ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار| هلالی جغتایی
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2
غزل شمارهٔ ۱

مه من، به جلوهگاهی که تو را شنودم آنجا

جگرم ز غصه خون شد، که چرا نبودم آنجا؟


گه سجده خاک راهت به سرشک میکنم گل

غرض آنکه دیر ماند اثر سجودم آنجا


من و خاک آستانت، که همیشه سرخرویم

به همین قدر که روزی رخ زرد سودم آنجا


به طواف کویت آیم، همه شب، به یاد روزی

که نیازمندی خود به تو مینمودم آنجا


پس ازین جفای خوبان ز کسی وفا نجویم

که دگر کسی نمانده که نیازمودم آنجا


به سر رهش، هلالی، ز هلاک من که را غم؟

چو تفاوتی ندارد عدم و وجودم آنجا









سعی کردم که شود یار ز اغیار جدا

آن نشد عاقبت و من شدم از یار جدا


از من امروز جدا میشود آن یار عزیز

همچو جانی که شود از تن بیمار جدا


گر جدا مانم از او خون مرا خواهد ریخت

دل خونگشته جدا، دیدهٔ خونبار جدا


زیر دیوار سرایش تن کاهیدهٔ من

همچو کاهیست که افتاده ز دیوار جدا


من که یک بار به وصل تو رسیدم همه عمر

کی توانم که شوم از تو به یک بار جدا؟


دوستان، قیمت صحبت بشناسید، که چرخ

دوستان را ز هم انداخته بسیار جدا


غیر آن مه، که هلالی به وصالش نرسید

ما درین باغ ندیدم گل از خار جدا
غزل شمارهٔ ۴
به چشم لطف اگر بینی گرفتاران رسوا را

به ما هم گوشه چشمی که رسوا کردهای ما را


پس از مردن نخواهم سایهٔ طوبی ولی خواهم

که روزی سایه بر خاکم فتد آن سروبالا را


حذر کن از دم سرد رقیب، ای نوگل خندان

که از باد خزان آفت رسد گلهای رعنا را


دلا، تا میتوان امروز فرصت را غنیمت دان

که در عالم نمیداند کسی احوال فردا را


زلال خضر باشد خاک پایت، جای آن دارد

که ذوق خاکبوسی بر زمین آرد مسیحا را


هلالی را چه حد آن که بر ماه رخت بیند؟

به عشق ناتمام او چه حاجت روی زیبا را؟
غزل شمارهٔ ۵
ز روی مهر اگر روزی ببینی یک دو شیدا ر

به ما هم گوشهٔ چشمی، که شیدا کردهای ما را


به هر جا پا نهی آن جا نهم صد بار چشم خود

چه باشد؟ آه! اگر یکباره بر چشمم نهی پا را


مرا گر در تمنای تو آید صد بلا بر سر

ز سر بیرون نخواهم کرد هرگز این تمنا را


چو در بازار حسن از یک طرف پیدا شدی، ناگه

خریداران یوسف برطرف کردند سودا را


شنیدم این که: فردا ماه من عزم سفر دارد

بمیرم کاش امروزت، نبینم روی فردا را


هلالی را به یک دیدن غلان خویشتن کردی

عجب بیناییی کردی، بنازم چشم بینا را
غزل شمارهٔ ۶
از آن تنهایی ملک غریبی شد هوس ما را

که روزی چند نشناسیم ما کس را و کس ما را


ز دست ما اگر پابوس خوبان بر نمیآید

همین دولت که: خاک پای ایشانیم بس ما را


به راه محمل جانان چنان بیخود نیم امشب

که هوش رفته باز آید به فریاد جرس ما را


به آب چشم ما پرورده شد خار و خس کویش

ولی گلهای حسرت میدمد زان خار و خس ما را


گر از دل هر نفس این آه عالمسوز برخیزد

کسی دیگر نخواهد ساخت با خود همنفس ما را


ز دست ما کشیدی طره و صد جا گره بستی

که کوته گردد و دیگر نباشد دسترس ما را


هلالی، روزگاری شد که دور از گلشن رویش

فلک دل تنگ میدارد چو مرغان قفس ما را

گهگهم خوانی و گویی که چه حالست تو را؟

حال من حال سگان، این چه سوال است تو را؟


میکنم یاد تو و میروم از حال به حال

من به این حال و نپرسی که: چه حالست تو را؟


سالها شد که خیال کمرت میبندم

هرگزم هیچ نگفتی: چه خیالست تو را؟


ای گل باغ لطافت، ز خزان ایمن باش

که هنوز اول نوروز جمالست تو را


وصف حسن تو چه گویم؟ که ز اسباب جمال

هر چه باید همه در حد کمالست تو را


نوبت کوکبهٔ ماه منست، ای خورشید

بیش از این جلوه مکن، وقت زوال است تو را


عمر بگذشت، هلالی، به امید دهنش

خود بگو: این چه تمنای محالست تو را؟
غزل شمارهٔ ۷
گهگهم خوانی و گویی که چه حالست تو را؟

حال من حال سگان، این چه سوال است تو را؟


میکنم یاد تو و میروم از حال به حال

من به این حال و نپرسی که: چه حالست تو را؟


سالها شد که خیال کمرت میبندم

هرگزم هیچ نگفتی: چه خیالست تو را؟


ای گل باغ لطافت، ز خزان ایمن باش

که هنوز اول نوروز جمالست تو را


وصف حسن تو چه گویم؟ که ز اسباب جمال

هر چه باید همه در حد کمالست تو را


نوبت کوکبهٔ ماه منست، ای خورشید

بیش از این جلوه مکن، وقت زوال است تو را


عمر بگذشت، هلالی، به امید دهنش

خود بگو: این چه تمنای محالست تو را؟

ترک یاری کردی و من همچنان یارم تو را

دشمن جانی و از جان دوستتر دارم تو را


گر به صد خار جفا آزردهسازی خاطرم

خاطر نازک به برگ گل نیازارم تو را


قصد جان کردی که یعنی: دست کوته کن ز من

جان به کف بگذارم و از دست نگذارم تو را


گر برون آرند جانم را ز خلوتگاه دل

نیست ممکن، جان من، کز دل برون آرم تو را


یک دو روزی صبر کن، ای جان بر لب آمده

زانکه خواهم در حضور دوست بسپارم تو را


این چنین کز صوت مطرب بزم عیشم پر صداست

مشکل آگاهی رسد از نالهٔ زارم تو را


گفتهای: خواهم هلالی را به کام دشمنان

این سزای من که با خود دوست میدارم تو را
غزل شمارهٔ ۹
من کیستم تا هر زمان پیش نظر بینم تو را

گاهی گذر کن سوی من، تا در گذر بینم تو را


افتاده بر خاک درت، خوش آنکه آیی بر سرم

تو زیر پا بینی و من بالای سر بینم تو را


یک بار بینم روی تو دل را چه سان تسکین دهم؟

تسکین نیابد، جان من، صد بار اگر بینم تو را


از دیدنت بیخود شدم، بنشین به بالینم دمی

تا چشم خود بگشایم و بار دگر بینم تو را


گفتی که هر کس یک نظر بیند مرا جان میدهد

من هم به جان در خدمتم، گر یک نظر بینم تو را


صد بار آیم سوی تو، تا آشنا کردی به من

هر بار از بار دگر بیگانهتر بینم تو را


تا کی هلالی را چنین زین ماه میداری جدا؟

یا رب! که ای چرخ فلک، زیر و زبر بینم تو را
غزل شمارهٔ ۱۰
جان خوشست، اما نمیخواهم که: جان گویم تو را

خواهم از جان خوشتری باشد، که آن گویم تو را


من چه گویم که آنچنان باشد که حد حسن توست؟

هم تو خود فرما که: چونی، تا چنان گویم تو را


جان من، با آن که خاص از بهر کشتن آمدی

ساعتی بنشین، که عمر جاودان گویم تو را


تا رقیبان را نبینم خوشدل از غمهای خویش

از تو بینم جور و با خود مهربان گویم تو را


بس که میخواهم که باشم با تو در گفت و شنود

یک سخن گر بشنوم، صد داستان گویم تو را


قصهٔ دشوار خود پیش تو گفتن مشکلست

مشکلی دارم، نمیدانم چه سان گویم تو را؟


هر کجا رفتی، هلالی، عاقبت رسوا شدی

جای آن دارد که: رسوای جهان گویم تو را

یار ما هرگز نیازارد دل اغیار را

گل سراسر آتشست، اما نسوزد خار را


دیگر از بیطاقتی خواهم گریبان چاک زد

چند پوشم سینه ٔ ریش و دل افگار را؟


بر من آزرده رحمی کن، خدا را، ای طبیب

مرهمی نه، کز دلم بیرون برد آزار را


باغ حسنت تازه شد از دیدهٔ گریان من

چشم من آب دگر داد آن گل رخسار را


روز هجر از خاطرم اندیشهٔ وصلت نرفت

آرزوی صحت از دل کی رود بیمار را؟


حال خود گفتی: بگو، بسیار و اندک هر چه هست

صبر اندک را بگویم، یا غم بسیار را؟


دیدن جانان دولتی باشد عظیم

از خدا خواهد هلالی دولت دیدار را
غزل شمارهٔ ۱۲
من کیم بوسه زنم ساعد زیبایش را؟

گر مرا دست دهد بوسه زنم پایش را


چشم ناپاک بر آن چهره دریغ است، دریغ

دیدهٔ پاک من اولیست تماشایش را


ناز میبارد از آن سرو سهی سر تا پا

این چه ناز است؟ بنازم قد و بالایش را


خواهم از جامهٔ جان خلعت آن سرو روان

تا در آغوئش کشم قامت رعنایش را


جای او دیدهٔ خونبار شد، ای اشک، برو

هر دم از خون دل آغشته مکن جایش را


هیچ کس دل به خریداری یاری ندهد

که به هم بر نزند حسن تو سودایش را


زان دو لب هست تمنای هلالی سخنی

کاش، گویی که: برآرند تمنایش را
اي گل، همه وقت اين گل رخسار نماند
وقتي رسد آخر که بجز خار نماند

تاراج خزان آيد و گلزار نماند
اين تازگي حسن تو بسيار نماند

دايم گل رخسار تو بر بار نماند
ديدار تو نيک و همه کس طالب ديدار

تو يوسف مصري و همه شهر خريدار
سوداي تو دارند همه بر سر بازار

بازار تو را هست خريداري بسيار
من صبر کنم تا که خريدار نماند

دادست خدا حسن و جمال از همه پيشت
اين سرکشي و ناز بود از همه بيشت

هرچند که هستند ز بيگانه و خويشت
بسيار غلامان کمربسته به پيشت

روزي شود اي دوست که ديار نماند
اي کافر پرعشوه و اي دلبر طناز

يک چشم زدن و انکني چشم خود از ناز
هر لحظه کني عشوه و ناز دگر آغاز

تا چند کني ناز؟ که تا چشم کني باز
از عشق من و حسن تو آثار نماند

تا چند به خونريز هلالي شدهاي تيز؟
از عشق بينديش و ز آزار بپرهيز

شوخي مکن و تند مشو، عشوه مينگيز
مشکن دل سعدي، که ازين باغ دلاويز

چون گل برود جز الم خار نماند
اي نور خدا در نظر از روي تو ما را
بگذار که در روي تو ببينيم خدا را

تا نکهت جانبخش تو همراه صبا شد
خاصيت عيسيست دم باد صبا را

هر چند که در راه تو خوبان همه خاکند
حيف است که بر خاک نهي آن کف پا را

پيش تو دعا گفتم و دشنام شنيدم
هرگز اثري بهتر از اين نيست دعا را

ميخواستم آسوده به کنجي بنشينم
بالاي تو ناگاه برانگيخت بلا را

آن روز که تعليم تو ميکرد معلم
بر لوح تو ننوشت مگر حرف وفا را؟

گر يار کند ميل، هلالي، عجبي نيست
شاهان چه عجب گر بنوازند گدار را؟


ترک ياري کردي و من همچنان يارم تو را
دشمن جاني و از جان دوستتر دارم تو را

گر به صد خار جفا آزردهسازي خاطرم
خاطر نازک به برگ گل نيازارم تو را

قصد جان کردي که يعني: دست کوته کن ز من
جان به کف بگذارم و از دست نگذارم تو را

گر برون آرند جانم را ز خلوتگاه دل
نيست ممکن، جان من، کز دل برون آرم تو را

يک دو روزي صبر کن، اي جان بر لب آمده
زانکه خواهم در حضور دوست بسپارم تو را

اين چنين کز صوت مطرب بزم عيشم پر صداست
مشکل آگاهي رسد از ناله? زارم تو را

گفتهاي: خواهم هلالي را به کام دشمنان
اين سزاي من که با خود دوست ميدارم تو را
صفحات: 1 2