ایران رمان

نسخه‌ی کامل: داستان جالب زهر و عسل
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و ...استادش رفت.شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و...



بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید .خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:چرا خوابیده ای؟شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم،دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت.وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشید م تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم
شاگرد بلااااااااAngry
نفس دروغ بده الان این دوتا به هم دروغ گفتن دیگه
کارهردوشون بده،چون دروغ ،دروغ میاره وباگفتن یک دروغ
مجبوری هزارتا دروغ دیگه هم بگی...