ایران رمان

نسخه‌ی کامل: داستان های کوتاه و جالب
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
داستان های کوتاه و جالب
1
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید


به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم


آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟


زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته


آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم


عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد


شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل


زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم


زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت

نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است

و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما

شویم


زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت

را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت

چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟


عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود


مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست


عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟


پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

maramaramaramaramara
داستان های کوتاه و جالب
2
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


پیرمردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگی کند. دستان

پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود

هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و

شکست.
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ

کاری بکنیم، و گرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه

اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از

اینکه یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در

کاسه چوبی بخورد. هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند، پدربزرگ فقط اشک

می ریخت و هیچ نمی گفت

یک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـار ساله خود شد که داشت با

چند تکـه چوب بـازی می کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داری چی درست

می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست

می کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا بخورید! و تبسمی کرد و به کارش

ادامه داد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
maramaramaramara
داستان های کوتاه و جالب
3
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به

عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت

و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و

از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا

از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس

نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا

رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت:

من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

maramaramaramara
داستان های کوتاه و جالب
4
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سالها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار می کردم، دختری به

بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از

خون خانواده اش به او بود .

او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد

پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟

دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد

او را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل

کردیم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش

خارج می شد، به دکتر گفت: آیا من به بهشت می روم؟

پسرک فکر می کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
maramaramaramara
زیبا بودن مرسی...
عبید زاکانی
خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»گفت:....

می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!