۱۱-۱۱-۹۶، ۱۰:۰۹ ب.ظ
فهيم عطار نويسنده ي دو رمان " قاب هاي خالي " و " وقتي سروها برگ مي ريزند"
رمان «قابهای خالی» داستان ثانیههای سپری شده اما ثبت نشدة زندگی شهاب است كه آرزو داشت كسی آنها را به تصویر بكشد و درون قاب بگذارد. شهاب پنج سال در گذشته خود زندانی بود و تمایلی به شكستن در زندانش نداشت تا وقتی كه با پزشك معالج خود ـ ترنج ـ كه او هم به نحوی زندانی است آشنا میشود. این دو نفر راهی سفری میشوند كه میتوانست به آزادی هر دو آنها بینجامد اما... .بدین ترتیب بیمار ـ شهاب ـ با پای خود به ملاقات یكی از روانشناسان حاذق سیاتل میرود تا زندگی در وجود او دوباره شكل بگیرد. او پنج سال است كه هیچگاه نخندیده. حتی گریه هم نكرده است. خصوصیات منحصر به فردی دارد. دنیا از دید او تمام نشده بلكه او است كه به پایان راه رسیده است.
در بخشی از این رمان میخوانیم:« سروكلة ترنج پیدا شد و یك راست آمد سراغم. بین آن همه آدم تر و تمیز پیدا كردن مردی با ریشهای پنج سال نزده كار دشواری نبود. شده بودم شبیه دیو. روبهرویم نشست. نور آفتاب میتابید به صورتش. بعد از یك سال بالاخره ترنج را در روشنایی میدیدم. باز هم موهایش را از پشت بسته بود. بند دلم پاره شد و افتاد یك جای دور.» ...
و در فرازی دیگر:« آن روز هم اتاق نیمه تاریک بود و چهره پونه در سایه دلنشینی قرار گرفته بود. نگاهی به دیوارها انداختم. قاب عکسهای زیادی به آنها میخ شده بود. همفری بوگارت که مشتاش را زیر چانه حائل کرده بود. میرزاکوچک خان با جنگلی از ریش و مو. چند سال ریشهایش را نتراشید؟. پنج سال؟ »
رمان «وقتی سروها برگ می ریزند» درباره زندگی دانشجویی شهرستانی به نام مازیار است كه از اهواز برای ادامه تحصيل به تهران می رود. او پس از تلاش فراوان در دانشگاه قبول می شود: «نمره عينكم بازهم رفته بود بالاتر. بس كه درس خواندم برای كنكور. خاتون يك قاب جديد عينك به سليقه خودش سفارش داد. گرد و طلايی. همان مدلي كه از آن متنفر بودم...»
این رمان ۵ فصل اصلی دارد که به بخش های مختلف تقسیم می شوند. از ۵ فصل کتاب، ۴ فصل با نام فصول سال و به نام بهار، تابستان، پاییز و زمستان نامگذاری شده اند. فصل پایانی هم «بی فصلی» نام دارد.
در قسمتی از این رمان می خوانیم:«دوان دوان خودم را رساندم به کلاس و آرام در را باز کردم. گورامی با هیجان چیزی روی تخته می نوشت. صدای باز شدن در را که شنید بی آن که صورتش را برگرداند گفت: «همون جا کنار در وایسا.» احساس کردم وزنه سنگینی روی سینه ام گذاشته اند. تکیه دادم به دیوار. انگار گورامی صحنه جنگ ناپلئون را با عدد و رقم روی تخته سیاه به تصویر کشیده باشد. سرم را چرخاندم سمت دانشجوها. خورشید ردیف جلو نشسته بود. هر از گاهی با روان نویس سیاهی که لای انگشتان سفیدش اسیر شده بود، چیزهایی روی کاغذ می نوشت. چهره اش دوباره معصوم و آرام شده بود. انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش مثل دیو تنوره می کشید و می خواست سقف کافه را روی سرم آوار کند. ابروهایش مثل دو هلال زیبا و متقارن سایه بان چشمانش شده بودند. با خودم گفتم نکند باز هم گرفتار خواب و رویا بوده ام و اصلا آن اتفاق نیفتاده؟ شاید تقصیر کود حیوانی ای بوده که کافه چی به خوردم داده بود؟خورشید سنگینی نگاهم را حس کرد و سرش را چرخاند سمت من. با دیدنم ناگهان آسمان آبی و آفتابی صورتش، ابری و طوفانی شد و اخم هایش در هم رفت. انگار فکرم را خوانده باشد و بخواهد مطمئنم کند که خواب ندیده ام و همه چیز زیر سایه واقعیتی هولناک به تاریکی گراییده.قبل از این که دوباره شمشیرش را از رو ببندد، نگاهم را از او دزدیدم و بردم ته کلاس. زارع همان گوشه همیشگی نشسته بود. نگاهمان گره خورد به هم. با ادا و زبان اشاره چیزهایی گفت که هیچ کدام را نفهمیدم. چشم هایش قرمز و پف کرده بود. دوباره دستش را بالا برد، چرخاند، ساعتش را نشان داد، آستینش را تکان داد. باز هم نفهمیدم. خسته شد و سرش را به دیوار تکیه داد و با بی حوصلگی به تخته سیاه خیره ماند. تخته سیاهی که حالا جای سوزن انداختن در ان نبود و شتر با بارش گم می شد...»
رمان «قابهای خالی» داستان ثانیههای سپری شده اما ثبت نشدة زندگی شهاب است كه آرزو داشت كسی آنها را به تصویر بكشد و درون قاب بگذارد. شهاب پنج سال در گذشته خود زندانی بود و تمایلی به شكستن در زندانش نداشت تا وقتی كه با پزشك معالج خود ـ ترنج ـ كه او هم به نحوی زندانی است آشنا میشود. این دو نفر راهی سفری میشوند كه میتوانست به آزادی هر دو آنها بینجامد اما... .بدین ترتیب بیمار ـ شهاب ـ با پای خود به ملاقات یكی از روانشناسان حاذق سیاتل میرود تا زندگی در وجود او دوباره شكل بگیرد. او پنج سال است كه هیچگاه نخندیده. حتی گریه هم نكرده است. خصوصیات منحصر به فردی دارد. دنیا از دید او تمام نشده بلكه او است كه به پایان راه رسیده است.
در بخشی از این رمان میخوانیم:« سروكلة ترنج پیدا شد و یك راست آمد سراغم. بین آن همه آدم تر و تمیز پیدا كردن مردی با ریشهای پنج سال نزده كار دشواری نبود. شده بودم شبیه دیو. روبهرویم نشست. نور آفتاب میتابید به صورتش. بعد از یك سال بالاخره ترنج را در روشنایی میدیدم. باز هم موهایش را از پشت بسته بود. بند دلم پاره شد و افتاد یك جای دور.» ...
و در فرازی دیگر:« آن روز هم اتاق نیمه تاریک بود و چهره پونه در سایه دلنشینی قرار گرفته بود. نگاهی به دیوارها انداختم. قاب عکسهای زیادی به آنها میخ شده بود. همفری بوگارت که مشتاش را زیر چانه حائل کرده بود. میرزاکوچک خان با جنگلی از ریش و مو. چند سال ریشهایش را نتراشید؟. پنج سال؟ »
رمان «وقتی سروها برگ می ریزند» درباره زندگی دانشجویی شهرستانی به نام مازیار است كه از اهواز برای ادامه تحصيل به تهران می رود. او پس از تلاش فراوان در دانشگاه قبول می شود: «نمره عينكم بازهم رفته بود بالاتر. بس كه درس خواندم برای كنكور. خاتون يك قاب جديد عينك به سليقه خودش سفارش داد. گرد و طلايی. همان مدلي كه از آن متنفر بودم...»
این رمان ۵ فصل اصلی دارد که به بخش های مختلف تقسیم می شوند. از ۵ فصل کتاب، ۴ فصل با نام فصول سال و به نام بهار، تابستان، پاییز و زمستان نامگذاری شده اند. فصل پایانی هم «بی فصلی» نام دارد.
در قسمتی از این رمان می خوانیم:«دوان دوان خودم را رساندم به کلاس و آرام در را باز کردم. گورامی با هیجان چیزی روی تخته می نوشت. صدای باز شدن در را که شنید بی آن که صورتش را برگرداند گفت: «همون جا کنار در وایسا.» احساس کردم وزنه سنگینی روی سینه ام گذاشته اند. تکیه دادم به دیوار. انگار گورامی صحنه جنگ ناپلئون را با عدد و رقم روی تخته سیاه به تصویر کشیده باشد. سرم را چرخاندم سمت دانشجوها. خورشید ردیف جلو نشسته بود. هر از گاهی با روان نویس سیاهی که لای انگشتان سفیدش اسیر شده بود، چیزهایی روی کاغذ می نوشت. چهره اش دوباره معصوم و آرام شده بود. انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش مثل دیو تنوره می کشید و می خواست سقف کافه را روی سرم آوار کند. ابروهایش مثل دو هلال زیبا و متقارن سایه بان چشمانش شده بودند. با خودم گفتم نکند باز هم گرفتار خواب و رویا بوده ام و اصلا آن اتفاق نیفتاده؟ شاید تقصیر کود حیوانی ای بوده که کافه چی به خوردم داده بود؟خورشید سنگینی نگاهم را حس کرد و سرش را چرخاند سمت من. با دیدنم ناگهان آسمان آبی و آفتابی صورتش، ابری و طوفانی شد و اخم هایش در هم رفت. انگار فکرم را خوانده باشد و بخواهد مطمئنم کند که خواب ندیده ام و همه چیز زیر سایه واقعیتی هولناک به تاریکی گراییده.قبل از این که دوباره شمشیرش را از رو ببندد، نگاهم را از او دزدیدم و بردم ته کلاس. زارع همان گوشه همیشگی نشسته بود. نگاهمان گره خورد به هم. با ادا و زبان اشاره چیزهایی گفت که هیچ کدام را نفهمیدم. چشم هایش قرمز و پف کرده بود. دوباره دستش را بالا برد، چرخاند، ساعتش را نشان داد، آستینش را تکان داد. باز هم نفهمیدم. خسته شد و سرش را به دیوار تکیه داد و با بی حوصلگی به تخته سیاه خیره ماند. تخته سیاهی که حالا جای سوزن انداختن در ان نبود و شتر با بارش گم می شد...»
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...