شب تاریک و سخت بی نوایی
نوای نی رسد از نی نوایی
حزین گشته به این ملکان نوا را
شکسته بال و پر مرغ هما را
شکسته بال و دلها پر ز
فریاد
دل خونش کند پرواز را یاد
نی و بال شکسته چاره سازند
گرش فریادها را وصله سازند
نی بشکسته را بتوان قلم ساخت
قلم گر راست گوید ، کی بود باخت
دانه ای می کاری از بهر ثمر
آرزویت باشد از آن یک گوهر
گر گوهر آید نصیبت در مراد
خواستت افزون شود از روزگار
گفتمت یکباره با تو این سخن
تا
گرفتارت نسازد اهرمن
گوهر ذاتت بود در اصل خویش
سیقلش می باید این گوهر ز خویش
به این دیار عرق جبین به انحصار نیست
گل لاله ونسترن به این بهار نیست
چون بنگری به جانب خویش در فراغ بهار
اشک چشم آشیانه ها روان ، و دیده خمار نیست
به این دیار غم انگیز وغبار آلود
دیده ها به در ، در انتظار یار نیست
یا رب چه کرده ام من اسیر
تو چون رود روانی
تو چون باو وزانی
تو چون ابر بهاران
بباری هر دم و آن
تو خود ذات وجودی
به از گیتی ، تو بودی
تو چون نور امیدی
توجان بر شب دمیدی
تو خود اندیشه بودی