امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
کودک سالخورده! | feedback کاربر انجمن
#1
« به نام حق »


چشمانش را باز کرد. همه چیز برایش تازه بود. دیگر خبری از جای تنگ و تاریک قبلی نبود. یک جای جدید ... با روشنایی ِ وصف نشدنی. فضای دل انگیزی که همه از دیدنش لذت میبردند. همه وقتی او را می دیدند ، لبخند بر لب می نشاندند. دستانشان را به سوی لب ها و گونه های او می بردند و نوازش ش می کردند. او با این چیزها بیگانه بود. او با این مسائل آشنایی نداشت. مدام زیر گریه میزد. اما آنها بیشتر می خندیدند. او ناراحت میشد و دیگران لذت میبردند. او افسوس میخورد و غذا می طلبید. اما دیگران باز هم برایش شکلک در می آوردند. او خوابش می آمد و نمی توانست بگوید. فقط بلد بود گریه کند. اشک بریزد و باز خنده ی دیگران را ببیند. از خنده ی آنها عصبانی میشد. او مشکل داشت و دیگران فقط می خندیدند. او اذیت میشد و آنها لذت می بردند. او به نظافت نیاز داشت و دیگران از اینکه چنین نیازی دارد ، حالشان بد میشد. مدام جلوی بینی هایشان را می گرفتند و دست هایشان را به اطراف تکان داده و تأسف میخوردند. وقتی نوبت نظافتش میشد ، در بغل هرکس که بود ناراضی به نظر می رسید. چهره ی آن فرد از بشاش بودن ِ لحظات پیش به فردی عصبانی و تشنه به خون او تبدیل میشد. او از این کار ناراضی بود. نمیخواست این گونه وقت نظافتش را اعلام کند. ولی چاره ای نداشت. ناچاراً از این بابت گریه و زاری میکرد. اشک میریخت و دیگران او را لوس می خواندند. آیا چاره ی دیگری بود ؟!

تنها کسی که حوصله اش را داشت ، مادرش بود. همیشه به او لبخند میزد. وقت نظافت ، غذا ، شستشو و خواب ، نازش را می کشید. قربان صدقه اش میرفت. گاهی هم پدرش که حوصله داشت ، او را روی دست می نشاند و بالا پایین میبرد. گاهی هم جفتشان حوصله نداشتند و او را در گهواره ای می خواباندند. کمتر کسی میشد که حوصله ی او را پیدا نکند. مخصوصاً در روزهای اول که او عزیزترین کس بود. همه دوستش داشتند. همه از او راضی بودند. حتی وقتی خودش را نیازمند به نظافت میدید ، بعد از تمیز شدن ؛ همه با روی باز از او استقبال می کردند. حتی آن کسی که از دستش عصبانی میشد و او را به خاطر خراب کاری اش ، به مادرش سپرده بود.

*****

حالا او بی کس ترین فرد میان همان جمع است. کسی تحویلش نمی گیرد. جدا از آدم ها افتاده و دیگر کسی به سراغ او نمی آید. کنج یک اتاق مربعی شکل که همنوعانش در آن جای گرفته اند. دست و پایش پیر و فرتوت شده. مثل قدیم ها برای انجام کارهایش نیاز به یک همراه دارد. او با خجالت نظافت می کند. در حالی که در قدیم با شادی نظافت میشد و همه از این کار خنده شان میگرفت. حالا با انزجار به نظافت او نگاه می کنند. با چهره های متفاوت به غذا خوردنش نگاه می کنند. چرا که مدام برنج از گوشه ی لبانش می ریزد. خورشت روی پیراهنش می ریزد و پرستاران را ناراحت می کند. دیگر مادری ندارد که نازش را بکشد. دیگر بچه ای هم نیست که سراغش بیاید. او باز هم به گریه می افتد. این بار عمیقاً گریه می کند ، نه از روی غریزه ی کودکی. این بار به شدت ناراحت است. قلبش تیر می کشد. روحاً آزرده میشود و دم نمیزند. به دیگران نگاه می کند. همه عین خودش هستند. پیر و سالخورده و از کار افتاده. درد او و امثال او چیست ؟! چرا در ابتدا پرطرفدار و حالا بی کس ترینند ؟

دستانش را دور پتویش جمع می کند. نفس عمیقی می کشد. با یادآوری دوران خوش بچگی ، آسوده می خوابد. فارغ از تمامی مشکلاتش ، تنها چهره ی مادرش را متصور می شود. نفس راحتی می کشد و می خوابد. راحت تر از هر زمان دیگر ... حالا تنهای تنهاست. شاد و تنها و دور از هیاهوهای عذاب آور ...
او دیگر رفت ...
راحت شد.
سالمندی که روزی کودک بود.
یا کودکی که یک روز سالمند شد.


قدر سالمندانمان را بدانیم. آنها هم روزی مثل ما بودند.

س . سپهر

1391
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  قضاوت حضرت علی در مورد کودک سفید پوست admin 0 279 ۱۱-۰۱-۹۹، ۰۸:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: admin
Rainbow درسی که فیل سیرک به کودک داد !! صنم بانو 4 172 ۱۴-۰۸-۹۶، ۰۳:۳۶ ب.ظ
آخرین ارسال: زینب سلطان
  داستان کوتاه کودک قهرمانی که یک دست نداشت ****نگار**** 1 179 ۲۱-۱۰-۹۴، ۱۰:۱۷ ب.ظ
آخرین ارسال: آق جمشید

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان