امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
پررنگ تر از تنهایی/فاطمه حیدری
#1
موبایل گران قیمت مادرش را در دست می گیردوپیامکی برای آیلین می فرستد"سلام...چطوری؟..چه خبر؟"...قدری می گذرد،مشغول صحبت پیامکی با ایلین می شود که باز او سر می رسد
-من نمی دونم این موبایل مال منه یاتو؟
جوابی نمی دهد...او به اشپزخانه می رود وباز حرف هایی که مانند زهرند...
-با کی چت می کنی؟
خدا می دانست چه قدر به این کلمه"چت"الرژی داشت...گفت:
-چت نمی کنم.
-دارم می بینم که..صفحه ی لاین بازه...خیلی خوب من این لاین لعنتی هم حذف می کنم تا خیال تو راحت شه...
-مامان...به خدا دارم به ایلین اس می دم..
-بــــــی خود!...چه قدر بگم با این دختره نگرد..هاان؟
-چرااا؟ مگه ایلین چشه مامان؟
-همینطور!
-خوب جواب منو بده..مگه ایلین چشه؟
-زبونتم که درازه...چش نیست!؟...دختره ی چرت!
درک نمی کرد...مگر کمی بلند خندیدن برای یه دختر پانزده ساله دلیل بر خراب بودنش بود!؟...چرا مادر ایمانش را می سوزاند؟ ریمل ورژلب زدن چه؟...کمی مو بیرون ریختن در مهمانی های اقوام؟موبایل داشتن؟..اگر به شوخی در پیامک هایش نام دوست پسـ ـر نداشته اش را می برد،خراب است؟ ..خدا می دانست که به پاکی ایلین ندیده بود اما...اه..لعنت به من..لعنت به زندگــــی...کاش می فهمید چه می کشم..کاش...
**
فرزانه-دوروبرت کسی هست؟
-اره
-خوب برو توی یه اتاق دیگه...فقط زود
متوجه چشم غره ی مادر می شود؛ به اتاق مشترک خود وبرادر کوچکتر از خودش می رود...فرزانه"دوستش"درباره ی دعوایش با پسرخاله اش صحبت می کرد...قطع کرد وبه نشیمن رفت...مادر زهرچشمی گرفت وگفت:
-تو که چیز خصوصی ای نداری..چرا جلوی ما حرف نزدی؟
یعنی چه که مساله ی خصوصی ای نداشت...مگر می شد؟..اه..لعنتی...
-مساله خانوادگی ای بود
-غلط کرده مساله خانوادگیشو برای تو شرح می ده...به به به..اصلا از کجا معلوم که راس میگی؟
نمی دانست چرا هنوز درمواقع این مسائل بغضش می گیرد..دیگر باید عادت کرده بود...به اجبار گفت:
-باشه..از این به بعد جلوی شما صحبت می کنم بادوستام...
به اتاق رفت ومشغول کار با کامپیوتر شد...وبعد وبگردی...مشغول نظر گذاشتن برای یکی از وبلاگ ها بود که مادر از راه رسید وگفت:
-چی کار می کنی؟..چت؟...باشه..من این نت رو قطع می کنم..حالا ببین
-مامان به خدا دارم برای این وبلاگه نظر می ذارم!
-ا؟..خوب همون..چه فرقی داره!؟
از دستش عاصی بود...از دست مادرش که نصفه نیمه به تکنولوژی وارد بود وبدتر از ان ذره ای به دخترش اعتماد نداشت،با اینکه هیچ وقت هم موردی از اوندیده بود... گفت:
-مامان..مدیر این وب دختره!
-هه باشه..منم باور کردم..ازکجا معلوم که دختره؟
اعصابش به هم ریخته بود...صفحه را نشان داد وگفت:
-بیا..ببین...اسمش که دخترونه س...عکسشو هم که گذاشته..دیگه چی می گی؟
-زبونت درازه؟...می بُرمش...
مادر کمی فکر کرد:
از کجا معلوم که پسر نباشه ویه عکس از اشناهاش نذاشته باشه؟
دلش می خواست بمیرد...کاش می مرد...
بحث را عوض کرد:
-مامان برای اون مسابقه هه باید اون فرمی رو که پژوهش سرا داده رو ببریم مدرسه مُهر بزنه...
نگاهی بهش انداخت...چهره ی زیبایی داشت...اخمهایش فقط دراین مواقع درهم بود..گاهی هم شوخی می کرد ولی بیشتر اخم!
-خوب؟
-مدرسه که رو به روی اموزشگاه زبانه...میشه من...
-حرفشم نزن!...مااون زمان حق نداشتیم ازخونه پامونو بذاریم بیرون...اگه توی راه مدرسه به خونه یه دیقه وامیستادیم تا نفسی تازه کنیم به دلیل یه دیقه تاخیرمون کلی محاکمه می شدیم!
-مامان قول می دم زود برم وبیام..فرزانه هم هست.
**
تابستان بود وفوق العاده گرم؛دست فرزانه را گرفته بودم..همانطور که صحبت می کردیم از خیابان رد شدیم...با دیدن پژوی مادرم از فرزانه خداحافظی کردم به سمتش رفتم..همین که در را بستم متوجه اخمهایش شدم...
-زنگ زدم اموزشگاه...دقیقا نیم ساعت بیرون از اموزشگاه بودی...نگو که توی مدرسه بودی چون اونجا هم زنگ زدم گفتن نیستی!
-تو حیاط مدرسه بودیم...داشتیم باهم صحبت وتجدید خاطره می کردیم
-اره...باشه...بالاخره که معلوم میشه...
شب قبلش هم پدرش بادیدن عکس مدلینگ های دختر توی کامپیوترش کلی سر وصدا راه انداخته بود...مگر چه عیبی داشت واقعا؟..چرا او مانند بقیه نبود؟...چرا باید یه عالمه مو مثل پشمک روی دستش باشد واوحتی جرات نداشت چیزی درباره شان بگوید...اوحتی اتاق جدا نداشت..موبایل که هیچ!...دلش خواهر می خواست! رابطه ی او ومادروپدرش هم این بود...چرا مادرش وقتی رمان عاشقانه یا حتی اجتماعی می خواند جنجال راه می انداخت که این ها به چه درد تو می خورند؟...چرا انقدر غریب بود؟...چرا انقدر تنها بود؟..اما به غیرازاین ها مادر وپدرش سخت کار می کردند که خرج او وبرادرش را بدهند...کدام را باید میدید؟مسلما زجرها پر رنگ تر بودند...بدی ها پررنگ...تنهایی پر رنگ ترین!...پر رنگ تر از تنهایی یا تنهاییست یا غربت...




پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  من مـــــاتــــ او، او مـــــاتـــــ او | فاطمه حیدری کاربر انجمن فاطمه حیدری 4 811 ۱۶-۰۶-۹۴، ۱۲:۱۷ ب.ظ
آخرین ارسال: فاطمه حیدری
  بی قرار | فاطمه حیدری فاطمه حیدری 0 346 ۱۰-۰۶-۹۴، ۰۲:۲۳ ب.ظ
آخرین ارسال: فاطمه حیدری
  حس تنهایی shakiba.n 0 223 ۲۳-۰۱-۹۴، ۰۹:۲۲ ب.ظ
آخرین ارسال: shakiba.n

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
8 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۳۱-۰۲-۹۵, ۱۲:۲۷ ق.ظ)، sadaf (۱۰-۰۶-۹۴, ۰۲:۳۱ ب.ظ)، ~ MoOn ~ (۱۰-۰۶-۹۴, ۰۲:۴۱ ب.ظ)، .ShahrzaD. (۱۱-۰۶-۹۴, ۰۱:۲۷ ب.ظ)، خانوم معلم (۳۰-۰۶-۹۴, ۰۹:۵۷ ب.ظ)، فاطمه حیدری (۱۰-۰۶-۹۴, ۰۲:۳۰ ب.ظ)، فاطمه۲۷ (۱۰-۰۸-۹۵, ۰۱:۵۴ ق.ظ)، pointeh (۱۷-۰۹-۹۵, ۱۲:۰۸ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان