جمعه آخر دی، حال و هوای چهارراه استانبول مثل جمعههای دیگر است. تکاپوی مردمی که خیال رفتن به جمعه بازار را دارند یا در حال خروج از آن هستند، یک روز عادی را تصویر میکند. هیاهوی بازار ماهی فروشان و دستفروشان و مغازههای کوچک و بزرگ با صدای عبور آدمها و ماشینها در هم آمیخته است.
روزنامه قانون - مستانه صادقی: جمعه آخر دی، حال و هوای چهارراه استانبول مثل جمعههای دیگر است. تکاپوی مردمی که خیال رفتن به جمعه بازار را دارند یا در حال خروج از آن هستند، یک روز عادی را تصویر میکند. هیاهوی بازار ماهی فروشان و دستفروشان و مغازههای کوچک و بزرگ با صدای عبور آدمها و ماشینها در هم آمیخته است. رهگذران از کنار دیوار خاکستری رنگ عریض میگذرند. سایهشان روی تصویر آتشنشانهای روی دیوار میافتد. کسی حواسش نیست.
دیوار مثل اینکه سالها همانجا بوده و شاهد عبور رهگذران همیشگی خیابان جمهوری. آن روز هم میتوانست یک روز عادی باشد. پنجشنبهای که فردایش کاسبهای جمعه بازار مثل همیشه بساطشان را از اولین ساعات طلوع به پارکینگ پاساژ پروانه جمهوری میرساندند و منتظر ورود مشتریهای مشتاق میشدند. همه چیز میتوانست مثل همیشه باشد تا قبل از اینکه حادثهای در ساختمان پلاسکو گزارش شود. ساختمان 50 و چند ساله که تصویر آشنای عکسهای قدیم و جدید تهران بود. آتشسوزی میتوانست شاید خیلی گسترش نیابد؛
مثل همان که چند سال پیش در ساختمان آلومینیوم رخ داده و آسیب جدی وارد نکرده بود. اول صبح بود و میشد امیدوار بود که چون حادثه در نیمه شب اتفاق نیفتاده، حضور بهموقع تیمهای آتشنشانی و امدادرسانی، حادثه را ختم به خیر کند. اما کاسبهای اطراف و مردم حاضر در محل با کمال تعجب شاهد حادثهای بودند که هر لحظه مقابل چشمانشان در حال پیشرفت بود و میرفت تا به فاجعهای تبدیل شود.
از همان ساعات ابتدایی حادثه، فیلمهایی از داخل و بیرون ساختمان پلاسکو در گروههای تلگرامی در حال انتشار بود؛ فیلمهایی که توسط بعضی کاسبهای پلاسکو و مردم منتشر میشد. چه کسی تصورش را میکرد ساختمانی که تا چند دقیقه پیش فیلمهایی از آن منتشر میشد، به یکباره فرو بریزد؟ اتفاقی که مقابل چشمهای مردم افتاد. گزارشگر در حال گزارش حادثه بود که در کمال ناباوری ساختمان بلندمرتبه تهران پشت سرش فرو ریخت و همه را بهت زده کرد. نخستين سوال ذهنهای بهت زده این بود:«چند نفر آنجا بودند؟» آتشنشانها گریه میکردند. سراغ يكدیگر را میگرفتند. اسمها یکی یکی بر زبان میآمد. چه کسانی داخل بودند؟ شاید در آخرین لحظه بیرون آمده باشند.
شاید... امیدوار بودند بیرون آمده باشند اما این فقط یک تصور بود. رفتنشان را دیده بودند و آمدنشان را نه. چند نفر داخل بودند؟ آمارها کم کم منتشر شد. 16 آتشنشان داخل ساختمان بودند و چند نفر از کارکنان پلاسکو از جمله نگهبان که میگفتند خروجش از ساختمان دیده نشده است. چه روزی بود آن روز. صدای مدام آژیرها. دلهره اینکه چه سرنوشتی در انتظار محبوسان پلاسکو است و غمی که ناگهان روی سر شهر سایه انداخت. بعضیها امیدوار بودند و بعضی نه. شاید بشود به محبوسان کمک کرد. اما مگر آواربرداری از ساختمان 13 طبقه کار راحتی بود؟ جمعیت اطراف ساختمانِ فروریخته هر لحظه بیشتر میشد. یعنی ممکن بود تا شب خبری از آتشنشانها به دست آید؟ نه.
نه آن شب و نه حتی شبهای بعد، هیچ خبری از هیچ کدامشان نشد. فردای آن روز، جمعه اول بهمن پایگاه های انتقال خون پر از مردمی شد که در صفهای طولانی ایستاده بودند تا خون اهدا کنند. به خیالشان تنها کاری بود که از دستشان برمیآمد برای آنها که زیر آوار حبس شده بودند و شاید خون اهدایی میتوانست کمکی به هنگام نجات احتمالیشان باشد. خیلیها در صف اشک میریختند. نمونهاش خانمی بود که میگفت در عمر 60 سالهاش تا به حال خون اهدا نکرده و این اولین بار است و خدا کند آتشنشانها سالم باشند و پیش خانوادههایشان بازگردن د. بقیه نيز کم و بیش چنین حس و حالی داشتند. میگفتند تنها کاری است که از دستمان برمیآید. دلمان آرام نگرفته که فقط بنشینیم در خانه و تلویزیون را نگاه کنیم.
اینجا همه ی برادران قابیلند
با وسوسه های ناتنی فامیلند
از ترس خیانت به رفاقت،ای عشق
اینجا همه ی رابطه ها تعطیلند...
با وسوسه های ناتنی فامیلند
از ترس خیانت به رفاقت،ای عشق
اینجا همه ی رابطه ها تعطیلند...