ایران رمان

نسخه‌ی کامل: داستان های کوتاه اما جالب و خواندنی
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
مردی چهار پسر داشت. هنگامی که در بستر بیماری افتاد، یکی از پسرها به برادرانش گفت: «یا شما مواظب پدر باشید و از او ارثی نبرید، یا من پرستاری اش می کنم و از مال او چیزی نمی خواهم؟!» برادران با خوش حالی نگه داری از پدر را به عهده او گذاشتند و رفتند. پس از مدتی پدر مُرد. شبی پسر در خواب دید که به او می گویند در فلان جا، صد دینار است، برو آن را بردار، اما بدان که در آن خیر و برکتی نیست!پسر سراغ پول ها نرفت. دو شب بعد هم همان خواب ها تکرار شد تا آن که در شب سوم خواب دید که می گویند، در فلان مکان یک درهم است. آن را بردار که پرخیر و برکت است!


داستان دوم:
ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من حدوداً هشت ساله بودم. یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود. من قدّم به تلفن نمی‌رسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی خاص به حرف‌هایش گوش می‌کردم.
بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام اطلاعات لطفاً که همه چیز را در مورد همه کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود. نخستین تجربۀ شخصی من با اطلاعات لطفاً روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود. من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند. انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم و توی گوشی گفتم اطلاعات لطفاً، چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: اطلاعات بفرمائید.من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم: انگشتم درد می‌کند«مادرت خانه نیست؟»
هیچکس بجز من خانه نیست. آیا خونریزی داری؟ نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند آیا می‌توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟ بله، می‌توانم پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار
بعد از آن روز، من برای هر کاری به اطلاعات لطفاً مراجعه می‌کردم. مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد. یک روز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ اطلاعات لطفاً رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟
او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست.»
من کمی تسکین یافتم. یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند.
یکسال بعد از شهر کوچکمان به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفاً متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم.
من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم. غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم. راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت. چند سال بعد، در راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد، تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم اطلاعات لطفاً.
به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد: اطلاعات بفرمائید. من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم: «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟»
مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت: فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.
من خیلی خندیدم و گفتم: «خودت هستی؟» و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟» او گفت: «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»
من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.
او گفت: «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است»
سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد: «اطلاعات بفرمائید»
«می‌توانم با شارون صحبت کنم؟»«آیا دوستش هستید؟»«بله، دوست قدیمی!»
«متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت.»
قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت: «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»با تعجب گفتم: «بله!»
«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم.»
سپس چند لحظه طول کشید تا در پاکتی را باز کرد و گفت: «نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را می‌فهمد.»من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.


داستان سوم:

قـرار نـیـسـتــــــ مـن طـوری زنـدگی کـنـم کـه دنـیـا دوسـت داره،خـب طـبـعـا قـرارهـم نـیـست دنـیـا هـمـونطـوری بـچـرخـه کـه مـن دوسـتــــــ دارم .جـروم دیـویـد سـالـیـنجـر
اگر افسردگی دارید، در حال زندگی در گذشته هستید اگر اضظراب دارید، درحال زندگی در آینده هستید اگر آرامش دارید در حال زندگی در زمان حال هستید!
این دو نکته را به خاطر داشته باشید: هرچقدر احساس گناه داشته باشید، گذشته تغییر نمیکند و هرچقدر استرس داشته باشید آینده عوض نمیشود . . .
تقریبا همه مردم بخشی از عمرشان را در تلاش برای نشان دادن ویژگی هایی که ندارند، تلف می کنند.(ساموئل جانسون)
خداوندا به مذهبی ها بفهمان که مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد دکتر علی شریعتی
کشتی در ساحل بسیار امن تر است، اما برای این ساخته نشده است. پائولو کوئیلو
در تمام دوران طولانی تاریخ بشر چیزی وحشتناك تر از احساس تنهایی وجود نداشته است. نیچه
بزرگترین بدی زندگی اینه که هیچ وقت اون چیزی رو که می خوای همون لحظه نداریش یه زمانی بهش می رسی که دیگه برات مهم نیست!دیوید سالینجر
رسم جهان این است که قانون بسازد ولی خود از عادت پیروی می کند. میشل فوکو
طریق دوست داشتن هر چیز آن است که بدانی آن را روزی از دست می دهی. گیلبر چیسترتن
گاهی اوقات حسرت تکرار یک لحظه دیوانه کننده ترین حس دنیاست. ژوآن هرییس
زندگی یعنی بارانی از کثافت و در این میان، "هنر" تنها چتری است که داریم. ماریو بارگاس یوسا
هیچ انسانی کامل نیست اما آدمهایی که خیال می کنند، کامل هستند هرگز به درد کار تیمی نمی خورند... جان ماکسول
مردها وقتی عاشق می شوند به دنیا می آیند، و زنها عاشق که می شوند، می میرند! ویسلاوا شیمبورسکا در پشت هیچ در بسته ای ننشینید تا روزی باز شود. راه کار دیگری جستجو کنید و اگر نیافتید همان در را بشکنید. اُرد بزرگ
من تنها با مردی ازدواج می کنم که عتیقه شناس باشد، زیرا فقط در این صورت است که هرچه پیرتر شدم در نظر شوهرم عزیزتر خواهم بود. آگاتا کریستین
به من بگو قبل از آمدن به این دنیا کجا بودی؟ تا بگویم بعد از مرگ کجا می‌روی. شوپنهاور
عشق همیشگی است و این ما هستیم كه ناپایداریم عشق متعهد است و مردم عهد شكن عشق همیشه قابل اعتماد است اما مردم همیشه نیستند. لئوبوسكالیا
و:
وقتی گرسنه ای یه لقمه نون خوشبختیه وقتی تشنه ای یه قطره آب خوشبختیه وقتی خوابت میاد یه چرت کوچیک خوشبختیه خوشبختی
یه مشتی از لحظاته یه مشت از نقطه‌های ریز که وقتی کنار هم قرار می‌گیرن یه خط رو می‌سازن به اسم زندگی قدر خوشبختی‌هاتونو بدونید.