ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار| سمانه سوادی
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19
سمانه سوادی
متولد 1 ابان 1363
تحصیلات : کارشناسی ارشد حقوق



هیچ کس نمی داند
من دختری بودم
با مو های بافته
در ابتدای روایتم
و چشمانی
به رنگ هیچ کس
دوخته به لبخند امروزم
[highlight=#fafafa]
[/highlight]
جیب هایم را مرور میکنم
کیفم را زیر و رو میکنم
تمامِ خودم را میگردم
تا باور کنم
فقیرتر از آنم
که بهایِ شکستنِ دلت را
بپردازم !
تمامِ خبرگزاری ها
بحرانِ مالی یِ اروپا را
تیتر زده اند
هیچ کس خبر ندارد
اینجا
درست در قلبِ خاورمیانه
بحران
مالِ دیگری بودنِ توست !
نمی دانم چه مرگش شده
این روزها
هی میلرزد
وقتی صبح
با صدایی بیدار می شوم و
میدوم سمت پنجره
زنِ همسایه کیف شوهرش را گرفته و مرد
پاشنه ی کفشش را بالا میکشد
کیف و آغوش را با هم میدهد
بی انصاف میلرزد
میلرزد

وقتی ظهر
میروم برایِ خودم سیـ ـگار بگیرم
و کنجِ غربتِ پارک دودش کنم
زن شامی اش را لقمه میکند و مرد
برایش نوشابه باز میکند
خنده هایشان کفترها را میپراند
بی انصاف میلرزد
میلرزد

وقتی شب
خودم را به رخوت کاناپه تکیه میدهم
هی کانال عوض میکنم
هی زن نگاهش در نگاهِ مرد گره می خورد و
هی مرد گره را کور میکند و
هی گارگردانِ لعنتی کات نمیدهد
بی انصاف میلرزد
میلرزد

تنها که باشی
دلت حتی
از دیدنِ یک " جفت " کفش هم
میلرزد !
دگمه هایِ دخترک باز بود
و من قلبی را میانِ سینه اش دیدم
درست شبیهِ قلبِ تو
هر چقدر جیب هایِ پیراهنت را گشتم
پیدایش نبود

گاهی
چیزی
بیشتر از یک دسته کلید
جا میگذاریم !

می گذارمش رویِ تخت
کنارش دراز میکشم و
چشمانم را می بندم
رویِ شنها برایت قلب می کشم
دریا همیشه صدایِ قلبِ تو را می دهد
باید دل به دریا بزنم
بغلش می کنم
دیر بجنبی
در پیراهن آبی ات
غرق شده ام !
تلوزیونش را خاموش کرده
روزنامه نمی خواند
حتی رادیو هم
گوش نمی دهد
تمامِ جنگ ها هم
به پرچم سفید ختم شوند
پیراهن سیاهش را
آویزان نمیکند
فقط هرچند دقیقه یکبار
پاها یش را
تا سرِ خیابان میکشد
نگران است
پسرش
باز هم پلاک را
فراموش کرده باشد !
درست یادم نیست
چند سالم بود
اما هنوز بند کفشم را
مادرم می بست
که یک روز
باد ، بادبادکم را برد
با عقل جور در بیاید یا نه
از آن به بعد
دیگر نیمه ی گمشده ی هیچ مردی نشدم !
من قولِ تو را به تمامِ شهر داده بودم
به تمام کوچه های بن بست
به تمام سنگفرشهای خیس
به تمام چترهای بسته
به تمام کافه های دنج


اما حالا که فنجان ها
از من نا امید شده اند
باور میکنم
از اول هم کافه چی
قولِ تو را
به قهوه ی دیگری داده بود !
یادش به خیر

همان سال بود

همان سالی که تاک باغچه خشک شد

دگمه های دستپاچه ی پیراهنت

بین انگشت های ناشی ی من

میلرزیدند

وقتی گل های دامنم

یکی یکی

سرخ میشدند

تو مرداد بودی

و سرزمین من

آنقدر شیراز داشت

که مستت کند

و ما

تمامِ زندگی را

با هم

تلو تلو

خوردیم !
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19