ایران رمان

نسخه‌ی کامل: واقعا ارزش خوندن داره! بخونیدش لطفا
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
مادربزرگ،اشکش را با گوشه چارقدش پاک کردگفت:دلم می خواست عاشقی کنم اما نشد ....[/font][/color]
اونقده دلم می خواست یه دمپختک لب رودخونه بخوریم اما نشد ...[/font][/color]
دلم پر می کشید حاجی بگه دوست دارم اما نگفت .... [/font][/color]
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود زیر چادر چند تا بشکن می زدم ... آی می چسبید ..[/font][/color]
]دلم لک زده بود واسه بازی یه قل دو قل،نون بیار کباب ببر [/font][/color]
]ولی دست های حاجی قد هیکلم بود ...[/font][/color]
]یبار گفتم :آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم؟گفت:هیس،دیگه چی ?? با این عهد و عیال،همین مونده انگشت نما شم ...[/font][/color]
]مادربزرگ به یه جایی اون دوردورا خیره شد و گفت:[/font][/color]
]می دونی مادر بچگي نکردم،جوونی هم نکردم [/font][/color]
یهو پیر شدم،پیر![/font][/color]
پاشو دراز کرد و گفت: آخیش خدا عمرت بده مادر[/font][/color]
چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس![/font][/color]
به چشمهای تارش نگاه کردم،حسرت ها را ورق زدم،رسیدم به کودکی اش هشتی،وشگون،یه قل دوقل،عاشقی[/font][/color]
گفتم مادرجون حالا بشکن بزن،بزار خالي شي[/font][/color]
]گفت:حالا ديگه دستام جون نداره،انگشتاي خشك شدش رو ب هم فشار داد ولي صدا نداشت[/font][/color]
گفت: انقدر نگين هيس،هيس خوب نيست.....[/font][/color]
]جوری زندگی کنید و بزارید دیگران زندگی کنند که هیچوقت حسرت روزای از دست رفته رو نخورید ...[/font][/color]