ایران رمان

نسخه‌ی کامل: چرا خدا آن بالاست؟!
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
در همان زمانی که من و آلیغ دانش آموز بودیم و درس می خواندیم - مخصوصا سال آخر دبیرستان_ او که در خانواده ای خوشگذران و در حقیقت عیاش بزرگ شده بود گاهی اوقات مباحث کفر آمیزی را مطرح می کرد. البته اگر به زبان شوخی می گفت بچه ها فقط غرولند می کردند اما گاهی اوقات که جدی به اعتقادات مذهبی ما توهین می کرد بچه های کلاس -که اکثرا مانند من از روستاهای اطراف استانبول به آن دبیرستان بزرگ می آمدن- همگی به طرفش هجوم می بردند و حتی یکی دو بار توسط بچه هایی که به مسلمان بودنشان افتخار می کردندکتک هم خورد از آن سال تا امروز پنج سال گذشته اما آلیغ که حالا دانشجوی هوا-فضا در آلمان است و فقط با من رفاقتش را حفظ کرده و تا به من می رسد شروع به کفرگویی می کند. یک روز که داخل پارک نشسته بودیم و مردی رفتگر داشت برگها را جارو می زد. آلیغ به من گفت:
_ببین سلمان من میگم خدای شما چطور خداییه که ما هر وقت بخواهیم با او حرف بزنیم باید بالای سرمان را نگاه کنیم؟ چرا خداوند نباید کنارمان باشد؟
آلیغ که می دانست من نمی توانم جواب سوالات یک دانشجوی هوا-فضا را بدهم، وقتی سکوتم را دید گفت:
_چیه رفیق کم آوردی؟
در این لحظه مرد رفتگر رو به من گفت:
_بهش بگو خداوند به این دلیل بالاتر از ما آدمهاست که هروقت دید یکی از بنده هاش زمین خورده دستش رو بگیره و بلندش کنه.
من به پیرمرد رفتگر نگاه کردم، اما آلیغ چه گریه ای سر داد!
گاهی اوقات فقط شنیدن جمله آدمو
زیر و رو میکنه. واقعا هم همینطوره ،
البته اگه خدا بخواد یکی رو با خودش آشتی بده!
mara