان. هوا پس‌پریروز هم که مثل ظهر مرداد بود. خلاصه که اوضاع هیچ شباهتی به روزهای آخر اسفند که توی شعرها می‌نویسند ندارد. بنابراین معلومم نیست آدم‌ها دقیقن منتظر چی هستند و دارند برای چی آماده می‌شوند.فقط می‌ماند تعطیلات عید. خب، اگر کسی اهل سفر باشد ولی کار کارمندی در طول سال به‌ش راه ندهد که دو هفته مرخصی بگیرد، این چند روز یکی چیزی است؛ هر چند فرق نمی‌کند اول فروردین باشد یا آخر خرداد یا اواسط شهریور یا چی. اما همین‌هایی که می‌بینم - بازنشسته‌هایی که تمام سال کاری ندارند یا کسانی که در تعطیلات هم کار می‌کنند - چه فرق‌شان است که امروز ده روز مانده به عید است یا مثلن دهم تیر یا بیستم آذر؟خیال می‌کنم آدم‌ها به عید دل می‌بندند، چون تنها اتفاق خوبی است که بدون دخالت کسی، خودش برای خودش می‌افتد. نه انتخابات است که لازم باشد عده‌ای التماس بقیه را بکنند که رای بدهند یا ندهند، نه فوتبال است که دقیقه‌ی نود و چند توپ قل بخورد توی دروازه و نتیجه را عوض کند، نه جایزه‌ی قرعه‌کشی است که یک در میلیون احتمال برنده شدنش باشد، نه ازدواج است که معلوم نباشد از توی هندوانه‌ی دربسته چی دربیاید.نوروز تنها اتفاق نسبتن خوشایندی است که وابسته به هیچ چیز نیست جز تقویم؛
و تقویم هم هزار و سیصد و نود و شش سال است که ثابت کرده به باور معتقدانش وفادار است. بنابراین هر سال فارغ از این که رضاخان در راس مملکت است یا ولی‌فقیه، کشور مشغول جنگ است یا در حال صلح، گرانی است یا ارزانی، آبادانی است یا ویرانی، دوران عاشقی است یا زمان تنهایی، خلاصه هرچه و هرجور که هست یا نیست، می‌شود مطمئن بود که راس ساعت، بهار با دامب و دومبش از راه می‌رسد و سال تحویل می‌شود و همان بساط همیشگی‌اش را پهن می‌کند.فلذا من هم فکری‌ام که از همین امشب بیفتم به جان خانه، همه‌چیز را بشورم و بسابم و برق بیندازم، گل‌های تازه بخرم و توی ایوان بگذارم، آجیل وشیرینی بخرم و رخت و لباس تازه آماده کنم.
به افتخار تنها دلخوشی تمام عمرمان از کودکی تا به حال. که هر سال بی مزد و منت به قولش عمل کرده است؛

درست سرِ وقت..

حسين وحداني
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Rainbow ياداشت هايي از فهيم عطار v.a.y 6 362 ۲۰-۱۲-۹۶، ۱۱:۲۵ ب.ظ
آخرین ارسال: v.a.y
Rainbow ياداشت هايی از آنالي اكبري v.a.y 10 718 ۱۹-۱۲-۹۶، ۰۵:۱۳ ب.ظ
آخرین ارسال: v.a.y
Rainbow ياداشت هايي از محمد رحيم نواز v.a.y 5 245 ۰۳-۱۱-۹۶، ۰۶:۱۳ ب.ظ
آخرین ارسال: v.a.y

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
12 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
v.a.y (۲۹-۱۲-۹۶, ۰۱:۵۹ ق.ظ)، ملکه برفی (۱۰-۰۴-۹۶, ۰۷:۵۶ ب.ظ)، نويد (۱۳-۰۴-۹۶, ۰۱:۰۱ ق.ظ)، صنم بانو (۰۳-۱۲-۹۶, ۰۹:۰۰ ق.ظ)، AsαNα (۳۰-۱۰-۹۶, ۱۱:۴۹ ب.ظ)، d.ali (۰۹-۰۴-۹۶, ۰۲:۰۴ ب.ظ)، ستاره ی احساس (۰۹-۰۴-۹۶, ۱۲:۰۹ ب.ظ)، taranomi (۰۲-۱۱-۹۶, ۱۱:۲۲ ق.ظ)، بهار نارنج (۱۱-۰۴-۹۶, ۱۲:۳۸ ق.ظ)، hedeyh2002 (۱۳-۰۴-۹۶, ۱۲:۴۱ ق.ظ)، author (۰۱-۱۱-۹۶, ۰۷:۰۳ ب.ظ)، نگـnegarـار (۱۸-۱۲-۹۶, ۰۸:۴۵ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان