ایران رمان

نسخه‌ی کامل: داستان غم انگیز گل فروش
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
گل فروش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دربست!
زد روي ترمز. با خستگي پرسيد: كجا؟
بهشت‌زهرا.
با خودش فكر كرد: «اگه داداش باهام راه بياد و بازم ماشينش رو بهم بده، با دو سه شب مسافركشي تو هفته، شهريه اين ترمم جور مي‌شه.»
پايش را روي پدال گاز فشرد. ماشين پرواز كرد. اتوبان، بي‌انتها به نظر مي‌رسيد. در گرگ و ميش آسمان، رويايي دراز پلك‌هايش را سنگين‌تر كرد. صداي پچ‌پچ مسافرهاي صندلي عقب، مثل لالايي نرمي در گوش‌هايش ريخت.
يكباره صداي برخورد جسمي سنگين، او را از خواب پراند. ناخودآگاه ترمز كرد. مثل كابوس‌زده‌ها، از ماشين بيرون پريد. وسط جاده، پسري هم‌قد و قواره خودش، مچاله افتاده بود و هنوز نيمي از گل‌هاي رز را در دست داشت.