امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
یک روز برفی | FooLaD کاربر انجمن
#1
نگاهم که به پنجره افتاد ، خمیازه م نصفه نیمه موند و خواب از سرم پرید ، چند بار چشمام و مالیدم ، نه ! واقعا برف اومده بود ... اونم چه برفی ! شب که می خواستم بخوابم هوا صاف بود ، حالا کی هوا ابری شده بوده و برف شروع شده بوده که اینجوری نشسته بود ، خدا می دونه .
انقدر برف سنگین بود که اداره جات رو هم تعطیل کرده بودند ... با این حساب قرار مصاحبه م هم به هم می خورد ، شانس که نداشتم بعد از چندین ماه دویدن ، بالاخره یه آشنا پیدا کرده بودم و دوستم سفارشمو پیش یکی از آشناهاش کرده بود و اونم گفته بود واسه قطعی شدن استخدامم امروز برم باهاش صحبت کنم که این جوری شد .

نشستم گوشه اتاقم و داشتم به بخت بدم لعنت می فرستادم که گوشیم زنگ خورد ، حمید بود ، همونی که سفارشم رو کرده بود واسه کار .
شاید می خواست بگه که مدیر شرکت برخلاف تعطیلی میاد سر کار و تو میتونی بری صحبتات رو بکنی باهاش .

با هیجان گوشی رو جواب دادم : الو ؟

حمید : الو سلام .. می بینم که حالت گرفته ست !

فهمیدم که فکرو خیالم زیادی مثبت بوده و خبری از خبر مثبت نیست .
ناراحت گفتم: آره ، بد جوری حالم گرفته شد .
حمید : در گت می کنم ، حالا امروز نشد ، فردا ! اون که فرار نمی کنه که ... الانم برای بهتر شدن حالت یه پیشنهاد دارم .

با بی حوصلگی گفتم : چه پیشنهادی ؟
حمید : من با چند تا از دوستام میام دنبالت ، میریم کوه ، بر فبازی .
_:حوصله داری حمیدا ! من که نمیام .
حمید : خودتو لوس نکن ، بیا که واست یه سورپرازم دارم

بدون هیچ ذوقی پرسیدم : چه سورپرایزی ؟
حمید : الان که نمی گم ! بیا اونجا متوجه میشی ، مطمئن باش کلی خوشحال میشی ، شک نکن
این جمله آخرشو انقدر محکم و مطمئن گفت که از تصمیم کوتاه اومدم : باشه ، بیا .. فقط یه کم طول می کشه تا آماده بشما !

***



تا بحال تو روز برفی ، کوه نرفته بودم ، خیلی لذت داشت برف بازی زیر بارش برف و تا زانو تو برف فرو رفتن ... با دوستای حمید هفت هشت نفری شده بودیم و کارمونم فقط گوله برف پرت کردن به هم دیگه بود ، چند بار از ش خواستم این سورپرایزش رو رو کنه ، اولش که گفت بعدا ...اما وقتی اصرار منو دید گفت به شرطی سورپرایز رو زودتر بهت می گم که بتونی منو با گوله برف بزنی ! منم یه گوله برف درست کردم و صورتش رو نشونه گرفتم ،اما ...
حمید جا خالی داد و گوله برف خورد تو صورت یه پسر عینکی که از شانس بدش پشت حمید وایساده بود ...

پسر بیچاره رو با صورت غرق در خونش رسوندیم دکتر ...دکتر هم بعد از کلی رسیدگی گفت متاسفاه یه چشمش رو از دست داده ... انقدر حالم بد بود که یادم رفته بود از حمید سورپرایزش رو بپرسم.

دم بیمارستان داشتم به بدشانسی های پی در پی ام فکر میکردم که حمید اومد کنارم و گفت : می دونی سورپرایزت چی بود ؟
برگشتم سمتش و گفتم : چی بود ؟
حمید آهی کشید و گفت : همون پسره که یه چشمش ... بقیه جمله ش رو نگفت ... ادامه داد : پسر همون مدیر شرکته بود ، می خواستم باهاش آشنات کنم تا سفارشت رو پیش باباش بکنه
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Bug يك روز كنار دريا !! صنم بانو 2 90 ۱۶-۰۷-۹۶، ۰۴:۱۵ ب.ظ
آخرین ارسال: d.ali
  فاجعه ی روز مادر از اونجا شروع شد که.. AsαNα 0 175 ۱۷-۰۸-۹۵، ۰۸:۵۳ ب.ظ
آخرین ارسال: AsαNα
  داستانهای کوتاه | parisa1367 کاربر انجمن parisa1367 3 574 ۳۰-۰۹-۹۴، ۰۷:۳۲ ب.ظ
آخرین ارسال: parisa1367

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان