ایران رمان

نسخه‌ی کامل: داستان بسیار زیبای مشت خدا
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:

مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچهداد، بعد لبخندی زد و گفت:

چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.

ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"

دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ "

بقال با تعجب پرسید:

چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟

و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

--------------

پی‌نوشت:

داشتم فکر میکردم حواسمون به‌اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و

مطمئن باشیم که

"مشت خدا از مشت ما بزرگتره"mara
واقعا بعضی وقتا ، خدا مصلحت مارو بهتراز ما
میدونه . پس بهتره که به حکمتش اعتماد
کنیم!
mara